نمایشنامه " جا مانده "
بقلم: شاهین بهرامی
قسمت دوم
زن: من فقط خواستم متفاوت و غیره منتظره بیام سراغت و سورپرایزت کنم
( دوباره سکوت کوتاهی برقرار میشود)
زن: [ بیمقدمه و ناگهانی ]
اگه یه نفر از شما خوشش بیاد باید چکار کنه؟
مرد: بازم که شما رفتی سراغ دست انداختن من
زن: [ ناراحت ] واقعا که؟ چرا تو همش حرفای منو یه جور دیگه تعبیر میکنی؟
مرد: آخه کی ممکنه از من خوشش بیاد؟ از چی من اصلا خوشش بیاد؟ مگه من چی دارم؟
زن: [ در حالی که با موهایش ور میرود ] به هر حال آدم بد سلیقهام زیاده
مرد: [ با خنده ] ای قربون آدمِ چیز فهم از اون موقع تا حالا این اولین حرفِ درست و حسابی بود که زدی [ مکث کوتاه ] کاش یه روز و یه ساعت دیگه رو واسه ملاقات انتخاب میکردی
زن: چطور؟
مرد:امروز، روز سخت و وحشتناکی داشتم
زن: عجب
مرد: ماشینم خراب شد از صبح گرفتار بودم، واسه همینه که مجبور شدم تا این موقع شب سرکار بمونم.
زن: خب روز سخت واسه همه پیش میاد، زیاد خودتو ناراحت نکن.
مرد: راستی نگفتی منو چه جوری پیدا کردی
زن: بماند [ با خندهی شیطنت آمیزی ] این جزوه اسراره
مرد: باشه نگو، هر جور راحتی
زن: ( کتابی از کیفش درمیآورد )[ دلبرانه ] میشه لطف کنی و کتابت رو برام امضاء کنی؟
مرد: باشه هروقت رسیدیم، چشم
زن: [ اغواگرانه ] نه، من میخوام همین الان امضاش کنی.
مرد: میبینی که دارم رانندگی میکنم
زن: خب یه چند لحظه وایستا
مرد: [ غرغر کنان ] امان از دست تو، بیا وایستادم، بده اون کتابو به من
به چه اسمی امضاء کنم؟ اسمتون رو می فرمایید لطفا؟
زن: [ دستپاچه ] چیز، اسمم چیزه [ مکث خیلی کوتاه] اصلا ولش کن اسممو نمیخواد بنویسی
مرد: [ با دلخوری ] میگم مرموزی میگی نه
( مرد کتاب را امضاء میکند )
زن: ( در حال گرفتن کتاب ) ممنون، فقط مونده یه عکس با هم بگیریم
مرد: عکس؟ عکس دیگه باشه طلبت
زن: [ با عشوه ] این آخرین تقاضای منه
قبول کن لطفا.
مرد: [ کلافه ] وای باشه باشه.
زن: مرسی، فقط لطفا با گوشی خودت عکس بگیر، گوشی من شارژ نداره، بعد شماره مو میدم عکس رو واسم تلگرام کن.
مرد: اینم باشه
( مرد عکس را میاندازد و سپس دوباره حرکت میکند )
زن: حالا میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
مرد: اگه جوابش سخت نباشه، آره
زن: چرا شعرات انقدرغم و اندوه داره؟
مرد: [ حق به جانب ] کی شعرِ تَر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟
زن: و شعرات دربارهی مرگ، با این که خیلی تراژیکه ولی خیلی محشره، بذار یکیشو بخونم.
قدم زده
در ما
دویده
آواز خوانده
نزدیکتر
از سایه
همراه
عجیب و قریب ما
گاهی مرده
از خنده !
گاهی
جا مانده
زمانی
ردمان کرده
از خیابان مین
زمانی
هولمان داده
از دو پله
و سخت
در آغوشمان گرفته این
فرشتهی مرگ
مرد: یه بار دیگه آدرستون رو میگید؟ فکر کنم دارم اشتباه میرم
زن[ تکه کاغذی را به سوی مرد دراز میکند] بیا اینجا نوشته
زن: [ دوباره ناگهانی ] تا حالا عاشق شدی؟
مرد: [ با خندهی تمسخر آمیز ] عاشق؟ عشق؟ مگه وجود داره؟
زن: [ متعجب ] وجود نداره؟
مرد: [ آهسته و غمگین ] یه وقتی یکی رو واقعا میخواستم...
زن: [ مشتاقانه ] خب چی شد؟ ( ناگهان انگار که چیزی یادش افتاده باشد با دست جلوی دهانش را میگیرد ) آه ببخشید، نباید سوال میکردم
مرد: اشکال نداره، اتفاقا منم میخواستم بگم بگذریم، فقط همین قدر بدون که یه زمانی واقعا یکی رو با تمام وجود میخواستم.
زن:[ آهسته و زیر لب ] من همین الان یکی رو میخوام.
مرد: چیزی گفتی؟
زن: [ دستپاچه ] نه نه، چیزی نگفتم
مرد: [ زیرکانه] ولی انگار یه چیزی گفتیا
زن: آهان، چیز مهمی نبود با خودم بودم [ با خنده ] آخه میدونی من عادت دارم با خودم حرف بزنم
مرد: مقصدتون چقدر دوره، هر چی میریم نمیرسیم
زن: [ ناگهانی ] تا به حال فکر کردی آخرین نفری رو، که قبل از مرگ میخوای ببینی کیه؟
مرد: [ جا میخورد ] عجب سوالی...نه، واقعا تا به حال بهش فکر نکردم [ بعد از مکثی کوتاه با خنده ] ولی مطمئنا اون یه نفر تو نیستی.
زن: [ با ناز ] خیلیم دلت بخواد ( تکه کاغذی به سمت او دراز می کند ) راستی اینم شمارهی من، یادت نره عکسو برام بفرستی شاعر جان.
مرد: باشه حتما
زن: اینجا رو باید بپیچی به راست، دیگه رسیدیم، کوچه بعدی پیاده میشم
مرد: باشه
زن: واقعا از دیدنت خیلی خوشحال شدم، گرچه میدونم تو از دیدن من خیلی خوشحال نشدی.
مرد:نه اینطورام نیست، گفتم که، روز خیلی بدی داشتم.
زن: ممنون من جلوی همین در مشکیه پیاده میشم.
( مرد ماشین را متوقف میکند)
زن: اگه کاری نداری، بای
مرد: [ مِن مِن کنان ] کار، کار، کاری که ندارم، ولی میخواستم بگم، حالا درسته من از طرفدارهام کرایه نمیگیرم، ولی شما نباید حداقل یه تعارفی بکنی؟
زن: اوه واقعا ببخشید، ولی واقعیتش اینه که من پول نقد ندارم بهت بدم، خیلی باید منو ببخشی.
پایان قسمت دوم
#شاهین_بهرامی
نمایشنامه " جامانده "
بقلم: شاهین بهرامی
قسمت سوم و پایانی
زن: اوه واقعا ببخشید، ولی واقعیتش اینه که من پول نقد ندارم بهت بدم، خیلی باید منو ببخشی.
مرد: [ دلخور ] اشکالی نداره، به سلامت
( زن پیاده میشود و صدای بسته شدن در میآید، مرد حرکت میکند و کمی که میرود صدای لق لقه درب عقب ماشین را میشنود ) [ با عصبانیت ] یه در رو هم بلد نیست درست ببنده، دیوونم کرد.
( در همین حین که برای بستن کامل در عقب بر میگردد ناگهان متوجه میشد که کیف سفید زنانهای روی صندلی عقب جا مانده )
مرد: [ عصبانی ] اَه لعنتی، کیفشو چرا جا گذاشت؟ عجب آدم چُلنگی بود این. وای حالا باید دور بزنم کیفشو بدم، عجب مصیبتی گرفتار شدما.
( مرد دور میزند و بعد از طی مسافتی از ماشین پیاده میشود و کیف را از صندلی عقب بر میدارد و به سمت آپارتمان درب مشکی میرود اما با منظرهای عجیب و حیرت انگیزی رو به رو میشود. اثری از آپارتمان نیست و فقط دیواربلندی که امتدادش معلوم نیست روبهروی مرد قرار دارد )
مرد: [ وحشتزده ] یا خدا، یعنی چی؟ مگه همینجا پیادهاش نکردم؟ نکنه کوچه رو عوضی اومدم؟ برم از یکی بپرسم
( سوار ماشین شده و به سرعت و دیوانه وار دنده عقب میرود تا به یک سوپر مارکت کوچک میرسد، پیاده میشود و به صاحب مغازه میگوید )
مرد: سلام آقا، من الان یه مسافر آوردم تو این کوچه پیادهاش کردم ولی کیفش جا موند. الان ولی کوچه انگار عوض شده و آپارتمان رو پیدا نمیکنم.
فروشنده: سلام، مطمئنی همین کوچه بود؟
مرد: آره مطمئنم، من صد متر هم نرفته بودم که دیدم کیف جا مونده و دور زدم
فروشنده: والا من الان بیست ساله اینجا کاسبم و این کوچه که شما میگی سرتاسرش دیوار یه قبرستون قدیمیه که درش هم اصلا از این طرف نیست و تو کوچه بغلیه، وهیچ آپارتمان مسکونی نداره، حتما جای دیگهای بوده.
مرد: [ گیج و منگ ] والا چی بگم گیج شدم، خیلی هم خستهام، مغزم اصلا درست کار نمیکنه. ببینم، بالاترم کوچه هست؟
فروشنده: نه، این آخرین کوچهست، کوچههای مسکونی دیگه رو به پایینه
مرد: خیلی ممنون.
( مرد بر میگردد و سوار اتوموبیلش میشود و ناگهان به یاد شمارهی زن میافتد)
مرد: آها ایناهاش [ شماره را میگیرد و کمی بعد صدای اپراتور به گوش میرسد] شمارهی مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد.
مرد: [ با عصبانیت تمام ] لعنتی لعنتی لعنتی...
[ بعد از کمی سکوت با خود زمزمه میکند]
اَه یادم رفت عکسشو به فروشنده نشون بدم، شاید بشناسدش. بذار عکسشو بیارم، آها اینهاش
[ با حیرت تمام ] یعنی چی؟! یعنی چی؟! مگه ممکنه؟!! این اصلا امکان نداره...
[ با چشمانی از حدقه بیرون زده فریاد می زند] پس چرا فقط من تو عکسم؟ پس اون کو؟ چرا اون تو عکس نیست؟[ با وحشت و درماندگی زیاد ] یا خدا به فریادم برس
( گوشی را وحشتزده پرت میکند و با ترس و لرز و کنجکاوانه در کیف را باز میکند و ناگهان با اعلامیهی ترحیم خود به تاریخ فردا روبهرو میشود.
نفسش به شماره میافتد، تمام تنش شروع به لرزیدن میکند و دندانهایش از شدت ترس بهم میخورد و احساس فلجی به او دست میدهد به هر زحمتی هست ماشین را روشن کرده و دیوانه وار در تاریکی میراند که ناگهان تلفنش زنگ میخورد.
مردد و به امید نجات و کمک پاسخ می دهد)
مرد: [ ملتمسانه ] تو رو خدا کمکم کنید، کمک میخوام، کمک [ به گریه میافتد ]
( صدای زن از پشت تلفن به گوش میرسد)
صدای زن: همه منتظر قطار که از راه برسد و آنها را با خود ببرد، بعضیها در ایستگاه و بعضیها روی ریل...
( مرد بعد از شنیدن شعر خود از زبان زن ناگهان در مقابلش نور دو چراغ قوی را میبیند و صدای بلند و ممتد سوت قطار را میشنود که با سرعت به سمتش میآید، لحظاتی بعد صدای برخورد وحشتناکی سکوت شب را میشکند)
پایان
#شاهین_بهرامی
🌸شبتون قشنگ
الهی چشماتون جز
زیبایی روزگار چیز
دیگه ای نبینـد
🌸الهی زندگیتون مثل
عسل شیـرین
🌸کلامتون پراز مهـر
و حستون پراز عشق باشه
🌸شبتون بخیـر
و حال دلتون پرستاره
𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋
@golchintap
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اجرا و چالش زیبا رو ببینید
تا حال دل امروزتون کوک شه😊
از متفاوت بودن نترس
سبک زندگی خودت را داشته باش
و حتی اگر نتیجه اش تنهایی بود
بدان که تنهایی ، بهتراز بودن درمیان کسانی ست که تو را در صورتی
دوست دارند که مانند آنها رفتار کنی!
𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋
@golchintap