مرگ انسانیت
از فریدون مشیری
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مُرد
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینهی دنیا، ز خوبیها تهی است...
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردنِ یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله، اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای! جنگل را بیابان میکنند
دست خونآلود را در پیش چشم خلق، پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آن چه این نامردمان، با جان انسان میکنند.
صحبت از پژمردن یک برگ نیست...
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است!
ریشه در خاک، گزینهی اشعار فریدون مشیری، ص ۱۱۹ - ۱۲۱.
#مرگ_انسانیت
#مرگ_محبت