eitaa logo
تصویرسازی های گلبهی
1.3هزار دنبال‌کننده
785 عکس
113 ویدیو
31 فایل
🌸حَسْبےَ اللّہ🌸 📍پیج اینستاگرام Golbehi.art 📍کانال فروشگاه @Golbehikala 📍آیدی جهت ثبت نام دوره ی تصویرسازی @mojganhd
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی از جوونا منتظرن دولت کاری براشون بکنه تا ازدواج کنن... 😏🙂 داشتن یه عروسی خوب و خونه ی خوب و ماشین خوب و شغل عالی و ... خوبه ولی نه انقدر که ازدواج و خانواده داشتن برای شما بشه حسرت و کلا به بهونه ی این چیزا ازدواج نکنید!!!! والا که بدون عروسی تو یه خونه ی ساده با یکی دوتا وام فقط میشه زندیک تشکیل داد... منتظر نباشید کسی استخدام تون کنه خودتون واسه خودتون کار مجازی و آزاد دست و پا کنید. توکل کنید خدا راهم باز می‌کنه... این به معنای سختی نکشیدن نیست اصلا... اصل زندگی بر رنج بنا شده... ولی رنج های بعد از ازدواج مفید تره و حس زندگی بیهوده به آدم نمیده... این حرف ها شعار نیست ما خودمون همینطور زندگی مونو شروع کردیم و همیشه امید داریم به خدا❤️
عروس خانمی که الحمدلله دارا هستی و جشن و جهازت رو میکنی تو چش بقیه شما هم قطعا مقصری که بقیه دخترا میترسن مثل تو ازدواج نکنن تحقیر شن شانشون بیاد پایین!!!! اگر فکر میکنید شأن به این چیزاست زندگی حضرت زهرا رو ببینید😊
فردا که پیر شدید و دیگه عمرتون گذشته بود هیچکس نمیاد بگه آفرین که بخاطر پول ازدواج نکردی حالا بیا خودم حسرتاتو برات جبران کنم!!! هیچچچکس جز خدا کنار شما نیست فقط از خودش کمک بخواید و خدایی زندگی کنید که کمکتون کنه
یادمه وقتی به جای خریدن قابلمه و تابه های ست و گرون قیمت هرچی طرف دست نخورده توی کابینت‌ها داشتیم برداشتم آوردم سر زندگی، به جای خرید سرویس چینی گرون قیمت اوپال خریدم، دوستام میگفتن چرا این کارارو میکنی شأن خودتو میاری پایین!!! ولی من با خدا معامله کرده بودم... دلم میخواست فقط شعار نباشم خودم عمل کنم... دلم نمی‌خواست کسی چیزی تو زندگیم ببینه که خودش نداره دلش بشکنه... واقعا هم آرامشم با لوازم ساده تو زندگی بیشتره... دیگه موقع شستن ظرف نگران نیستم وای خش برنداره واسه نشکنه😄 توی اسباب کشی های مستأجری همه ش نگران خراب شدن وسایلم نباشم☺️
بعضی از شهر هامون متاسفانه به قدری جهاز و عروسی رو جدی میگیرن بابتش خونه میفروشن!!! معذرت می‌خوام ولی خود ماییم که با فقر فرهنگی باعث بدبختی دیگران و خودمون میشیم... فردا که ندار شدین با این کارا غرش رو به مملکت و خدا نزنین 😱😱
خدای مهربونم و رزاق ما گفته تو برو جلو روزیت با من... ولی نگفته پول تجملات و چشم و هم چشمیاتونم من میدم😄
لطفا رسانه باشید و فرهنگ سازی کنید بخاطر همین فقر فرهنگی آمار ازدواج افتضاح پایینه😔
🔥🔥🔥 : فاصله ای به وسعت ابد بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... . قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... . یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ... دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... . له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ... 🌱🍀🌱 : انتخاب برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... . گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ... از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... . اگر با قرآن، شراب می خوردم بالافصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ... اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... . من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... . از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم ... . 🍀🌱🍀 : مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ... تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ... با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ... من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ... نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... . دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ... ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ... این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ... ...
🔥🔥🔥 : نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... . چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... . رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ... رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... . مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... . و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... . هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... . 🍀🌸🌱 : خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ... زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... . هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... . بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ... اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ... توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... . توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... ☘🌱🍀 : رمضان زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... . کم کم رمضان سال ۲۰۱۰ میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ... توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... . من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ... و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... . بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ... مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ... ...
بسم الله الرحمن الرحیم این مواردی که درمورد تهیه ی جهیزیه در تصویر گفته شده همگی توسط بنده عملی شده... افتخار میکنم که فقط وسایل ضروری رو خریدم که ۹۰درصد ایرانی هستن 🇮🇷❤️ اون ده درصد رو هم مطمئنم نمی‌گم چون یه سری خورده ریز ها اصلا اسم برند ندارن و نمی‌دونم ساخت کجا هستن... چون معتقدم شأن و منزلت یک انسان اصلا بسته به وسایل خونه ش نیست! به اخلاق و شعورشه... به تعداد کتاب هاییه که خونده، تعداد آدم هایی که گره از کارشون باز کرده، تعداد دفعاتی که بخاطر خدا پا روی نفسش گذاشته... اگر لحظه ای با خودتون فکر کردید اگر جهیزیه تون آنچنانی نباشه شانتون پایین میاد، جهیزیه ی حضرت زهرا رو بخاطر بیارید💔 این ما جوون ها هستیم که باید عرف رو تغییر بدیم... که کار رو برای بزرگترها آسون کنیم و براشون قسط و قرض نتراشیم و فقط به اندازه ی نیازمون خرید کنیم... توی کابینت مامانای همه مون کلی ظرف نو یا بلا استفاده مونده... چند نفرمون حاضریم همونارو ببریم و اول زندگی استفاده کنیم؟ لطفا جهاز بینون رو ریشه کن کنیم⚠️ مردم هرچی خواستن بگن... اصلا مهم نیست... مهم اون دل هاییه که با دیدن وسایل ما ممکنه بشکنه... و نظر خدا که ممکنه برگرده 😔 🆔@golbehi_art