✅برای نذر كردن حتما نبايد خيلی هزينه كنيم 👌
🔻هیچ وقت فکر کرده اید که میتونیم مدل #نذر دادنهامون رو تغییر بدیم؟!
مثلا بجای پول👇
🔹می تونیم برای مدت معین هیچ چیز رو دور نریزیم و حتی خرده نون رو هم برای گنجشک ها بریزیم.
🔸می تونیم نذر کنیم تا یک ماه هیچ جا آشغال نریزیم و اگه کسی ریخت برداریم و تو سطل زباله بریزیم.
🔹میتونیم نذر کنیم تا چهل روز آب به اندازه نیاز مصرف کنیم و اسراف نکنیم.
🔸می تونیم نذر کنید تا چهل روز ریا نکنیم، از کارمون نزنیم، دروغ نگیم.
🔹میتونیم نذر کنیم تا چهل روز به کسی تعارف بی جا نکنیم. راجع به زندگی خصوصی دیگران پرس و جو نکنیم.
🔸میتونیم نذر کنیم تا چهل روز با واقعیت ها زندگی کنیم. مثلا تا زمانیکه از صحت چیزی مطمئن نیستیم برای کسی تعریف نکنیم.
🔹میتوانیم نذر کنیم تا چهل روز هر جا چراغ اضافی دیدیم، خاموش کنیم.
🔸می توانیم نذر کنیم که یه درخت کنار خیابون بکاریم و تا سبز شدن آن، از او نگهداری کنیم.
🔹میتونیم نذر کنیم هر جا هر کسی به کمک ما نیاز داشت، بیچشمداشت بهش کمک کنیم
🔸میتونیم نذر کنیم قلب کسی رو نشکونیم، زیر قولمون نزنیم
و خیلی نذرهای قشنگ دیگه
🔻نذر کردن فقط غذا دادن و پول دادن نیست
میشه انسانیت رو نذر کردن، انسان بودن رو، درستکار بودن و خوب بودن رو...
و اگر این متن رو نشر بدین آدمهای بيشتری می تونن انسان بودن رو نذر كنن👌 ♥️
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سیزدهم : چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن. ملاقاتی داشتیم. ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود. اما من؟ من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم. در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم… میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود… شماره میز من و حنیف با هم یکی بود… خیلی تعجب کردم...
همسرش بود… با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد… حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد… اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید...
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه… از حالت من خنده اش گرفت… دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من...
واقعا معذرت می خوام… من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن… خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست… امیدوارم اندازه تون باشه.
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد… من خشکم زده بود… نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم… اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد… اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم...
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت… اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد… و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت...
مثل فنر از جا پریدم… یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش...
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
#قسمت_چهاردهم: خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم… یکی از دور با تمسخر صدام زد... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی… و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم… آره یه دیوونه خوشحال...
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم… اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود…
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود …
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت… روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود… دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم...
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم… بیرون همون جهنم همیشگی بود… اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم…
پام رو از در گذاشتم بیرون… ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود… تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم…
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم… اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد… همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی… تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش…
#قسمت_پانزدهم : در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش...
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم… هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم… توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم…از پشت سر صدام زد… تو کجا رو داری که بری؟…هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون… بین ما همیشه واسه تو جا هست… اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت…
رفتم متل… دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه… این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن…
گریه ام گرفت…دستخط حنیف بود… به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم... فردا زدم بیرون دنبال کار... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده… بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم… رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود…
یه اتاق هم اجاره کردم...هفته ای 35 دلار…به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد… صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم… با ترس عجیبی بهم زل زده بود…یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم...
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم…بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت… بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل…پیدا کردن شون سخت نبود...تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت…مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما… اینجا خونه توئه. ماهم خانواده ات...
هدایت شده از هدایای مذهبی گلبهی🌸
#کش_موی_ساتن
فوایدش😍:
کاهش شکستگی مو
کشیدگی کمتر موها
کاهش وز مو
پیشگیری از موخوره
تک ۲۵ عمده تخفیف دارد✅
هدایت شده از طرحهای امین دریانورد
🔻It’s a bloodthirsty regime, a wolf-like regime, and the US’s rabid dog in the region. The Islamic Republic will carry out any duty it has in this regard with power, firmness, and decisiveness .In fulfilling this duty, we will neither hesitate nor act hastily. We won’t hesitate, neglect our duty, or act hastily.
Imam Khamenei, the Leader of the Islamic Revolution
Oct. 4, 2024
🔻رژیم خونآشام، رژیم گرگصفت و سگ هار آمریکا در منطقه. جمهوری اسلامی هر وظیفهای در این زمینه داشته باشد، با قدرت و صلابت و قاطعیّت انجام خواهد داد. ما در انجام این وظیفه، نه تعلّل میکنیم، نه شتابزده میشویم؛ تعلّل نمیکنیم، کوتاهی نمیکنیم، دچار شتابزدگی هم نمیشویم.
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
📍استفاده از مطالب و آثار این کانال،
فقط با ذکر منبع و برای مصارف غیرتجاری بلامانع است
🔹 طرحهای امین دریانورد
🆔 @amindaryanavardarts
تصویرسازی های گلبهی
امام على عليه السلام : خداوند عزّ و جلّ از فراز عرش خود فرمود: اى بندگان من! مرا عبادت كنيد بر اساس
این حدیث خیلی خاص و دلگرم کننده ست نه؟❤️❤️
🍀🌸☘
#قسمت_شانزده : سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... .
حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... .
کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...
دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... .
حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ...
☘🌺🌱
#قسمت_هفده : وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
یه خانم؟ کی هست؟ ...
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
شما اینجا چه کار می کنید؟ ... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
🍀🌿🌸
#قسمت_هجده : باور نمیکنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... .
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ...
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...