تصاویری زیبا از گیلان😍🍀
☞
🌹حکایت طنزی از کلیله و دمنهی نصرالله مُنشی
آوردهاند که بازرگانی اندکمال بود و میخواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانهی دوستی، بر وجهِ امانت بنهاد و برفت. چون باز آمد، امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان، روزی به طلب آهن، به نزدیک او رفت.
مرد گفت: آهن در پیغولهی خانه بنهاده بودم و در آن احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم، موش آن را تمام خورده بود.
بازرگان گفت: آری، موش آهن را نیک دوست دارد و دندان او بر خاییدن آن قادر باشد. امین راستکار، شاد گشت؛ یعنی"بازرگان نرم شد و دل از آهن برداشت." گفت: امروز مهمان من باش. گفت: فردا باز آیم.
بیرون رفت و پسری را از آنِ او ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد، بازرگان گفت: من بازی را دیدم کودکی را میبُرد.
امین فریاد برآورد که: محال چرا میگویی؟ باز، کودک را چگونه برگیرد؟
بازرگان بخندید و گفت: دل، چرا تنگ میکنی؟ در شهری که موش آن، صد من آهن بتواند خورد، آخر باز، کودکی را هم برتواند داشت.
امین دانست که حال چیست، گفت: آهن موش نخورد؛ من دارم؛ پسر باز دِه و آهن بستان.
🌻👌🌻👌🌻