فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهرا در آتش بود ،
حیدر داشت میسوخت ❤️🔥🥀
#فاطمیه
🔥🔥🔥
#فرار_از_جهنم
#قسمت_ده : کابوس های شبانه
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... .
هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... .
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... .
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ...
سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ...
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... .
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ...
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ...
🍀🌺☘
#قسمت_یازده : اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ... .
موضوعش چیه؟ ... .
قرآنه ... .
بلند بخون ... .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه ... .
مهم نیست. زیادی ساکته ... .
همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... .
گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ... .
🌱🌸🌿
#قسمت_دوازده : من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف بود ... .
اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ... .
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... .
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...
#ادامه_دارد...
هدایت شده از تصویرسازی های گلبهی
بسم الله الرحمن الرحیم
آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن...
تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه...
با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه،آخر مجلسم شستن دیگ هاست
و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"
که بالاخره این طور هم شد.
#شهید_حامد_جوانی
@golbehi_art
✅برای نذر كردن حتما نبايد خيلی هزينه كنيم 👌
🔻هیچ وقت فکر کرده اید که میتونیم مدل #نذر دادنهامون رو تغییر بدیم؟!
مثلا بجای پول👇
🔹می تونیم برای مدت معین هیچ چیز رو دور نریزیم و حتی خرده نون رو هم برای گنجشک ها بریزیم.
🔸می تونیم نذر کنیم تا یک ماه هیچ جا آشغال نریزیم و اگه کسی ریخت برداریم و تو سطل زباله بریزیم.
🔹میتونیم نذر کنیم تا چهل روز آب به اندازه نیاز مصرف کنیم و اسراف نکنیم.
🔸می تونیم نذر کنید تا چهل روز ریا نکنیم، از کارمون نزنیم، دروغ نگیم.
🔹میتونیم نذر کنیم تا چهل روز به کسی تعارف بی جا نکنیم. راجع به زندگی خصوصی دیگران پرس و جو نکنیم.
🔸میتونیم نذر کنیم تا چهل روز با واقعیت ها زندگی کنیم. مثلا تا زمانیکه از صحت چیزی مطمئن نیستیم برای کسی تعریف نکنیم.
🔹میتوانیم نذر کنیم تا چهل روز هر جا چراغ اضافی دیدیم، خاموش کنیم.
🔸می توانیم نذر کنیم که یه درخت کنار خیابون بکاریم و تا سبز شدن آن، از او نگهداری کنیم.
🔹میتونیم نذر کنیم هر جا هر کسی به کمک ما نیاز داشت، بیچشمداشت بهش کمک کنیم
🔸میتونیم نذر کنیم قلب کسی رو نشکونیم، زیر قولمون نزنیم
و خیلی نذرهای قشنگ دیگه
🔻نذر کردن فقط غذا دادن و پول دادن نیست
میشه انسانیت رو نذر کردن، انسان بودن رو، درستکار بودن و خوب بودن رو...
و اگر این متن رو نشر بدین آدمهای بيشتری می تونن انسان بودن رو نذر كنن👌 ♥️
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سیزدهم : چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن. ملاقاتی داشتیم. ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود. اما من؟ من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم. در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم… میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود… شماره میز من و حنیف با هم یکی بود… خیلی تعجب کردم...
همسرش بود… با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد… حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد… اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید...
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه… از حالت من خنده اش گرفت… دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من...
واقعا معذرت می خوام… من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن… خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست… امیدوارم اندازه تون باشه.
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد… من خشکم زده بود… نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم… اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد… اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم...
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت… اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد… و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت...
مثل فنر از جا پریدم… یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش...
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
#قسمت_چهاردهم: خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم… یکی از دور با تمسخر صدام زد... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی… و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم… آره یه دیوونه خوشحال...
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم… اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود…
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود …
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت… روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود… دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم...
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم… بیرون همون جهنم همیشگی بود… اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم…
پام رو از در گذاشتم بیرون… ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود… تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم…
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم… اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد… همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی… تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش…
#قسمت_پانزدهم : در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش...
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم… هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم… توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم…از پشت سر صدام زد… تو کجا رو داری که بری؟…هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون… بین ما همیشه واسه تو جا هست… اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت…
رفتم متل… دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه… این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن…
گریه ام گرفت…دستخط حنیف بود… به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم... فردا زدم بیرون دنبال کار... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده… بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم… رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود…
یه اتاق هم اجاره کردم...هفته ای 35 دلار…به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد… صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم… با ترس عجیبی بهم زل زده بود…یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم...
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم…بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت… بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل…پیدا کردن شون سخت نبود...تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت…مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما… اینجا خونه توئه. ماهم خانواده ات...
هدایت شده از هدایای مذهبی گلبهی🌸
#کش_موی_ساتن
فوایدش😍:
کاهش شکستگی مو
کشیدگی کمتر موها
کاهش وز مو
پیشگیری از موخوره
تک ۲۵ عمده تخفیف دارد✅
هدایت شده از طرحهای امین دریانورد
🔻It’s a bloodthirsty regime, a wolf-like regime, and the US’s rabid dog in the region. The Islamic Republic will carry out any duty it has in this regard with power, firmness, and decisiveness .In fulfilling this duty, we will neither hesitate nor act hastily. We won’t hesitate, neglect our duty, or act hastily.
Imam Khamenei, the Leader of the Islamic Revolution
Oct. 4, 2024
🔻رژیم خونآشام، رژیم گرگصفت و سگ هار آمریکا در منطقه. جمهوری اسلامی هر وظیفهای در این زمینه داشته باشد، با قدرت و صلابت و قاطعیّت انجام خواهد داد. ما در انجام این وظیفه، نه تعلّل میکنیم، نه شتابزده میشویم؛ تعلّل نمیکنیم، کوتاهی نمیکنیم، دچار شتابزدگی هم نمیشویم.
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
📍استفاده از مطالب و آثار این کانال،
فقط با ذکر منبع و برای مصارف غیرتجاری بلامانع است
🔹 طرحهای امین دریانورد
🆔 @amindaryanavardarts
تصویرسازی های گلبهی
امام على عليه السلام : خداوند عزّ و جلّ از فراز عرش خود فرمود: اى بندگان من! مرا عبادت كنيد بر اساس
این حدیث خیلی خاص و دلگرم کننده ست نه؟❤️❤️
🍀🌸☘
#قسمت_شانزده : سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... .
حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... .
کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...
دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... .
حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ...
☘🌺🌱
#قسمت_هفده : وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
یه خانم؟ کی هست؟ ...
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
شما اینجا چه کار می کنید؟ ... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
🍀🌿🌸
#قسمت_هجده : باور نمیکنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... .
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ...
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
خیلی از جوونا منتظرن دولت کاری براشون بکنه تا ازدواج کنن... 😏🙂
داشتن یه عروسی خوب و خونه ی خوب و ماشین خوب و شغل عالی و ... خوبه ولی نه انقدر که ازدواج و خانواده داشتن برای شما بشه حسرت و کلا به بهونه ی این چیزا ازدواج نکنید!!!!
والا که بدون عروسی تو یه خونه ی ساده با یکی دوتا وام فقط میشه زندیک تشکیل داد...
منتظر نباشید کسی استخدام تون کنه خودتون واسه خودتون کار مجازی و آزاد دست و پا کنید. توکل کنید خدا راهم باز میکنه... این به معنای سختی نکشیدن نیست اصلا... اصل زندگی بر رنج بنا شده... ولی رنج های بعد از ازدواج مفید تره و حس زندگی بیهوده به آدم نمیده...
این حرف ها شعار نیست ما خودمون همینطور زندگی مونو شروع کردیم و همیشه امید داریم به خدا❤️
عروس خانمی که الحمدلله دارا هستی و جشن و جهازت رو میکنی تو چش بقیه شما هم قطعا مقصری که بقیه دخترا میترسن مثل تو ازدواج نکنن تحقیر شن شانشون بیاد پایین!!!!
اگر فکر میکنید شأن به این چیزاست زندگی حضرت زهرا رو ببینید😊
فردا که پیر شدید و دیگه عمرتون گذشته بود هیچکس نمیاد بگه آفرین که بخاطر پول ازدواج نکردی حالا بیا خودم حسرتاتو برات جبران کنم!!!
هیچچچکس جز خدا کنار شما نیست
فقط از خودش کمک بخواید و خدایی زندگی کنید که کمکتون کنه
یادمه وقتی به جای خریدن قابلمه و تابه های ست و گرون قیمت هرچی طرف دست نخورده توی کابینتها داشتیم برداشتم آوردم سر زندگی، به جای خرید سرویس چینی گرون قیمت اوپال خریدم، دوستام میگفتن چرا این کارارو میکنی شأن خودتو میاری پایین!!!
ولی من با خدا معامله کرده بودم... دلم میخواست فقط شعار نباشم خودم عمل کنم... دلم نمیخواست کسی چیزی تو زندگیم ببینه که خودش نداره دلش بشکنه...
واقعا هم آرامشم با لوازم ساده تو زندگی بیشتره... دیگه موقع شستن ظرف نگران نیستم وای خش برنداره واسه نشکنه😄
توی اسباب کشی های مستأجری همه ش نگران خراب شدن وسایلم نباشم☺️
بعضی از شهر هامون متاسفانه به قدری جهاز و عروسی رو جدی میگیرن بابتش خونه میفروشن!!! معذرت میخوام ولی خود ماییم که با فقر فرهنگی باعث بدبختی دیگران و خودمون میشیم... فردا که ندار شدین با این کارا غرش رو به مملکت و خدا نزنین
😱😱
خدای مهربونم و رزاق ما گفته
تو برو جلو روزیت با من...
ولی نگفته پول تجملات و چشم و هم چشمیاتونم من میدم😄
لطفا رسانه باشید و فرهنگ سازی کنید
بخاطر همین فقر فرهنگی آمار ازدواج افتضاح پایینه😔
#فرار_از_جهنم 🔥🔥🔥
#قسمت_نوزده : فاصله ای به وسعت ابد
بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... .
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... .
یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... .
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ...
🌱🍀🌱
#قسمت_بیست : انتخاب
برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بالافصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم ... .
🍀🌱🍀
#قسمت_بیست_و_یک : مسئولیت پذیر باش
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
#ادامه_دارد...