حکایتی از مولوی🌺🌺🌺
پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر میگذراند و با گدایی، برای زن و فرزندانش، غذایی ناچیز فراهم میکرد. از قضا، یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان، مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد، گوشههای آن را به هم گِره زد و در همان حالی که به خانه برمیگشت، با پروردگار، از مشکلات خود سخن میگفت و برای گشایش آنها، فَرَج میطلبید و تکرار میکرد: ای گشایندهی گِرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گِرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
پیرمرد، در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و میرفت، یکباره یک گره از گرههای دامنش گشوده شد وگندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من، تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بُگشودنت، دیگر چه بود؟
پیرمرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند؛ ولی در کمال ناباوری دید دانههای گندم، روی کیسهای از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا، طلب بخشش نمود.
مولانا میگوید:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مِفتاح راه
پندهای قندپهلو ۳، شکرریز، ص ۵۱ و ۵۲.
#حکایت_مولوی
#پیرمرد_فقیر
#گشایش_گره