به نقل از همسر شهید 🕊 محمد سخائی :
🔺️بخش اول #دیدار
■من ۱۴ ساله بودم و اقا محمد🕊 ۱۹ ساله که باهم ازدواج کردیم.
ایشون همسایمون بودن و همین آشنایی زمینه ساز ازدواج ما شد.
■آقا محمد🕊تو کارخونهی بافندگی کار میکرد و دقیقا بعد ازدواجمون بود که گفت: این کارخونه برا شاه سود داره و من دیگه نمیرم...
■با نگرانی نگاهی به پسرم مصطفی انداختم و گفتم: آقا محمد🕊 شما الان بیمه ای! از طرفی برا بازنشستگیت هم سود داره، یکم بیشتر رو تصمیمت فکر کن!
اما گفت: نه خانم من تصمیمم رو گرفتم
■بعد از از بیرون اومدن از کارخونه رفت تو کار کانال کشی و شاگردی کرد.
با تشکیل سپاه بعد از انقلاب، آقا محمد 🕊بدون فوت وقت مستقیم وارد سپاه شد.
تو قسمت تدارکات مشغول شد و مدام بین گلپایگان و اصفهان در رفت و آمد بود.
■ یه روز وقتی اومد خونه گفت: می خوام برم جبهه...
گفتم: شما که اینجا داری کار میکینی انگار پشت جبهه ای
اما گفت: نه اونجا چیز دیگست، من باید برم...
■اون زمان من یه دختر ۲ ساله و پسر ۴ ساله داشتم و دختر دومم رو هم باردار بودم
بهش گفتم: من و با سه تا بچه اینجا غریب می خوای ول کنی بری جبهه؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : ما که از حضرت زینب بالاتر نیستیم خانم! و با قاطعیت گفت من باید برم...
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_محمد_سخائی
چهارشنبه_۱۴۰۲/۳/۳
کمیته خادم الشهدا
به نقل از همسر شهید 🕊محمد سخائی :
🔺️بخش دوم #دیدار
■آقا محمد🕊 رفت...
حدودا سه ماه از رفتنشون گذشته بود و هیچ خبری ازشون نداشتم!
اون زمان مثل امروز تلفن و موبایل نبود و تک و توک تو خونه ها تلفن داشتن.
■از قضا همسایهی ما یه روز اومد و بهم گفت: اقای سخائی زنگ زده
حقیقتا ازش ناراحت بودم.
سه ماه مارو به امون خدا گذاشته بود و رفته بود بدون اینکه از خودش یه خبری بهم بده!
گفتم من نمیام...
ولی دلم نیومد، رفتم خونه همسایه و گوشی رو برداشتم و شروع به صحبت کردم.
اول از همه از دلتنگی مصطفی و بهونه گرفتناش گفتم...
اخه مصطفی خیلی وابسته ی پدرش بود، به اقا محمد🕊 گفتم که بچه بی تابی میکنه همش و دلتنگتونه، نمیشه شما یه سَری بیاین خونه.
■اما گفت نه، من نمیتونم الان دست از کارم بکشم...
برام با یه ذوق غیر قابل وصف از خرمشهر تعریف کرد، میگفت حدودا یک ماه از رفتنش به جبهه گذشته بود که خرمشهر با وجود اونا ازاد شد.
گفت: خرمشهر ازاد شد و الان باید راه کربلا رو باز کنیم و بعد از اون هم راهمون ادامه داره تا آزادسازی فلسطین...
مکالمه تلفنی ما تموم شد و گذشت اما باز هم خبری از اومدن آقا محمد🕊نشد...
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_محمد_سخائی
چهارشنبه_۱۴۰۲/۳/۳
کمیته خادم الشهدا
به نقل از همسر شهید 🕊 محمد سخائی:
🔺️بخش سوم #دیدار
■یه شب خواب عجیبی دیدم...
پیکر آقا محمد🕊رو اورده بودن تو سپاه گلپایگان تا ما بریم ببینیمش...
صبح روز بعد بود که خواهر زادهی آقا محمد🕊 اومد خونمون؛ ایشون چون میدونست من باردارم آهسته آهسته داشت مقدمه چینی میکرد...
■بهش گفتم: نرگس خانم شما که تازه گلپایگان بودی! چیزی شده انقدر زود برگشتی؟
با توجه به خوابی که دیشب دیدم حدس زدم نرگس چرا برگشته به گلپایگان.
■ یه نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
نرگس خانم من میدونم داییت شهید شده، نمی خواد چیزی بگی.
خیلی تعجب کرد و گفت: شما از کجا میدونید؟؟
و جریان خواب رو براشون تعریف کردم.
___
■شب حمله ی رمضان بود که آقا محمد🕊 شهید شدن و وصیت کرده بود که ایشون رو برگردونیم قم دفن کنیم.
میگفتن قم با وجود حضرت معصومه جای خوبیه و از طرفی پدر و مادرشون هم قم بودن و ما طبق وصیتشون عمل کردیم و ایشون رو اینجا به خاک سپردیم.
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_محمد_سخائی
چهارشنبه_۱۴۰۲/۳/۳
کمیته خادم الشهدا
به نقل از همسر شهید 🕊 محمد سخائی :
🔺️بخش اول #دیدار
■من ۱۴ ساله بودم و اقا محمد🕊 ۱۹ ساله که باهم ازدواج کردیم.
ایشون همسایمون بودن و همین آشنایی زمینه ساز ازدواج ما شد.
■آقا محمد🕊تو کارخونهی بافندگی کار میکرد و دقیقا بعد ازدواجمون بود که گفت: این کارخونه برا شاه سود داره و من دیگه نمیرم...
■با نگرانی نگاهی به پسرم مصطفی انداختم و گفتم: آقا محمد🕊 شما الان بیمه ای! از طرفی برا بازنشستگیت هم سود داره، یکم بیشتر رو تصمیمت فکر کن!
اما گفت: نه خانم من تصمیمم رو گرفتم
■بعد از از بیرون اومدن از کارخونه رفت تو کار کانال کشی و شاگردی کرد.
با تشکیل سپاه بعد از انقلاب، آقا محمد 🕊بدون فوت وقت مستقیم وارد سپاه شد.
تو قسمت تدارکات مشغول شد و مدام بین گلپایگان و اصفهان در رفت و آمد بود.
■ یه روز وقتی اومد خونه گفت: می خوام برم جبهه...
گفتم: شما که اینجا داری کار میکینی انگار پشت جبهه ای
اما گفت: نه اونجا چیز دیگست، من باید برم...
■اون زمان من یه دختر ۲ ساله و پسر ۴ ساله داشتم و دختر دومم رو هم باردار بودم
بهش گفتم: من و با سه تا بچه اینجا غریب می خوای ول کنی بری جبهه؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : ما که از حضرت زینب بالاتر نیستیم خانم! و با قاطعیت گفت من باید برم...
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_محمد_سخائی
چهارشنبه_۱۴۰۲/۳/۳
کمیته خادم الشهدا
به نقل از همسر شهید 🕊محمد سخائی :
🔺️بخش دوم #دیدار
■آقا محمد🕊 رفت...
حدودا سه ماه از رفتنشون گذشته بود و هیچ خبری ازشون نداشتم!
اون زمان مثل امروز تلفن و موبایل نبود و تک و توک تو خونه ها تلفن داشتن.
■از قضا همسایهی ما یه روز اومد و بهم گفت: اقای سخائی زنگ زده
حقیقتا ازش ناراحت بودم.
سه ماه مارو به امون خدا گذاشته بود و رفته بود بدون اینکه از خودش یه خبری بهم بده!
گفتم من نمیام...
ولی دلم نیومد، رفتم خونه همسایه و گوشی رو برداشتم و شروع به صحبت کردم.
اول از همه از دلتنگی مصطفی و بهونه گرفتناش گفتم...
اخه مصطفی خیلی وابسته ی پدرش بود، به اقا محمد🕊 گفتم که بچه بی تابی میکنه همش و دلتنگتونه، نمیشه شما یه سَری بیاین خونه.
■اما گفت نه، من نمیتونم الان دست از کارم بکشم...
برام با یه ذوق غیر قابل وصف از خرمشهر تعریف کرد، میگفت حدودا یک ماه از رفتنش به جبهه گذشته بود که خرمشهر با وجود اونا ازاد شد.
گفت: خرمشهر ازاد شد و الان باید راه کربلا رو باز کنیم و بعد از اون هم راهمون ادامه داره تا آزادسازی فلسطین...
مکالمه تلفنی ما تموم شد و گذشت اما باز هم خبری از اومدن آقا محمد🕊نشد...
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_محمد_سخائی
چهارشنبه_۱۴۰۲/۳/۳
کمیته خادم الشهدا
به نقل از همسر شهید 🕊 محمد سخائی:
🔺️بخش سوم #دیدار
■یه شب خواب عجیبی دیدم...
پیکر آقا محمد🕊رو اورده بودن تو سپاه گلپایگان تا ما بریم ببینیمش...
صبح روز بعد بود که خواهر زادهی آقا محمد🕊 اومد خونمون؛ ایشون چون میدونست من باردارم آهسته آهسته داشت مقدمه چینی میکرد...
■بهش گفتم: نرگس خانم شما که تازه گلپایگان بودی! چیزی شده انقدر زود برگشتی؟
با توجه به خوابی که دیشب دیدم حدس زدم نرگس چرا برگشته به گلپایگان.
■ یه نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
نرگس خانم من میدونم داییت شهید شده، نمی خواد چیزی بگی.
خیلی تعجب کرد و گفت: شما از کجا میدونید؟؟
و جریان خواب رو براشون تعریف کردم.
___
■شب حمله ی رمضان بود که آقا محمد🕊 شهید شدن و وصیت کرده بود که ایشون رو برگردونیم قم دفن کنیم.
میگفتن قم با وجود حضرت معصومه جای خوبیه و از طرفی پدر و مادرشون هم قم بودن و ما طبق وصیتشون عمل کردیم و ایشون رو اینجا به خاک سپردیم.
ادامه دارد...🕊
#خادم_نویس
#روایت_دیدار
#شهید_محمد_سخائی
چهارشنبه_۱۴۰۲/۳/۳
کمیته خادم الشهدا