📝
تصویر یک ناخن شکسته یکی از افسرده کننده ترین تصاویر دنیاست. تصویری که یادت میاندازد همیشه چیزی هست که بتواند گند بزند به زیبایی، به نظم، به یکدستی، به ثبات و به آرامشی که فکر میکردی ابدی ست. ناخن شکسته شبیه به کسی است که یک دفعه علیه ات شورش میکند و میخواهد تو را از پا در بیاورد. کسی که میخواهد بگوید "نه، همه چیز به آن آرامی که فکر میکنی نیست. من شبیه به دیگران نیستم. من اسیر یک دستی و یک رنگی ساختگی تو نمیشوم. من میشکنم، خودم را نابود میکنم و همه چیز را به نابودی میکشانم"
بعضی آدمها ناخن شکسته را تحمل میکنند. میگذارند یک ترک، یک شکاف و یک شکستگی نوک انگشتشان باقی بماند، اما بماند. آنها طاقت حضور یک ناخن کوتاه و کج کنار سایر ناخنهای بلند و یک دست را ندارند. برای آنها یک بودن نصفه نیمه از یک نبودن مطلق بهتر است. آنها با ناخن بیمارشان میسازند، زیر لایهای چسبناک مخفی اش میکنند و تظاهر میکنند همه چیز خوب است. روبراه است. اما ته دلشان میدانند نمیشود تا ابد یک ناخن شکسته را روی انگشت نگه داشت.
بعضی های دیگر بی خیال ناخن شکسته میشوند و آن را از بیخ میکنند. آنها به چهار ناخن بلند و سالم دیگر دست دل میبندند و اجازه میدهند جای آن یکی خالی بماند. آنها به جاهای خالی عادت میکنند. به بی نظمی و ناهمگونی عادت میکنند. به شکست عادت میکنند.
اما بعضی دیگر از آدمها طاقت حضور این شکستگی هرچند جزئی را در وجودشان ندارند. یک ناخن که بشکند، ۹ تای دیگر را هم کوتاه میکنند. آنها به آن تک ناخن خائن اجازه شورش نمیدهند. دوباره همه انگشتها را شبیه به هم میکنند. گیریم کوتاه، گیریم از ته، از بیخ. این آدمها اهل تسلیم و کنار آمدن نیستند. اهل گول زدن خود هم نیستند. آنها باور دارند که ده ناخن کوتاه و یک دست اما زنده و واقعی میارزد به هزار ناخن وصله خورده و رفو شدهای که هر لحظه آماده از هم پاشیدن است...
👤 #آنالی_اکبری
بعضی آدم ها جنسِ عطرشان فرق میکند؛
از آن عطرهايي ست که اگر یک بار
حسش کنی
ساعت ها هوش و حواست را پرت می کند
از آن عطرهايي ست که اگر یک ذره اش را روي لباست بزني روزها سرمست می شوی،
روزها حالِ دلت خوب است...
اصلا بعضی ها
عطرشان مثل مسکن است برای
بی قراری هایت،برای استرس هایت
مثل آب روی آتش، عجیب آرام می گیری
عجيب روبه راه می شوی…
اینها همانهایی هستند که ؛
وقتی درگیرشان می شوی
وقتی می نشینی پای صحبتشان
و پناه می بری به آغوششان
بوی دروغ نمی گیری،
لکهِ ي فریب نمی افتد روی لباست
درست مثل عطرهای گران قیمتِ فرانسوی
همانقدر ناب، همانقدر خالص
زود نمی پرند …زود نمی روند!
"برای خوب شدن همیشگی حالمان"
به یکی از این
"عطرها"
نیازمندیم!
👤#فرشته_رضایی
📝
تشکر کردم♥️
موتورسوار نه در پیاده رو بلکه داشت در خیابان می راند! از او تشکر کردم.
کودکان در پارک به گربه ها لگد که نه، لبخند زدند! از آنها تشکر کردم.
راننده ای توقف کرد و اجازه داد من از خط عابر پیاده رد شوم! از او تشکر کردم.
تاکسی، زباله داخل ماشین اش را به بیرون پرتاب نکرد و در سطل زباله ریخت! از او تشکر کردم.
کسی که تلفن خانه مان را اشتباه گرفته بود وقتی که فهمید، بدون عذرخواهی و بدون خداحافظی تماس را قطع نکرد! از او تشکر کردم.
دانشجویم وقتی از طریق تلگرام برایم پیام فرستاد اولش نوشت «سلام»! از او تشکر کردم.
کارمند بانک موقع حرف زدن با من به صورتم نگاه کرد! از او تشکر کردم.
یک مقام مسئول وقتی که داشت صحبت می کرد دروغ نگفت! از او تشکر کردم.
وقتی در اداره ای داشتم کار اداری ام را انجام می دادم زن میانسال بین حرف من و کارمند نپرید و پشت سرم منتظر ماند تا کارم تمام شود و بعد بیاید و درخواست اش را مطرح کند. از او تشکر کردم.
پیرمرد در صف نانوایی یک متر عقب تر از من ایستاد و فاصله گیری بهداشتی را رعایت کرد! از او تشکر کردم
☑️ ما جزو معدود جوامعی هستیم که از آدمها به خاطر داشتن شعور باید تشکر کرد.
👤 فردین علیخواه
📝
تا وارد کوپه شدم از روی صندلی بلند شد و با اشاره دست گفت که سرجایش بنشینم.
نگاهش کردم. پانزده_ شانزده بود.
با سبیلی که هنوز طعم تیز تیغ را نچشیده بود.
پیراهن مشکی نیمدار با دکمه ی بسته یقه، چشم های مورب و موهای صاف به بغل خوابانده.
درست شبیه دوستش که روی صندلی کناری با پیراهن نخودی شبیه دانش آموزی که مشق هایش را ننوشته مظلوم نشسته بود.
با لبخند گفتم نمی نشینم. رها نمی کرد.
اصرار پشت اصرار.
بالاخره وادارش کردم سرجایش بنشیند.
بی اندازه شبیه غریبه های قدیمی بود.
از آنها که در دیار غربت لاف نمی زدند، کز می کردند و شرمگین چشم می چرخاندند به پیرامون.
معلوم بود که افغان هستند و احتمالا" تازه به ایران آمده اند و توصیه شنیده اند که مطیع باشند که دردسر نشود.
آرام خم شدم پرسیدم از کجا می آیی؟
_تهرانپارس.
_ بچه کجایی؟
_ مزار شریف.
گفتم: وقتی بلیط خریدی، این صندلی به تو تعلق داره، پس روی صندلیت بشین مگر اینکه پیرمرد یا خانم سر پا باشه که جات رو بهش بدی.
من هنوز جوانم و لازم نیست این کار رو بکنی.
با همان شرم غریبانه گفت:
شما از من کلان تری(بزرگتری).
لبخند زدم. تکیه دادم به کوپه و سرگرم کتابم شدم.
یکی دو ایستگاه بعد باز هم بلند شدند و جایشان را دادند به دو مرد میانسال.
افغان های ثروتمند و هوشمند به دلیل قوانین سختگیرانه سرمایه گذاری در ایران و البته برخوردهای از بالا به پایین و ابلهانه ی بسیاری از ما ،به اروپا و آمریکا می روند و آنجا زندگی می کنند.
فرودستان و آنها که بازوی لاغری دارند اینجا می مانند و تن به کارهای دشوار می دهند
سرکوفت می خورند، حقوق عادلانه نمی گیرند و همیشه در معرض این اتهام هستند که این کشور را به گند کشیده اند.
آنهایی که با یک انسان برخورد نژادپرستانه و تحقیرآمیز می کنند در باور من اتفاقا" این کشور را بیشتر به گند کشیده اند.
با مهاجرانی که در چارچوب قانون رفتار می کنند مثل یک هموطن و بالاتر از آن مثل یک انسان رفتار کنیم
به آنها احساس امنیت بدهیم. گناهی نکرده اند.
آنها هم مثل میلیون ها ایرانی ای هستند که گریخته اند، به جاهای دیگر پناه برده اند.
اینها هم از بد حادثه اینجا به پناه آمده اند
وگرنه هر وقت تنها می شوند و مرغ دلشان در قفس سینه بال بال می زند، زیر لب می خوانند:
_بیا بریم به مزار ملاممدجان، سیل گل لاله زار ملاممدجان....
👤 احسان محمدی
دنیا خیلی زیبا تر میشد اگـــــر
مردم به جای دخالت در زندگیمان
به درک احساسمان می پرداختند!
👤 #هوشنگ_ابتهاج
یاد میگیری سخت و محکم باشی و احساس را از چرخهی زندگیات، خارج کنی؛
وقتی بارها زیرِ رگبار مشکلات و مصیبتها و لابهلای سختترین ثانیهها، در حالی که عمیقا کم آوردهای؛ به اطرافت نگاه میکنی و میبینی که بیپناهی و هیچکس را کنارِ خودت نداری!
آنوقت است که با خیالِ راحت، بیخیالِ خواستنِ آنهایی میشوی که در سختترین روزهای زندگیات، تو را ندیدند و حتی صدای فروپاشیات را نشنیدند!
اجازه میدهی آدمهای رفته، فراموش شوند و بعد از آن، حفرههای خالیِ قلبت و جای خالیِ آدمها را با ضمادِ منطق، پر میکنی...
از یک جایی به بعد، بزرگ میشوی،
آنقدر که دیگر بودن یا نبودنِ آدمها برایت فرقی نمیکند...
👤#نرگس_صرافیان_طوفان
📝
بی قراری، یعنی قرار نداشتن. قرار نداشتن یعنی بی لنگر ماندن. یعنی پدرت مرده باشد، و تو حرفهایی در دلت مانده باشد که فقط دلت بخواهد به پدرت بزنی.
بی قراری یعنی بی یاری. یعنی یک نفر نباشد که بتوانی کنارش بی هراسی از نگران کردنش خودت باشی با رنج ها و دردها و تاریکی های تن و روحت.
بی قراری، سرطان نسل ماست. سرطان تکثیرشونده حرف هایی که گفتنش آرزوی محال شد و دفنشان کردیم در سکوتهای طولانی و پک های عمق و باده های بی معنی و مستی های طولانی و خنده های گشاد.
بی قراری یعنی تنِ تنهای شهر شدن. تنی نباشد که وسوسه ات کند به پیچک شدن و دورش پیچیدن و همانجا ماندن تا آخر زمستان. یعنی شال گردنت بوی عطر هیچکس را ندهد جز بیدهای زیرزمین. یعنی دستهایت را در شومینه خاموش غریبه ای دلتنگ رها کنی تا برای خودشان زغال شوند، بس که به هیچ کار دنیا نمی آیند وقتی نوازش کردن را از یاد برده باشند. یعنی کلمات را ذبح کردن، مبادا که امیدی در دلی... یعنی مرگاندن "کاش حالا اینجا بودی"، یعنی مرگاندن" وقتی میخندی چشمات می خنده"، یعنی مرگاندن "سلام چشمه شراب."
بی قراری، یعنی جزیره شدن در اقیانوس مذاب. نگاه کردن به جزیره های کناری. ساکت ماندن. در جواب دوستت دارم های دروغ، لبخندهای دروغ زدن. صبور ماندن، تکیده شدن، و به سپیدهای مو در آینه ها سلام کردن. تا کی پرنده ای از راه برسد، و مژده آمدن بهار را بدهد، یا بشارت مرگی به هنگام را ....
👤#حمیدسلیمی
📝
دوستی داشتم که سالها پزشک زندان بود. یکبار نکتهی جالبی در مورد سالهای خدمتش میگفت.
او میگفت آن اوایل که برای خدمت پزشکی به زندان رفته بودم برخی زندانیان را میدیدم که هر روز مریض میشدند و به درمانگاه مراجعه میکردند؛ حتی برخی روزی چند بار حالشان دگرگون میشد و به درمانگاه میآمدند. واقعاً هم مریض بودند و اینطور نبود که تمارض کنند و برای به دست آوردن چیزی یا فرار از چیزی خود را به مریضی بزنند.
این تعداد ابتلا و مراجعه از نظر پزشکی برایم طبیعی نبود. اما نکتهی غیرطبیعیتر این بود که همین افراد، بعد از گذشت یک بازهی زمانی نه مریض میشدند و نه به درمانگاه مراجعه میکردند؛ الّا در موارد واقعاً ضروری. انگار یکباره حالشان خوب میشد و به مسیر طبیعیِ سلامت و بیماری باز میگشتند.
یکبار با یکی از زندانیهای قدیمی که آدم کارکشتهای بود مطلب را در میان گذاشتم و دلیلش را پرسیدم. خندید و گفت:
«آنها که هر روز مریض میشوند کسانی هستند که هنوز حُکمشان نیامده است و در یک برزخِ انتظاری و بلاتکلیفیِ زجردهنده زندگی میکنند. اما تا حکمشان میآید و از برزخِ بلاتکلیفی درمیآیند، دیگر چارهای ندارند جز اینکه با وضعیتشان کنار بیایند، آن را بپذیرند و ادامه زندگیشان را با همان تنظیم کنند».
دوست پزشک ما میگفت هیچوقت فکر نمیکردم حکیمانهترین نکتهی زندگیام را نه در دانشگاه و درسها و کتابهای پزشکی؛ بلکه، از یک زندانی حرفه ای بیاموزم که:
«اگر قدرت تغییر چیزی را داری، جسارت تغییر آن را داشته باش و با بهانههای پوچ و مزخرف مانند کرمها در لجن دستوپا نزن؛ و اگر فعلاً موقعیت یا توان و قدرت تغییر آن را نداری، شجاعت پذیرشش را داشته باش، آن را بپذیر و خودت را با آن برای داشتنِ یک زندگیِ بهینه در همان وضعیت تنظیم کن؛ تا در یک برزخِ انتظاری عمر و توان و انرژیات را بیهوده هدر ندهی».
👤 دکتر محسن زندی
📝
تا مدتها خسته که میشدم، دلم که میگرفت، ناراحت که بودم، آشفته و درب و داغان که بودم، برای گریز از همه این حسهای بد میخوابیدم؛ فقط میخوابیدم.
دنیای خواب سرزمینی بود که در آن خبری از هیولاها نبود، کسی، چیزی و جایی مرا نمیترساند. آرامش مطلق بود. روی تخت کوچک و زیر هاله نور صورتی که از پرده اتاق میریخت روی خوابهایم از همهچیز رها میشدم و آنقدر این حس خوب زیاد بود که تا مدتها هر کس که بدخوابی داشت روی تخت من خوابش میبرد، خوابی آرام و عمیق که میگفتند از باقیماندههای رویاهای من است که حلول میکند در خوابهایشان.
بعدتر بزرگتر که شدم، خیلی بزرگتر؛ بدبختیها با من بزرگ شدند و دنیای خواب در برابر این همه سنگینی اتفاقات بد کم آورد و فرو ریخت. آنوقت حتی توی خوابهایم هم دنیای آشفتهای را میدیدم که از همه طرف جنگ و خیانت و دزدی و قتل به من حمله میکردند. باید دنبال پناهگاه بهتری میگشتم. آنوقت مثل بچگیها، خیلی بچگیها، رفتم توی آغوش مادرم. رفتم توی هاله دنیای او و سعی کردم غرق شوم. پیش او که بودم خوابهایم دوباره آرام میشد.
حالا هنوز میترسم و پناه میبرم به آغوش مادرم اما نه همیشه، میترسم جادویش را زیاد استفاده کنم و تمام شود. آن را میگذارم برای وقتهای خیلی بدحالیام و وقتهای دیگر یک دفتر برمیدارم که خودم درستش کردهام و حتی عکس روی جلدش هم خودمم و توی آن شروع میکنم از هر چه میخواهم مینویسم تا تهیِ تهی شوم و جالب این که بعدها از خواندنش اذیت نمیشوم. پناهگاه کوچک من لای ورقهای یک دفتر است.
راستش پناهگاه من کاغذ است. پاریوقتها که بدحالیم آنقدر شدید است که نمیتوانم مداد دست بگیرم؛ بهجای نوشتن میخوانم. قصهدرمانی میکنم. قصهدرمانی روش عجیبی است. دردهای جسمی و روحی را میبرد، پاک میکند و مرا میفرستد به دنیایی که خودش میخواهد و خیالم راحت است که هر وقت بخواهم میتوانم آن دنیا را با دنیای دیگری عوض کنم.
تنها پناهگاه دنیا که میتوانم بگذارمش توی کیفم و با خودم ببرمش هرجا که ترسناک است.
برای تو مینویسم که عزیزتر از جان شدی و لازمتر از نفس، عزیز دور، عزیز دست نیافته، عزیز بوسیدنی، عزیز قلبم،
برای تو مینویسم که خواستم تو را در آغوش بکشم، ولی دستانم کوتاه بود،
برای تو مینویسم که بوسیدنت آرزو بود، برای تو مینویسم که یک جهانی، مینویسم برای تمام روزهایی که قرار است نباشم، باشد که بدانی و بدانند که تو را دوست می داشتم، بسیار، بسیار...
👤ستایش قاسمی
📝
میگفت «پسرِ عزب کراهت داره توی خونه راستراست راه بره. بایس زنش بدین» هنوز از این اعتقادات مزخرفش دست نکشیده بود. البته نمیشد غیر از این انتظار داشت از پیرزنی که توی شانزده سالگی شوهر کرده و همهی بچههاش را قبل از بیست سالگیشان به خانهی بخت فرستاده بود. خانهی بخت؟ او خوشبخت بود؟ نمیدانستیم. هیچکدامممان نمیدانستیم یک پیرزنِ تنها که شوهرِ آلزایمریاش را دو سال است از دست داده و هر صبح ساعت پنج از خواب برمیخیزد و هنوز نهار را به اندازهی دو نفر درست میکند و از چاه آب برمیدارد و شامش همان باقیماندهی نهار است و بلافاصله پس از غروب آفتاب میخوابد؛ خوشبخت است واقعن. ولی بود. اینطور نشان میداد. گلهای نداشت از هیچچی. خوشبخت بود و اینها هیچ ربطی به این نداشت که زود ازدواج کرده و در داماد کردن پسرها و عروس کردن دخترهایش موفق بوده. نمیدانست دلار چیست. نمیدانست بورس چیست و قرارداد بیستوپنج ساله چه سود و ضرری دارد. اینستاگرام را نمیتوانست تلفظ کند حتی. اصلن در مخیلهاش نمیگنجید که یک نفر در اینسوی جهان میتواند تصویر کسی در آنسوی دنیا را ببیند. تلویزیون را یک جعبهی جادویی میخواند که از برکاتِ اسلام بوده شاید. خیلی چیزها از این دنیای مدرن بود که نمیدانست و شاید همین ندانستنش بود که حس خوشبختی به او میداد. چسبیده بود به سنتها و اعتقاداتی که از مادرش به ارث برده و نصف روزش را با نماز و تسبیح و ذکر میگذراند. او هیچچی از دنیایی که تویش زندگی میکرد نمیدانست؛ جز اینکه باید صبحها بیدار شود و برای دونفر غذا درست کند و حواسش باشد که پسرهای همسایه موهایش را نبینند. او احساسِ خوشبختی میکرد و خوشبختیاش مدیون همهی آنچه نمیدانست بود.
👤 کامل غلامی
📝
ولی اگر روزی کودکی داشتم میخواهم به او اجازه بدهم که سرکش باشد .
که هر چه من گفتم صرف به حساب آنکه بدنیا آوردمش چشم نگویید
میخواهم کودکی باشد که از من پیشنهاد بشنود نه دستور
که اگر خواستم مجبورش کنم آنچه من برایش انتخاب کرده ام را بپذیرد از من بپرسد چرا؟
میخواهم کودکی باشد که اجازه نمی دهد تحقیرش کنم .
ساعتها پای نصایح کتابی من ننشیند و با گفتن اجازه بده فکر کنم و تصمیم را بگویم به من نشان دهد که قرار ست فکر کند .
و در واقع من میخواهم او فکر کند .
و کودک آرام سر به زیر بله چشم گویی که نسلهای پیشین از ما انتظار داشتند باشیم،نباشد.
اما کدام مادری ست که چنین فرزندی بخواهد.
من
و چرا ؟
چون خواهم دانست که آینده از آن او خواهد بود،او که برای آنچه فکر میکند درست ست ایستادگی میکند و آنچه دوست دارد را به خاطر اخم و دوست نداشتن مادر و پدرش در پستوی قلبش پنهان نمی کند.
او که یاد میگیرد فکر کند و براساس این فکر کردن تنفر مادر و پدرش از بعضی آدمها به خاطر طبقه اجتماعی، نژاد یا رنگ شان را نمی پذیرد.و مانند آنها رفتار نمی کند.
من خوب میدانم که این به او کمک خواهد کرد که فردا را بسازد و حرفی برای گفتن داشته باشد .
این به او کمک خواهد کرد خودش باشد و از تضاد چیزی دلش میخواهد باشد و چیزی که لازم ست به خاطر مصلحت و خوشنودی پدر و مادرش نشان دهد ترک برنمیدارد.
این به او کمک میکند که وقتی بزرگتر شد یک کوله بار حسرت را هر روز با خودش این طرف و آن طرف نبرد و مدام از خود نپرسد اگر دنبال علایقم می رفتم چه میشد ؟
اگر کسی که دوست داشتم را انتخاب می کردم چه میشد ؟
اگر خودم بودم،چه میشد ؟؟
چون خوب می دانم این به او کمک میکند تا رشد کند و اجازه ندهد نادیده گرفته شود.
راستی که فردا از آن چنین فرزندی ست .
👤#عادله_زمانی