یار دیرینه
غزلی از فریدون تَوَلّلی
معرفت نیست در این معرفتآموختگان
ای خوشا دولتِ دیدارِ دلافروختگان
دلم از صحبتِ این چربزبانان بگرفت
بعد از این، دستِ من و دامنِ لبدوختگان
عاقبت، بر سرِ بازارِ فریبم بفروخت
ناجوانمردیِ این عاقبتاندوختگان...
یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنالید به حالم، دل کینتوختگان
خوش بخندید رفیقان که در این صبحِ مراد
کهنه شد قصّهی ما تا به سَحَرسوختگان
بر کران بیکران، ص ۳۵۵.
#فریدون_توللی