داستان یک مثل🌹🌹🌹
مَجُنب که گنجی!
پادشاهی فرمان داد هر کس نقصی در اعضای بدن خود داشته باشد، باید برای هر نقص، ده دِرهَم تاوان بدهد. یکی از پاسبانان وی، مردی یکچشم را دید که در کنار کوچه نشسته، گدایی میکند. گفت: به فرمان سلطان، باید ده درهم تاوان بپردازی.
مرد گفت: چه، چه، چه تاوانی؟ با شنیدن این جمله، پاسبان متوجه شد که آن مرد لُکنت زبان هم دارد. گریبانش را گرفت و گفت: چه خوب شد فهمیدم؛ باید بیست درهم بپردازی. مرد گدا خواست از جای خود برخیزد و از چنگ او بگریزد؛ ولی چون شل بود، برخاستن نتوانست. پاسبان دانست که شل هم هست؛ فریاد برآورد: مجنب که گنجی.
دوازده هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده، ص ۸۷۲ و ۸۷۳.
#داستان_مثل
داستان یک مثل📚📚📚
میان پیغمبرها، جِرجیس را پیدا کرده است!
موش بینوایی، در چنگ گربهای گرفتار آمد. خواست تدبیری بیندیشد تا خود را از دام بلا برهاند. زبان به عجز و لابه گشود و خطاب به گربه گفت: ای گربهی عزیز و مهربان، تو خود میدانی که من در مقابل تو، جانور ضعیفی بیش نیستم و خلاصی از چنگال تو، برایم محال و غیرممکن است؛ اما بهتر نیست که مرا، حلالوار طعمهی خود سازی تا هرگز دچار عذاب وجدان نگردی و در آن جهان نیز از کیفر گناه خود برهی؟
گربهی تیزهوش، بدون آن که لب از هم بگشاید، از گوشهی دهان پرسید: برای اجرای این مقصود، چه باید کرد؟ موش پاسخ داد: قبل از آن که مرا در زیر دندانهایت خُرد کنی، نام یکی از پیامبران را بر زبان جاری ساز تا به حرمت نام وی، خونم بر تو حلال گردد و من نیز کمتر رنج ببرم.
گربه به فراست دریافت که هر گاه دهان باز کند و نام یکی از پیامبران را بر زبان رانَد، موش فرصت یافته، از چنگ وی خواهد گریخت. فکری کرد و در حالی که موش را در زیر دندانهای خود، محکمتر فشرد، گفت: جرجیس. با ادای این کلمه، نه تنها دهان خود را باز نکرد، بلکه فشار بیشتری بر دندانهای خود وارد آورد و موش بیچاره را دو قطعه نمود. خون از بدن موش بینوا جاری شد و در حالی که آخرین نفس را میکشید، گفت: میان پیغمبرها، جرجیس را پیدا کرده است!
دوازده هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده، ص ۹۱۹.
#داستان_مثل
#جرجیس_پیامبر