💠زیـــارت روز سـه‌شنبــه 💠 💠 به نـام امام سـجاد و امام باقـر 💠و امام صـادق علیهم السلام ‌‌

زیارت آل یس

منم یادتون نره🌸

📜 دعای عهد امام زمان (عج) 🎙 با نوای محسن فرهمند

ڪاش مے شد قفل دلتنگے ،شڪست ڪاش مے شد درب تاریڪے، گسست ڪاش مے شدبین مردم، بودو زیست ڪاش مے شد مثل باران ها ، گریست ڪاش می شد با محبت ، جــان سپرد ڪاش مے شد بے تـــوقع ، بود و مرد ڪاش مے شدخنده را، تڪـــثیر ڪرد ڪاش مے شد با محبـــت ، جان سپرد ڪاش مے شد ، از پس دیــــوار، رفت ڪاش مے شد قفل دلتنگے  ، شڪست ڪاش مے شددردها ، تقسیــــــم ڪرد ڪاش مے شد. شعر را، تحلیل ڪــــرد ڪاش مے شد غصہ ها، تقلیل ڪـــــرد ڪاش مے شد نیمہ ها ، تڪمیل ڪــرد ڪاش مے شد عذر یڪ ،تقصیرڪــــرد ڪاش مے شد اشڪ را ،تبخیرڪـــــرد ڪاش مے شد عشق را، تقدیرڪـــــــرد

یه روز خانومی داشت اتاق خواب شون رو تمیز میکرد که زیر تخت یه جعبه میبینه. درشو باز میکنه 3 تا تخم مرغ و 10 میلیون پول پیدا میکنه. مات ومبهوت وایستاده بود که یهو شوهرش وارد میشه و وقتی زنشو میبینه دستوپاشو گم میکنه. زنش میگه چرا انقد مشکوک میزنی؟ اینا چین؟ فقط راستشو بگو. شوهره میگه من هربار که بهت خیانت میکردم یه تخم مرغ میذاشتم تو اون جعبه زنه باخودش فک میکنه تو دوازده سال زندگی مشترک سه تا تخم مرغ مسله زیاد مهمی نیست و میگه پس این 10 میلیون چیه؟ میگه وقتی تخم مرغا یه شونه میشد میفروختمشون و پولشونو میذاشتم تو این جعبه ... 😂😂😆😆

❤️ قصه ❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌱حکایت حکمت خدا مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.م صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! 🍂پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با اشتباه خود آن را باز پس میخوانیم ! ✅

بریم به استقبال اسفند❤️🌹

صبح 1 اسفند #رادیو_گلچین_تاپ_ترینها

چند نکته و #ترفند مهم رانندگی که دانستنش رانندگی رو برات راحت تر می کنه 🎯 @Farajaleb