ماجرای نحوی و کشتیبان
از مثنوی مولوی
آن یکی نحوی به کشتی درنشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت: هیچ از نحو خواندی؟ گفت: لا
گفت: نیمِ عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک، آن دم کرد خامُش از جواب
باد، کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:
هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو
گفت: نی، ای خوشجوابِ خوبرو
گفت: کلّ عمرت ای نحوی فناست
زان که کشتی، غرق این گردابهاست
محو میباید، نه نحو این جا بدان
گر تو محوی، بیخطر در آب ران
لغات:
نحوی: عالم به علم نحو، متخصص دستور زبان.
لا: نه.
آشنا کردن: شنا کردن.
مثنوی معنوی، ج ۱، دفتر اول، ص ۱۷۲.
#مثنوی_مولوی
#نحوی_و_کشتیبان