تا نگه بر رُخت ای سیمبر انداختهایم
همچو زر، زآتش رخسار تو بُگداختهایم
گر نداریم به جز یاد تو در دل، چه عجب
که کسی را به جهان غیر تو نشناختهایم
ای شَهِ حُسن! ز ما صبر و فراغت مطَلب
که به سودای فراغت همه را باختهایم
چشم تا کار کند در سفر عشق تو، ما
دل و دین است که در رهگذر انداختهایم
ما در آن دشت که مجنون رَمد از سایهی خویش
سالها در طلبت اسبِ جنون تاختهایم
نه همین بلبل تنها به گل روی توییم
که به سرو قدِ دلجوی تو هم فاختهایم
عاشقان را به دو معشوق حرام است نظر
زآن سبب با تو به فردوس نپرداختهایم
سازِ آسایش ما ساز بُود در همهحال
تا که -«آتش!»- به بد و نیک جهان ساختهایم
#آتش_اصفهانی
🌹🌹🌹
ای که در زلف گرهگیرِ تو تاب افتادهست
خوب بر حلقِ دلِ خلق، طناب افتادهست!
هر که را مینگرم، سوخته از آتش عشق
مگر از روی نکوی تو نقاب افتادهست؟
من از آن رو زدهام خیمه به دریای وجود
که هوایت به سرم همچو حباب افتادهست
آن غریبم که شگفت آیدم از همّت سیل
که به دنبال منِ خانهخراب افتادهست
دل به این بحر خطرناک چه بندی؟ که دُرَش
قطرهای بوده که از چشم سحاب افتادهست
#آتش_اصفهانی
🌹🌹🌹