📚 عطارِ خيانت كار
در زمان (عضدالدوله ديلمى )
مرد ناشناسى وارد بغداد شد
و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت
در معرض فروش قرار داد
ولى مشترى پيدا نشد.
چون خيال مسافرت مكه را داشت ،
در پى يافتن مرد امينى گشت
تا گردن بند را به وى بسپارد.
مردم عطارى را معرفى كردند
كه به پرهيزكارى معروف بود.
گردنبند را به رسم امانت نزد
وى گذاشت و به مكه مسافرت كرد.
در مراجعت
مقدارى هديه براى او هم آورد.
چون به نزدش رسيد
و هديه را تقديم كرد،
عطار خود را به ناشناسى زد
و گفت :
من تو را نمى شناسم
و امانتى نزد من نگذاشتى ،
سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند
او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند.
چند بار ديگر نزدش رفت
و جز ناسزا از او چيزى نشنيد.
كس به او گفت :
حكايت خود را با اين عطار،
براى امير عضدالدوله ديلمى بنويس
حتما كارى برايت مى كند
نامه اى براى امير نوشت،
و عضدالدوله جواب او را داد
و متذكر شد كه سه روز متوالى
بر در دكان عطار بنشين ،
روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت
و به تو سلام مى دهم
تو فقط جواب سلام مرا بده.
روز بعد
مطالبه گردن بند را از او بنما
و نتيجه را به من خبر بده .
روز چهارم
امير با تشريفات مخصوص
از در دكان عبور كرد
و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد
و او را بسيار احترام نمود.
مرد جواب امير را داد،
و امير از او گلايه كرد كه
به بغداد مى آيى ،
و از ما خبرى نمى گيرى
و خواسته ات را به ما نمى گويى،
مرد غريب پوزش خواست
كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم .
در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد.
همين كه امير رفت ،
عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد:
برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى ،
آيا نشانه اى داشت ؟
دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد.
مرد نشانه هاى امانت را گفت :
عطار جستجوى مختصرى كرد
و گلوبند را يافت و به او تقدیم كرد؛
و گفت : خدا مى داند
من فراموش كرده بودم .
مرد نزد امير رفت
و جريان را برايش نقل كرد.
امير گردنبند را از او گرفت
و به گردن مرد عطار آويخت
و او را به دار كشيد دستور داد:
در ميان شهر صدا بزنند،
اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد
و بعد انكار كند.
پس از اين كار عبرت آور،
گردن بند را به او داد
و او را به شهرش فرستاد.
#امانتداری
#حکومت_داری
✍ @Golchintajrobeh 🎬
روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد.
#امانتداری
پیامبر می فرماید:به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.
📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51
📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114،
و نیز فرمودند: کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است!
📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧١
✍ @Golchintajrobeh 🎬
هدایت شده از گلچین تجربه ✍ 📚 🎬
📚 عطارِ خيانت كار
در زمان (عضدالدوله ديلمى )
مرد ناشناسى وارد بغداد شد
و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت
در معرض فروش قرار داد
ولى مشترى پيدا نشد.
چون خيال مسافرت مكه را داشت ،
در پى يافتن مرد امينى گشت
تا گردن بند را به وى بسپارد.
مردم عطارى را معرفى كردند
كه به پرهيزكارى معروف بود.
گردنبند را به رسم امانت نزد
وى گذاشت و به مكه مسافرت كرد.
در مراجعت
مقدارى هديه براى او هم آورد.
چون به نزدش رسيد
و هديه را تقديم كرد،
عطار خود را به ناشناسى زد
و گفت :
من تو را نمى شناسم
و امانتى نزد من نگذاشتى ،
سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند
او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند.
چند بار ديگر نزدش رفت
و جز ناسزا از او چيزى نشنيد.
كس به او گفت :
حكايت خود را با اين عطار،
براى امير عضدالدوله ديلمى بنويس
حتما كارى برايت مى كند
نامه اى براى امير نوشت،
و عضدالدوله جواب او را داد
و متذكر شد كه سه روز متوالى
بر در دكان عطار بنشين ،
روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت
و به تو سلام مى دهم
تو فقط جواب سلام مرا بده.
روز بعد
مطالبه گردن بند را از او بنما
و نتيجه را به من خبر بده .
روز چهارم
امير با تشريفات مخصوص
از در دكان عبور كرد
و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد
و او را بسيار احترام نمود.
مرد جواب امير را داد،
و امير از او گلايه كرد كه
به بغداد مى آيى ،
و از ما خبرى نمى گيرى
و خواسته ات را به ما نمى گويى،
مرد غريب پوزش خواست
كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم .
در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد.
همين كه امير رفت ،
عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد:
برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى ،
آيا نشانه اى داشت ؟
دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد.
مرد نشانه هاى امانت را گفت :
عطار جستجوى مختصرى كرد
و گلوبند را يافت و به او تقدیم كرد؛
و گفت : خدا مى داند
من فراموش كرده بودم .
مرد نزد امير رفت
و جريان را برايش نقل كرد.
امير گردنبند را از او گرفت
و به گردن مرد عطار آويخت
و او را به دار كشيد دستور داد:
در ميان شهر صدا بزنند،
اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد
و بعد انكار كند.
پس از اين كار عبرت آور،
گردن بند را به او داد
و او را به شهرش فرستاد.
#امانتداری
#حکومت_داری
✍ @Golchintajrobeh 🎬