یه شخصی با ترس و لرز رفت پیش #امامهادی گفت: زن و بچم رو به شما میسپارم ، میخوام ازین شهر برم .
امام تبسمی کردن گفتن : چی شده ؟ کجا؟
گفت: یکی از مقامات حکومت بهم یه نگین داد که روش نقشی رو حک کنم ولی موقع کار نصف شد . حالا فردا قراره تحویلش بدم یا تازیانم میزنن یا منو میکشن .
#امامهادی فرمودند برو منزلت خیالتم راحت باشه که فردا جز خیر چیزی نمیبینی .
فردا شد و دوباره با ترس رفت پیش امام ، گفت : مامور اومده نگین رو میخواد ، بهش چی بگم؟
امام خندید و گفت هر چی گفت گوش کن جز خیر برات چیزی نداره .
رفت و بعد از مدتی خوشحال برگشت و گفت : مامور بهم گفت کنیزانش با هم اختلاف دارن نگین رو میتونی دو قسمت کنی تا بی نیازت کنم؟
#امامهادی هم شکر خدا رو بجا اوردن بعد این اتفاق .