eitaa logo
گلچین گلستان ایتا
96 دنبال‌کننده
26.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
706 فایل
معرفی کانالهای خوب شبکه ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
نصیحت شیطان به نوح نبى❗ بعد از طوفان، وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقّی است، می خواهم عوض تو را بدهم. نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقّی است❓ شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم!!! الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم. نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح! سخن او را بشنو!!! اگرچه که فاسق است. نوح گفت: هرچه می خواهی ،بگو. پس شیطان گفت: ای نوح !از سه خصلت احتراز کن: 1- تکبّر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو، آدم، سجده نکردم و رانده شدم. 2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید!!! 3- از حسد، احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود، هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد... 🌻
فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکّه ای خورد ... تاریک بود، فکر کرد طلاست! کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند؛ دید 2 ریالی است! بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده❗ گفت: چی را برای چی آتش زدم!!!🤦🏻‍♂️ و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست؛ که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش می زنیم و خودمان هم خبر نداریم! «بیشتر دقت کنیم برای به دست آوردن چیزی، چه چیزی را داریم به آتش می کشیم؟!!»
بزرگی را گفتند: شما برای تربیت فرزندانت چه می‌کنی؟ گفت: هیچ کار... گفتند: مگر می‌شود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟!🦋 گفت: من در تربیت خود کوشیدم تا الگوی خوبی برای آنان باشم...
الاغ پایین نمی آید⁉️ یک روز فردی براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. فرد مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را به طرف پايين هدايت كرد. فرد نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. فرد الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد. بعد فرد گفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.... 🍂
💎چابلوسی روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من"👑 پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم . کریم‌خان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد❗ اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید🙏🏻 وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عده‌ای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد❓ اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند! 📚کتاب “کریم خان زند” ✍🏻 پناهی سمنانی
❤️✨❤ خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد.. خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت... خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد...👑 خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد... از نقشه های بشر نباید دلهره داشت... چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...🤲🏻 یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید... و تمام درهای بسته برایش باز شد... اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهاي بسته برو چون خدای "تو"و "یوسف" یکی ست🌱
خیلی خیلی زیباست👌👇 ✨🌸شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ✨🌸ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را به جای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: ✨🌸«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد← 《همان اعمالت است.》 🌻
💢شیر در خیال پیروزی شیری گرسنه از میان تپه‌های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد سپس در حالی که شکمی از غذا درمی آورد، 🦁 هرازگاهی یکبار سرش را بالا میگرفت و مستانه نعره می کشیدصیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد...🏹 هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم غرور، منجلاب موفقیت است موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است!
محتاج تر از پادشاه ندیدم روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند... سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند💰 که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند👑 بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید... هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی ! چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ⁉️ بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند...‌ از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگردانم 🌻
. 📕 توی یک جمع بی‌حوصله نشسته بودم؛ طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم. همین که توی دلم خواندم سه عمودی یکی گفت بلند بگو گفتم یک کلمه سه حرفیه ازهمه چیز برتر است حاجی گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: حاجی اینها نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه دیدم همه ساکت شدند مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر". سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار دیگری خندید و گفت: وام یکی از آن وسط بلندگفت: وقت یکی گفت: آدم خنده تلخی کردم و گفتم: نه اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی‌آید !!! باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی. بدون آن همه چیز بی‌معناست!!! هرکس جدول زندگی خود را دارد. هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم. شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش کشاورزبگوید: برف لال بگوید: حرف ناشنوا بگوید: صدا نابینا بگوید: نور و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: " خدا "
. 📕 مسلمان و همسایه کافرش! فرد مسلمانی بود که یک همسایه کافر داشت. او هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد: خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگش را نزدیک کن. (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع دم در خانه اش حاضر بود! مسلمان سر نماز می گفت: "خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام حاضر و ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... باد !" روزی از روزها که خواست برود غذا را بردارد، دید این همسایه کافر است که غذا برایش می آورد!! از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز این طور می گفت : "خدایا ممنونم که این مردک شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!" پ.ن.: به قول حضرت حافظ: با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی   تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی!
🌹مرا از چشم خدا ننداز🌹 ذوالنون عارفی نامدار بود. روزی شنید مردی عابد است که در صومعه‌ای زندگی می‌کند و هر سال یک‌بار از صومعه‌اش بیرون می‌آید و لشگری از معلولان را شفا می‌دهد. منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد و معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد. ذوالنون دامن او گرفت و گفت: دامنت گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم بیمار روحی‌ام، بگو چه کنم چون تو شوم⁉️ عابد گفت: «دامن مرا رها کن که مرا گرفتار عجب می‌کنی و شیطان را متوجه من می‌سازی و من گمان می‌کنم، کسی شده‌ام. اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زده‌ای، و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش می‌کنی می‌سپارد...» 🌻
📚 درس زندگی از یک قهرمان گلف روزی روبرت دو ونسنزو گلف‌باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن شد تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی به وی نزدیک می‌شود. زن پیروزی‌اش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری در شرف مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. دو ونسنزو تحت تأثیر حرف‌های زن قرار گرفته و چک مسابقه را امضا می‌کند و در حالی که آن را در دست زن می‌فشارد می‌گوید: "برای فرزندتان سلامتی و روز‌های خوشی را آرزو می‌کنم." یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف‌بازان به میز او نزدیک می‌شود. او می‌گوید: "هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما پس از بردن مسابقه در پارکینگ با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و در شرف مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است." دو ونسزو می‌پرسد: "منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است؟" مرد می‌گوید: "بله کاملاً همینطور است." دو ونسنزو می‌گوید: "در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم."
روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم. آفتاب گفت: چطور؟ باد گفت آن پیرمرد را می‌بینی که کتی بر تن دارد؟ شرط می‌بندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردباد هولناکی شروع به وزیدن کرد. هرچه باد شدید‌تر می‌شد، پیرمرد کت را محکم‌تر به خود می‌پیچید... سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد. در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی‌تر از خشم و اجبار است. 🔆 در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشاتر است.
📚 داستان مرد حمامی که پادشاه شد! این نیز بگذرد ... بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد و دید مرد حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزد حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد. دو سال بعد هم خواب دید. این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید. وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید و گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای. حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم. پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟! ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد به او گفتند: پادشاه مرده است. او ناراحت شد و به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده اند حک شده "این نیز بگذرد." هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد گر ناملایمی به تــو کـرد از قضــا خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد 🍂
گویند عارفی قصد حج كرد. فرزندش از او پرسید: پدر كجا می‌خواهی بروی؟ پدر گفت: به خانه خدایم. پسر به تصور آن كه هر كس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ گفت: مناسب تو نیست. پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد. هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما كجاست؟ پدر گفت: خدا در آسمان است. پسر بیفتاد و بمرد! پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم كجا رفت؟ از گوشه خانه صدایی شنید كه می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درك كردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت. ✨ @a
. 📗 مهمانی به نام خدا پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟ خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!
📚 خوشبختی کجاست؟ بنده ای از خدا پرسید: خوشبختی را کجا می توان یافت؟ خدا گفت: آن را در خواسته‌هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم. بنده با خود فکر کرد و گفت: اگر خانه‌ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم. خداوند خانه ای به او داد. بنده گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترینِ مردم بودم. خداوند به او پول فراوان داد. اگر ..... اگر ....... و اگر........ اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود. بنده از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم. خداوند گفت: باز هم بخواه! گفت: چه بخواهم؟ هر چیزی که خواسته‌ام را دارم. خدا گفت: بخواه که دوست بداری، بخواه که به دیگران کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی... و او دوست داشت و کمک کرد، و در کمال تعجب لبخندهایی را دید که بر لبها می نشیند، و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشند. پس بنده رو به آسمان کرد و گفت: خدایا خوشبختی اینجاست در نگاه و لبخند دیگران. 🌺👌
📚 درس زندگی از امام صادق (ع) 🌴 مفضل بن قیس، از اصحاب و شاگردان امام صادق (ع)، سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار می داد. 🌴 یك روز در محضر امام صادق (ع)، لب‏ به شكایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح كرد: فلان مبلغ‏ قرض دارم، نمی‌دانم چه جور ادا كنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی‏ ندارم، بیچاره شدم، متحیرم، به هر دری می‌زنم به رویم‏ بسته می‌شود و ... در آخر هم از امام تقاضا كرد در حقش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشاید. 🌴 امام صادق به كنیزكی كه آنجا بود فرمود: برو آن كیسه اشرفی كه‏ منصور برای ما فرستاده بیاور. كنیزك رفت و فورا كیسه اشرفی را حاضر كرد. 🌴 آنگاه به مفضل‏ بن قیس فرمود: در این كیسه چهار صد دینار است و كمكی است برای‏ زندگی تو. مفضل گفت: مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط این بود که دعایی برایم بفرمایید. امام گفت: بسیار خوب، دعا هم می‏‌كنم. اما یک نكته را به تو بگویم. 🌴 هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نكن. اولین اثرش این است‏ كه وانمود می‏‌شود تو در میدان زندگی زمین خورده‏‌ای و روزگار شكستت داده است و در نظرها كوچك می‏‌شوی و شخصیت و احترامت از میان می‌رود. منبع: داستان راستانِ استاد مطهری
‌ ‌‌‌‌ 📘 مهر مادر در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که با دختر ثروتمندی ازدواج کرده بود. عروس مخالف مادر شوهر خود بود و با اصرار او پسر مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد و همانجا بگذارد تا او را گرگ بخورد... پسر، مادر پیر خود را بالای کوہ رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت. به موسی (ع) ندا آمد که برو به فلان کوہ و مهر مادر را نگاہ کن... مادر با چشمانی اشک ‌بار و دستانی لرزان دست به دعا برداشته و می‌گفت: "خدایا...! ای خالق هستی...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم..‌ فرزندم جوان است و تازه داماد... تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم که پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان داری که او تنهاست..." ندا آمد: ای موسی(ع)...! مهر مادر را می‌بینی...؟ با این‌ که جفا دیدہ ولی وفا می‌کند... بدان، من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربان‌ترم...
. 📘 استادی با شاگردش از باغى مي‌گذشتند که چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان مي‌کنم اين کفش‌هاي کارگرى است که در اين باغ کار مي‌کند. بيا با پنهان کردن کفش‌ها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که مي‌گويم را انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول داخل کفش قرار بده. شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت! خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نمي‌کنى . مي‌دانى که همسری مريض و فرزندانی گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم ... او همينطور اشک مي‌ريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالى‌ات ببخشى نه بستانی... 👌🌺
📚 ندیمه زیرکی که از مرگ گریخت پادشاهی در قصر خود سگی تربیت شده ای برای ازبین بردن مخالفان در قفس داشت که بسیار خشن بود. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد یا آن ها را درست انجام نمی داد ماموران آن شخص را جلو سگ می انداختند و سگ وی را دریک چشم برهم زدن پاره پاره می کرد. یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود فکر کرد که اگر روزی شاه بر او خشمگین شد و او را جلو سگ انداخت چه کند؟ این وحشت سراپای وجودش را فراگرفته بود که به این فکر افتاد که سگ را دست آموز کند. لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آنرا با دست خود به سگ می داد این کار را آنقدر تکرار کرد که اگر یکروز غیبت می کرد، روز بعد سگ به شدت دم تکان می داد و منتظر نوازش او می شد. روزی شاه بر آن مرد خشمگین شد و دستور داد که او را در قفس جلو سگ بیاندازند. ماموران از دستور شاه تبعیت کردند ولی سگ که او می شناخت دور او حلقه زد و سر روی دست او گذاشته و به خواب رفت. یک شبانه روز گذشت و ماموران آمدند تا لاشه های مرد را از قفس بیرون ببرند که با دیدن این صحنه متعجب شده و نزد شاه رفتند. ماموران به شاه گفتند: این مرد آدمی نه، بلکه فرشته است. او در دهن سگ نشسته و دندان سگ به مهر بسته! شاه به شتاب آمد تا صحنه را ببیند و بعد به عذر و زاری پرداخت و گفت تو چه کردی که سگ ترا پاره پاره نکرد؟ مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم...! فقط چند بار خدمت این سگ را کردم مرا ندرید ...! به قول نظامی گنجوی: سگ، صلح کند به استخوانی ناکس، نکند وفا به جانی
. 📜 پند روباه به بز روباهی از بخت بدش به درون چاهی افتاد و هرچه تلاش کرد نتوانست از آن بیرون آید. کمی بعد، بزی از آنجا می گذشت و چون روباه را در چاه دید، پرسید که چه می کند؟ روباه گفت: مگر نشنیده ای که خشکسالی بزرگی در راه است؟ از این رو به این چاه آمده ام تا آب کافی در دسترسم باشد. تو چرا به من ملحق نمی شوی!؟ بز اندرز روباه را پذیرفت و به درون چاه رفت. اما روباه به آنی بر پشت بز پرید و پای بر شاخ های طویلش نهاد و از چاه بیرون جست. آنگاه رو به بز کرد و گفت: خداحافظ دوست من! اما این را به خاطر بسپار: هیچگاه اندرز کسی که به گرفتاری و مصیبت دچار است را نپذیر!
📚 کریم خان زند و درویش درویش تهی‌‌دستی از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌‌های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است ! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و آن را فروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد ! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست. 👌
📚 نقاشی عجیب پسر کوچولو پسر کوچولو از مدرسه آمد و دفتر نقاشیش را پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامان و زد زیر گریه! مادر او را نوازش کرد و خواست که لباسش را عوض کند. دفتر را برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش 10 شده بود! پسرک، مادرش را کشیده بود، ولی با یک چشم! و به‌جای چشم دوم، دایره‌ای تو پُر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور آن، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: پسرم دقت کن! فردای آن روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید می‌توانم معلم نقاشی پسرم را ببینم؟ مدیر هم با لبخند گفت بله، لطفا منتظر باشید. معلم جوانِ نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر از یک چشم نابینا بود و یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدایی لرزان گفت: ببخشید، من نمی‌دانستم، شرمنده‌ام...! مادر لبخندی زد و رفت. آن روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه آمد، با شادی دفترش را به مادر نشان داد و گفت: معلم‌مان امروز نمره‌ام را 20 کرد! زیرش هم نوشت: گلم، اشتباهی یک دندانه کم گذاشته بودم. اینقدر راحت آدم ها را قضاوت نکنیم. 👌🌿