📜 #حکایتی_زیبا_و_آموزنده📚
سگی از ڪنار شیری رد می شد، چون شیر را خفته دید طنابی آورد و شیر را محڪم به درختی بست.
شیر بیدار ڪه شد سعی ڪرد طناب را باز ڪند اما نتوانست…
در همان هنگام خری در حال گذر بود،
شیر به خر گفت:
اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم ، خر ابتدا تردید ڪرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز ڪرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاڪ و غبار خوب تڪاند، به خر گفت:
من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم
خر با تعجب گفت :
ولی تو قول دادی.
شیر گفت :
من به تو تمام جنگل را میدهم زیرا در جنگلی ڪه شیران را سگان به بند ڪشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی ڪردن ندارد
❄️🌨☃🌨❄️
📔#حکایتی_زیبا_و_آموزنده
مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد .
ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی
رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد .
افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز
امتحان کرد اما به جایی نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش
گرفت کنار ساحل کودکی را دید که
مشغول پر کردن سطل آب کوچکی
از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز
می شد اما کودک همچنان آب می ریخت
مرد پرسید : چه می کنی؟
کودک جواب داد : به دوستم قول
دادم همه آب دریا را در این سطل
بریزم و برایش ببرم
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند
و اشتباهش را به او بگوید
اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود
به کودک گفت : من و تو
در واقع یک اشتباه را مرتکب شده ایم
#داستانهای_آموزنده