🌹ذغال فروش🌹
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه
سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که
چشمش به ذغالفروشی افتاد.
مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت
و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود
و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان
او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده
و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد
جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت:
«جنهم بودهای❓»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و
گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»🤔
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در
رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم
دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی
گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم
دیده که ممکن است دستور قتلش صادر
شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب
را اداء نکرده است.
پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است
که من تا ته جهنم نرفتم!»
#داستان_شب🌙❤
👑علاقه به پادشاه👑
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین
دلیل او را به زندان انداخت مدتی بعد وضع
اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت📉
بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و
پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود
موفق نمی شد لذا دستور داد وزیر را از زندان
بیاورند🚶♂️
هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد
گفت : مدتی است که مردم از من روی گردان
شده اند، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی
من نیز از گناه تو می گذرم
وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد
فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من
بدهید
شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر
مردم وارد شوی، سرباز برای چه می خواهی؟
وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن
ندارم🙏🏻
شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به
وزیرش داد شب هنگام وزیر به هر کدام از
سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به
هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند
و از هر خانه چیزی بدزدند🥷🏻 به طوری که آن
چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش
تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود
و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر
مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار
دهید روی کاغذ چنین نوشته شده بود :
هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت
بر مردم است📃
سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند
مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع
شدند
نفر اول گفت : درست است که در زمان
حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی
روبه رو شدیم اما هرگز پادشاه به دزدی اموال
ما اقدام نمی کند این دزدان اکنون که قدرتی
ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند، وای به
روزی که به حاکمیت دست یابند🤦🏻♂️
نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این
شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از
شر این دزدان مصون بمانیم
و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و
بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند
#داستان_شب🌙❤
🌺✨🌺
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او
پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می
فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ
کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا
بروم؟👶🏻
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از
فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام،
او از تو نگهداری خواهد کرد❤
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد
برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ
کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این
ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد
خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق
او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم
مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی
دانم⁉️
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو،
زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن
است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و
با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که
چگونه صحبت کنی🌹
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با
شما صحبت کنم ،چه کنم؟😥
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:
فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار
خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه
دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام
که در زمین انسان های بدی هم زندگی می
کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی
اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به
این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم
ناراحت خواهم بود😔
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه
دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه
بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من
همیشه در کنار تو خواهم بود🫂
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از
زمین شنیده می شد.کودک فهمید که به
زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ
نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
مــــــادر صدا کنی....👩🏻🍼
#داستان_شب🌙💝
#داستان_شب💫
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او.
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید.
سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت:
چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!
هرچه كنى به خود كنى
گر همه نيك و بد كنى
#داستان_شب 💫
✍مردی که به قصد یادگیری علم سفر می کرد وارد شهری شد و نشان نزدیک ترین مسجد را گرفت و به آنجا رفت. عده ای در مسجد نشسته بودند و یک سخنران برای آنان سخنرانی می کرد. مرد به گوشه ای رفت و کوله اش را گذاشت و نشست. مرد کوله اش را باز کرد و خواست کمی نان بخورد اما با خود گفت : غذا خوردن دیر نمی شود اما ممکن است نکته ای را بگوید و من آن را از دست بدهم، پس در جمع مُستمعین نشست...
سخنران گفت: نکته آخرم را یادتان باشد،، بر طولانی بودن رابطه ها با هیچ کسی تکیه نکنید چون حتی دوستی های طولانی هم ممکن است روزی به دشمنی تبدیل شود... و دیگر آنکه، اگر در جمعی حاضر شدید برای حفظ بزرگی و احترامتان کم سخن گویید و زود مجلس را ترک کنید... و یادتان باشد آبرو چیزی است که نمیتوان بر آن قیمت گذاشت پس مراقب حفظ آن برای خود و دیگران باشید... مرد مسافر گفت: سؤالی دارم و در ادامه گفت : به نظر شما چطور میتوان انسان ها را شناخت؟؟
سخنران پاسخ داد: جوابش خیلی طولانی است اما همین قدر بگویم که؛ کسی که قبل از شناخت تو، در حقّت کوتاهی کند را سرزنش مکن و یادت باشد، حرف کسانی که زیاد قسم میخورند را باور نکن... مرد، با اینکه از دیر رسیدن به مجلس ناراحت بود اما خوشحال از اینکه مطالب آخر را از دست نداده، و با خود گفت باید همین نکات را در زندگی ام به کار ببرم...
📚کشکول شیخ بهایی
#داستان_شب 💫
شاهی دو غلام میخرد، یکی از آنان را بسیار خوشسخن، شیرین جواب، با رخساره زیبا و ظاهری زیبا مییابد و آن دیگری را کثیف، بد بو و زشت رو.
با خود میگوید: باید با آنها به گفت و شنود پردازم تا پردههای درون آنها کنار رود و باطن آنها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوشسخن را به حمام میفرستد.
در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشسته و میگوید :«این غلام که هم زیباست و هم خوشسخن، درباره تو بدگویی میکند و میگوید که تو دزد، خیانتکار و نامرد هستی. بگو ببینم نظر تو چیست؟» غلام زشترو میگوید:«او جز راست نمیگوید، من از او دروغ نشنیدهام. بهعلاوه او خودبین نیست و با همه نیکی میکند و صفات نیکوی بسیار دارد. هر چه هم درباره من گفته است راست است؛ من پر از عیب !»
شاه میگوید:«بس کن! من در پی آزمایش رفیقت هم برمیآیم، آنگاه میبینی که رسوایی به بار میآورد و تو شرمگین میشوی.»
چیزی نمیگذرد که آن غلام زیبا از حمام برمیگردد. شاه غلام پیشین را پی کاری میفرستد و با او به گفت و شنود می پردازد تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف میکند و سپس میگوید:«آن غلام میگوید که تو دورو هستی؛ پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.»
غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و گفت:«او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست میخورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا. شاه گفت:«بس است، دانستم که:«از تو جان گَنده ست و از یارت دهان»
پس بدان که صورت ِخوب و نکو
با خصال ِبد نیرزد یک تَسو
ور بود صورت حقیر و دلپذیر
چون بود خُلقش نکو در پاش میر
مثنوی معنوی
#داستان_شب 💫
🔹پادشاهی بهعلت پُرخوری و پرخوابی دچار درد شکم شد.
🔸هر حکیمی برای معالجه آوردند، سودی بر بیماری او نبخشید و سفتی شکم روان نساخت.
🔹طبیبی ادعا کرد گیاهی در بالای کوهی است که اگر پادشاه آن را بخورد شکم او درمان شود، ولی خاصیت درمانی آن گیاه این است که باید بعد از چیدهشدن سریع خورده شود.
🔸این شرط سبب آن شد که پادشاه نتواند کسی را بفرستد تا آن گیاه را برای او از کوه بیاورد.
🔹تصمیم گرفت در تخت روان او را بالای کوه برند. ولی کسی حاضر به تضمین این امر برای پادشاه بهعلت صخرهایبودن کوهستان وترس از #سقوط نشد.
🔸و پادشاه را یک راه ماند که خود به پای خود به بالای کوه رود.
🔹پادشاه سنگینوزن یک روز بهسختی کوهپیمایی کرد و روز دیگری راه باقی مانده بود برسد که درد شکم شاه خوب شد و بر بیماری او فرجی حاصل شد. پس بههمراه قراول به دربار برگشت.
🔸او که گمان میکرد طبیب در بالای کوه، کنار آن گیاه منتظر پادشاه است بهناگاه طبیب را در شهر یافت و پرسید:
چرا بالای کوه نرفته بود؟
🔹طبیب گفت:
قبله عالم! چنین گیاهی در بالای کوه وجود نداشت؛ درمان درد تو در خوردن دارو نبود. بلکه فقط در حرکت و راهرفتن بود و من چنین کردم که تو تکانی به خود دهی و راهی بروی تا درمان شوی.
🔸ساعتها اندیشه کردم تا چگونه تو را به درمان مورد نیازت نزدیک کنم و راهی جز این نیافتم.
🔹پادشاه بر ذکاوت طبیب احسنت گفت و او را به دربار خویش در طبابت جای بخشید.