هیـزم شکن پیـری از سخـتی روزگار و کهـولت ، پشتـش خمیـده شـده بـود.
مشغـول جمـع کردن هیزم از جنگل بود. آن قـدر خستـه و نا امیـد شده بود که دستـه هیزم را به زمیـن گذاشت و فریاد زد: دیگر تـحمل این زندگی را ندارم، کاش همیـن الان #مـرگ به سـراغم می آمـد و مرا با خود می برد.
همین که این حرف از دهانش خـارج شد، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتنـاک ظـاهر شد و به او گفت: چه می خـواهی ای انـسان فانی؟شنیدم مرا صـدا کردی.
هیـزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد: ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دستـه هیزم را روی پشتم بگذارم.
❌گاهی ما از اینکه #آرزوهایمان برآورده شوند، سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کـنیم چون ممکن است بر آورده شـود وآن وقت ...
" تفکر خود را تغییر دهید تا زندگی شما #تغییر کند"