eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
29.9هزار ویدیو
167 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر کانال جهت انتقاد یا پیشنهاد @bondar1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 مادر جون یکی از زن‌های مسن فامیل بود که ما زیاد می‌دیدیمش. در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود و حسرتش این بود که نوه‌ای را که همه می‌گفتند خیلی زیباست نمی‌توانست ببیند. عاشق سریال اوشین بود. از جمعه‌ روزشماری و حتی لحظه‌شماری می‌کرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که می‌گفت "سال‌های دور از خانه" وقت سریال، می‌نشست کنار تلویزیون و تکیه می‌داد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود. و اوشین را گوش می‌داد، رادیویی، با شش‌دانگ حواس. یک‌شنبه شبی همه دور هم بودیم. هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن. موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. می‌خواست هیچ‌چیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را... ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد. یکی گفت؛ "اع! برق رفت." یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!" بقیه خندیدند و مناسک شب‌های بی‌برقی شروع شد: یکی بچه‌ی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه‌ را برداشت. فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه می‌کند. پیرزن بی‌صدا اشک می‌ریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد. برای او، اوشین فقط سریال هفته‌ای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه... برای مادرجون، اوشین‌شنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفته‌ای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم می‌شود. برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفته‌اش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفته‌ها از یکشنبه‌ شروع می‌شوند. از گریه‌ی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد، مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آن‌طرف‌تر، خانه‌ی یکی از آشناها که برق داشتند. گاهی، یک چیز کوچک، دم‌دستی، هله‌پوک می‌شود دلخوشیِ بزرگ یک انسان. گاهی آدم با چیزی می‌شکند که برای دیگری کم‌ارزش است. دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافی‌ست که دلخوشی‌های کوچکش را بزرگ ببینی. هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده بود که پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است. "الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر." 👤 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 . "کجای دنیا‌ یه آدمی رو به خاطر کار بدی که نکرده تشویق میکنن؟" این دیالوگ فیلم قهرمان فرهادی‌ست. دیالوگ می‌گوید کسی به خاطر نکرده‌هایش نباید تشویق شود و این کارهای کرده‌ است که آفرین و بارک‌الله دارد. اما من فکر می‌کنم این روزها، توی این روزگار، توی این جغرافیای بلازده همین که همراه ظلم نمی‌شوی، همین که از توبره‌ی مفت نمی‌خوری، همین که زیر علم ناحق سینه نمی‌زنی، آفرین دارد. اینجا اگر بخواهی خانه بخری، باید هشتاد سال کار کنی و هیچ نخوری. هشتاد سال، ماه‌به‌ماه حقوقت را جمع کنی و جای غذا خوردن فتوسنتز کنی! اینجا دکترها راننده‌ی اسنپ‌‌اند، بی‌سوادها کارشناس شرکت. اینجا باهوش‌ها پشت کنکورند و خنگ‌ها روی صندلی دانشکده‌ی پزشکی. اینجا حقوق کارگر، یک وعده از سه وعده را کفاف می‌دهد. در چنین شرایطی؛ جوان سرزمینم، پیک موتوریِ پُرآرزو و دست‌کوتاه؛ جوان سرزمینم، دختر کارگر خشکشویی؛ هموطنم، راننده‌ی اتوبوس، فروشنده‌ی مترو، پدری که زیر آفتاب روی داربستی، مادری که صبح تا غروب دوخته شده‌ای به میز اداره، پیرمردِ رفتگر، پیرزنِ لیف‌فروشِ سر چهارراه، نانوای جلوی هرم داغ تنور، چاه‌کنِ قعرِ گودال، دخترِ دارِ قالی، پسرِ گچکار... ممنون که در دنیای سیاهی، دست در جیب دیگری، دخل شبانه نمی‌زنی؛ ممنون که سفره‌ات را با سهم دیگری رنگین نمی‌کنی؛ ممنون که رشوه نمی‌گیری، نمی‌دزدی، ممنون که گوش دیگری را نمی‌بُری، کم‌فروشی نمی‌کنی، ممنون که پشت خانواده‌ات را خالی نمی‌کنی، ممنون که دست نیاز دراز نمی‌کنی... ممنون که در سیستمی چنین غلط، درست مانده‌ای. تو به خاطر "نکرده‌هایت" سزاوار تشویقی. در چنین شرایطی؛ همین "بودن" آفرین دارد. همین که جاخالی نداده‌ای و ایستاده‌ای پای کار، تهِ پهلوان‌صفتی‌ست. تو دلیل قشنگیِ دنیایی. 👤
تمام عمر تمرین پوست کلفت شدن کرده‌ایم. تمام عمر مشق کرده‌ایم که دردمان نیاید؛ بغضمان نگیرد؛ دلمان نسوزد. تاکتیک زندگی در اینجا و اکنون این است: آستانه تحملت را بالا ببر! نازک‌نارنجیها زیاد صدمه میخورند، دل‌نازک‌ها همیشه از چیزی دل‌چرکینند، زود کبودشوها! همیشه از ضربه‌ای که ناغافل فرود آمده، کبودند. "کرگدن شدن" انتخاب ماست. ولی در کنارش داریم یک چیز مهم را این وسط از دست می‌دهیم، می‌بازیم و به باد می‌دهیم. ما کرگدن‌های عبوسِ سنگی، کلی زور زده‌ایم دیر غمگین شویم، کم درد بکشیم، به ندرت بغض کنیم... اما حالا کم هم شاد می‌شویم، دیر دل می‌بندیم، به ندرت از ته دل می‌خندیم. بس‌که احساسمان را آگاهانه انگولک کرده‌ایم، بس‌که ور رفته‌ایم به درونمان، کم‌کم یادمان رفته گاهی هم باید احساساتی شویم؛ گاهی هم حق داریم که احساساتی شویم. حالا دیگر پوستِ دلمان کلفت شده؛ مدار احساساتمان نیم‌سوز شده! این پوستِ کلفتِ چرمی فقط عایق غم نیست، شادی را هم راه نمی‌دهد دیگر. 👤
تمام عمر تمرین پوست کلفت شدن کرده‌ایم. تمام عمر مشق کرده‌ایم که دردمان نیاید؛ بغضمان نگیرد؛ دلمان نسوزد. تاکتیک زندگی در اینجا و اکنون این است: آستانه تحملت را بالا ببر! نازک‌نارنجیها زیاد صدمه میخورند، دل‌نازک‌ها همیشه از چیزی دل‌چرکینند، زود کبودشوها! همیشه از ضربه‌ای که ناغافل فرود آمده، کبودند. "کرگدن شدن" انتخاب ماست. ولی در کنارش داریم یک چیز مهم را این وسط از دست می‌دهیم، می‌بازیم و به باد می‌دهیم. ما کرگدن‌های عبوسِ سنگی، کلی زور زده‌ایم دیر غمگین شویم، کم درد بکشیم، به ندرت بغض کنیم... اما حالا کم هم شاد می‌شویم، دیر دل می‌بندیم، به ندرت از ته دل می‌خندیم. بس‌که احساسمان را آگاهانه انگولک کرده‌ایم، بس‌که ور رفته‌ایم به درونمان، کم‌کم یادمان رفته گاهی هم باید احساساتی شویم؛ گاهی هم حق داریم که احساساتی شویم. حالا دیگر پوستِ دلمان کلفت شده؛ مدار احساساتمان نیم‌سوز شده! این پوستِ کلفتِ چرمی فقط عایق غم نیست، شادی را هم راه نمی‌دهد دیگر. 👤
📝 بله! رنج و درد بخش بزرگی از زندگی‌ست، بخشی که نمی‌شود حذفش کرد، نمی‌شود جدایش کرد از دل زندگی، آدامسی‌ست که چسبیده به جانِ زیستن. اما این روزها یک جوری همه دارند رنج را تقدیس می‌کنند که انگار کسی که از پدر و مادری معقول زاده شده و در فقر بزرگ نشده و در تصادف فلج نشده، یک بی‌آبروی بی‌شرفِ حق‌خور است و آنکه در چنبره‌ی درد و بلا و عزا و نداری گرفتار شده تندیسی‌ست از شرافت. رنج قابل حذف نیست، اما ارزش هم نیست. گاهی حس میکنم عده‌ای آگاهانه طوری دارند به رنج و حضورش در لحظه‌هایمان ارزش می‌دهند که انگار موهبتی‌ست تقدیم‌شده از عرش الهی! به نظرم آن‌قدر این روزها به رنج بها داده شده که اگر ناکامی را می‌شد بسته‌بندی کرد و فروخت، الان یک عده دلال زرنگ داشتند "پکیج‌های درد و بلا" را تبلیغ می‌کردند. به رنج اعتبار ندهیم، تلاش کنیم تا جایی که می‌شود این زنجیر را شُل کنیم از دست و پای زندگی. نگذاریم آنها که ثروت و آسایش را غصب و قبضه کرده‌اند، از مزایای رنج و فقر در گوشمان زمزمه کنند. شادی، راحتی و آزادی "باید" بیشینه‌ی زندگی هر انسانی باشد. غم و رنج "حق" نیست، نباید باشد، ولی هست! اگر بپذیریمش، اگر قبولش کنیم، اگر مثل گوشواره آویزانش کنیم؛ به دیگری‌ای، به دیگرانی این اجازه را داده‌ایم که آن را به ما تحمیل کنند، همه‌ی عمر... 👤
📝 ویرجینیا وولف می‌گوید لحظه‌های زندگی دو جور است: "لحظه‌های بودن" و "لحظه‌های نبودن". او می‌گوید لحظه‌های بودن قوی و به‌یادماندنی هستند و حتما تجربه‌ای به تجربه‌های خاص و ناب انسان اضافه می‌کنند. اما لحظه‌های نبودن، لحظه‌هایی هستند که خیلی زود فراموش می‌شوند؛ مثل خیلی از لحظه‌های زندگی روزمره، خوردن، خوابیدن، شستن، پختن، روفتن، راندن، تکراری گفتن، تکراری شنیدن، خرید روزانه و... که چندان آگاهی و تجربه‌ای به ما اضافه نمی‌کنند. مرور کنیم ببینیم چقدر از روزها، ساعت‌ها و لحظه‌های زندگی‌مان را روانه‌ی چاه نبودن کرده‌ایم. مرور کنیم ببینیم چقدر آگاهانه رفته‌ایم پیِ لحظه‌های بودن، پیِ تجربه کردن تازه‌ها، پیِ یاد گرفتن، پیِ دوست تازه دوستی‌های تازه... چقدر آگاهانه خودمان را در مکان‌های تازه قرار داده‌ایم برای کشف‌های تازه... چقدر جبر زندگی ما را در چنبره‌ی نبودن‌ها گرفتار کرده و فرصت جنبیدن نمی‌دهد، چقدر "آن‌ها" ما را همین‌طور درگیر خوروخواب می‌پسندند. حیف از زندگی که خرج نبودن شود. حیف که خاطره‌سازی نکنیم، تجربه‌اندوزی نکنیم، از لحظه‌های ناب برای ارتقای شخصی و رشد استفاده نکنیم... اگر روزگارتان روزمرگی و مرگ لحظه‌هاست، یک‌بار سنگریزه‌ای بردارید، و از لج آنها که نمی‌خواهند ما زندگی را زندگی کنیم بزنید روی سنگی و برای لحظه‌های فانیِ نبودن فاتحه‌ای بخوانید. بعد خودتان را جمع کنید و بروید پیِ آزمودن ناآزموده‌ها. قرار نیست کار بزرگی بکنید، قرار نیست به مریخ، یا سفر طولانی دریایی بروید یا بالن‌سواری کنید... همین امروز به پارک محل یا به قهوه‌خانه‌ای سنتی بروید و با یکی از پیرمردها همکلام شوید، بعد از بین حرفهایش آگاهی یا تجربه‌ای را کشف کنید، همین. روشنایی، پسِ لحظه‌های کشف، پشت لحظه‌های بودن نهفته است. 👤
📝 دوران مدرسه، همکلاسی‌ای داشتیم که به شکل ترحم‌برانگیزی ناآرام بود؛ هر حرفی را توهین به خودش تصور می‌کرد، مدام بُراق بود به بقیه که مبادا بهش زور بگویند، مبادا حقش را بخورند؛ استایل نشستن و راه رفتنش شبیه جانورِ ترسیده‌ی کوچکی بود که هر لحظه ممکن است شکار شود؛ ناایمن، هراسان، سنگر گرفته. یک روز معلم زبانمان به انگلیسی بهش گفت: "مینا! خودت با خودت درگیری؟!" مینا گفت: "نه!" معلم‌مان گفت: "با خودت آشتی باش!" این جمله توی گوش من زنگ زد. معلم‌مان نگفت با بقیه صلح کن، مدارا کن، نجنگ، دشمنی نکن. نگفت با بقیه آشتی باش. گفت "با خودت آشتی باش" بعد از آن توی جمع‌ها دقت کردم به آدمها. به آدمهای آشتی با خود. "آشتی با خودها" رها و راحتند؛ زیاد می‌خندند؛ راحت می‌خندند؛ نگاهشان دودو نمی‌زند؛ لبهایشان از خشم نمی‌لرزد؛ نه سپر برداشته‌اند و نه اسلحه کشیده‌اند؛ کشیک کسی را نمی‌کشند، احساس تحت‌نظر بودن ندارند؛ گوش تیز نمی‌کنند برای شنیدن حرفهای پشت سر، چشم راق نمی‌کنند برای دیدن اداهای پیش‌رو؛ احساس خفت ندارند، احساس بزرگیِ کاذب ندارند؛ نه به فرش ماسیده‌اند، نه به توهمِ عرش چسبیده‌اند؛ شکارِ کسی نیستند، شکارچیِ کسی نیستند... آشتی با خود؛ موهبت است، اولین ابزار آرامش است. "خود" دریچه‌ی دنیاست. آشتی با خود، اولین قدم در آشتی با دنیاست، راهی برای رسیدن به تعادل و رها شدن از لق‌زدن‌ها. "قهر با خودها" تمام انرژی‌شان را صرف توجیه قهرشان می‌کنند، صرف دلیل‌آوری برای حقانیت خودشان در دشمنی، صرف صیقل‌دادنِ لبه‌های تیز روحشان. با قدرت و جرات میگویم که هر کسی لایق دوست‌داشته‌شدن است، هرطور که باشد. و من، قول می‌دهم دنیا کمر نبسته به جفت‌پا گرفتن برای کسی! فقط باید رها کرد و رها شد. 👤
📝 . خانه ما یک خواب داشت که خب، آن هم مال مامان و بابا بود. ما دو خواهر و برادری بودیم که عاشق اتاق شخصی، حریم شخصی، وسیله‌ی شخصی بودیم. عاشق مالکیت خصوصی، عاشق "مال من"... به خاطر همین، طی روز، وقت نوشتن مشق‌‌ها، هال را یین خودمان تقسیم می‌کردیم؛ بخشی اتاق من، بخشی اتاق او. ما شاعرانه‌‌ترین مرزبندی تاریخ را داشتیم. آفتاب تعیین می‌کرد تا کجای هال مال من، و از کجا به‌بعدش مال برادرم باشد. تا آنجا که آفتاب، لاکیِ فرش را روشن‌تر می‌کرد مال یکی؛ و از سایه به‌بعد مال دیگری. ظهرهای تابستان، سهم من می‌رفت و می‌رفت تااااا نزدیک دیوار آخر هال.‌‌.. یعنی برادرم باید می‌رفت می‌چسبید به دیوار تا انگشتش هم توی اتاق من نباشد! و ظهرهای زمستان، سهم من می‌شد همین جلوی در، همین‌جا که خورشید، خسیسانه، یک کف دست نور می‌ریخت، انگار که به گدا آفتاب بدهد! بعدها مادرم پیشنهاد کرد ترنج وسط فرش را مبنا قرار بدهیم. از گلِ وسط قالی تا دیوار مال او، از همان جا تا در هم مال من... برابر... یِر به یِر... مدتی هر دو راضی بودیم، تا اینکه حوصله‌مان سر رفت. مرز ثابت، مرز قراردادی، مرز قانونی کسل‌کننده بود. تنوع نداشت، ما دفتر به دست دور اتاق نمی‌چرخیدیم پی قلمروی تازه‌ای که خورشید خانم ساخته. انگار تبعیدی‌هایی بودیم در جزیره‌ای که پا از آن نمی‌توانستیم بیرون بگذاریم. آزادی در تغییر بود، در جابجایی، در استحاله. برگشتیم به همان مرزبندی خودمان. اما این‌بار یاد گرفتیم گاهی به هم ویزا بدهیم؛ گاهی دیگری راه بدهیم، گاهی مثل یک مهمان برویم توی مملکت دیگری، و بنشینیم لب آفتاب آن یکی. روزهای آخر نوروز، اغلب ما شروع می‌کنیم به نوشتن برنامه‌های تازه توی صفحه اول سررسید تازه... این‌بار وقت نوشتن، وقت فهرست کردن، وقت اولویت‌بندی، یک خط را توی اولویت‌های اول شماره بزنیم و بنویسیم "از مرز فراتر رفتن". به خودمان قول بدهیم یک جایی توی سال جدید، پا را فراتر بگذاریم از مرزهای قراردادی؛ یک‌جایی بزنیم بیرون از خط؛ یک جایی راه بیفتیم برویم تا آفتاب، خودمان را بسپریم به پرتوهای خورشیدی؛ یک جایی کاری کنیم ورای آنچه تعیین کردیم، تعیین شده؛ تن بدهیم به واریته. یک‌جایی اجازه بدهیم چیزی از دل، از شعر، از احساس برای ما برنامه بچیند. بعد بیاییم جلوی آن خط بنویسم: تیک خورد. 👤 @golchintap
📝 معلم کلاس چهارم ابتداییِ ما، قاعده خاصی داشت برای مبصر انتخاب کردن. دو هفته یک‌بار مبصر را عوض می‌کرد و دو نفر جدید را می‌گذاشت سر پست مبصری تا دوهفته‌ی بعد که نوبت بعدی‌ها شود! بچه‌زرنگ‌ها شانس اول مبصر شدن بودند. این‌طوری شد که ماه اول و دوم از بیست‌بگیرها مبصر شدند، ماه سوم هجده‌بشو‌ها، بعد رسید به هفده‌ها، و به ماه‌های آخر که رسید یک‌جورهایی کفگیر معلم خورد به تهِ دیگ و شاگرد اول‌ها و شاگرد دوم‌ها و حتی شاگرد سوم و چهارم‌ها هم یک دور مبصر شده بودند و نوبتی هم اگر بود نوبت رسیده بود به به شاگرد هفتم‌ها، به آنهایی که درس به هیچ‌جایشان نبود؛ بچه‌های تهِ کلاسی که دفتر دیکته‌هایشان پر از خط قرمز بود و وسط درس کلاس را پر می‌کردند از بوی نارنگی. آنها مبصر شدند. و چه کیفی داشت دوره‌ی سلطنت‌شان. ستونِ بدها خالی... هیچ کاری بد نبود و همه‌چیز مجاز بود. همه توی ستون خوب‌ها بودیم، جلوی اسم کسی که روی میز می‌رقصید دو تا هم ضربدر داشت که یعنی خوب‌اندر‌خوب‌اندر خوب! قاعده‌ی خوبی برای بچه‌های تهِ کلاسی فرق می‌کرد. برای بچه‌های آخر کلاس، بودن در لحظه‌ی اکنون، شادی، رقص، خواندن و رینگ گرفتن روی میز ارزش بود، نه دست‌به‌سینه نشستن و سر پایین انداختن برای دقیقه‌های طولانی، آن‌قدر که آدم خشک می‌شد و چارچنگولی می‌ماند. بچه‌های تهِ کلاسی زندگی را بهتر از ما عصاقورت‌داده‌ها فهمیده بودند. بچه‌های تهِ کلاسی یک لب داشتند، هزار خنده... گیرم بیست‌شان می‌شد چهارده، اما تمام وقتی که ما سر توی کتاب زور می‌زدیم که حفظ کنیم "مردی نزد رسول خدا آمد..." یا مخرج مشترک را چطور بگیریم یا بیت هفتم از یک شعر ده‌بیتی را جا نیندازیم، آنها داشتند زندگی را پرسه‌پرسه مزه می‌‌کردند. اِمارت بچه‌های تهِ کلاسی، امارت تجربه‌ورزی بود. آنها زندگیِ بکر را می‌آزمودند و ما زندگیِ از پیش‌تعیین‌شده را مشق می‌کردیم فقط. آنها جلوتر بودند از ما... جلوتر به اندازه‌ی یک بیست تا چهارده. 👤 @golchintap
📝 چند سال پیش، توی یک خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کردیم و همان هفته اولِ ساکن شدن فهمیدیم که قرار نیست از شرِ سوسک‌های ریز قهوه‌ای که ساکنان اصلی خانه هستند نجات پیدا کنیم. سمّی که برای سوسک‌ها می‌خریدیم، خودمان را مسموم می‌کرد و سوسک‌ها را فقط مست و نشئه. طوری که فردا، دریده‌تر، شبیه یک لات قمه‌کش، روی سرامیک سفید خانه رفت‌وآمد می‌کردند. ناچار خانه را خالی کردیم و رفتیم خانه‌ی جدید؛ بی‌خبر اینکه لای درز کارتن‌های اسباب‌کشی، توی ظرف‌ها، لای لباس‌ها با خودمان سوسک قاچاق کرده‌ایم. و خانه‌ی جدید، شد همان قبلی... تازه دلگیرتر، چون ما احساس بازنده بودن داشتیم، احساس اینکه دوباره و دیگر توان و جان تغییر و جابجایی نداریم و باید بسازیم.... راستش من آدم‌های زیادی را دیده‌ام که از رابطه‌ای بیرون می‌آیند، به رابطه‌ی جدیدی وارد می‌شوند و همان مشکلاتی را با این‌یکی دارند که با آن قبلی داشته‌اند؛ کسانی را دیده‌ام که با دادوبیداد از شرکتی بیرون می‌زنند و در محل کار جدید همان ناکامیِ شرکت قبلی دارند؛ کسانی که مهاجرت کرده‌اند، رفته‌اند؛ و همان دردِ اینجا را به آنجا برده‌اند... حس می‌کنم گاهی درد، رابطه‌ی قبلی، شرکت قبلی، سرزمین قبلی نیست؛ درد منم که ناخوشی را با خود حمل می‌کنم؛ درد منم که از بیرون آمدن از یک وضعیت؛ خودم را بازنگری نمی‌کنم؛ آنالیز نمی‌کنم، دنبال ردّپای خودم توی کاستی‌های موقعیت قبلی نمی‌گردم، چمدانمان را سره و ناسره نمی‌کنیم... اگر امکان تغییر در رابطه، در کار، در محل زندگی دارید، حتما تغییر کنید. تغییر دریچه‌های تازه‌ای رو به آدم باز می‌کند؛ اما در آستانه‌ی ورود به موقعیت تازه، کمی مکث کنید، خودتان را بجورید، آن اخلاق مخرب، آن عادت ویرانگر، آن طرز فکر بنیان‌کَن را از خودتان بتکانید و بعد وارد شوید... آدم عاقل از سوسک فرار نمی‌کند که بعد، با خودش سوسک سوغات ببرد. ما عاقل نبودیم؛ شما باشید! 👤
📝 چند روز پیش، خسته و گرمازده، توی یکی از کوچه‌ها می‌آمدم که پیرزنی که از روبرو می‌آمد گفت از دور برایم آیت‌الکرسی خوانده. یک کوله‌ی سنگین روی دوشم بود و چند کیسه میوه توی دستم. گفتم: "قربون شما." خواستم بگذرم که نگذاشت. می‌خواست حرف بزند‌. گفت قدر جوانی‌ات را بدان و وقتی جوان بوده مادرش این را به او می‌گفته و او نمی فهمیده و حالا که زانویش را عمل کرده و غده‌ای را که زیر مخچه‌اش بوده درآورده و وقت ظرف شستن یک دستش را از یک جایی بالاتر نمی‌تواند بیاورد، می‌فهمد مادرش چه می‌گفته. کیسه‌ها را گذاشتم زمین و کوله را از روی شانه‌ام شل کردم. گفت: "حالا همچین ظرفی هم نیست ها!" دستش را کاسه کرد: "یه قابلمه دارم انقدری، توی همون می‌پزم، توی همون می‌خورم." و گفت سه بچه‌ دارد، دو پسر و یک دختر، همه رفته‌اند آن طرف آب‌ها‌. گفتم: "آخی!" گفت: "دلتنگشون می‌شم، اما بروز نمی‌دم." توی دلم گفتم: "آخی!" گفت: "بیا این‌طرف ماشین نزنه بهت." کنار پیاده‌رو بودیم، اما نگرانم بود. گفت: "دوبندی بنداز کوله‌ت رو" گفتم: "چشم" و هردو بند را از شانه‌هایم رد کردم و خداحافظی کردیم. چند قدم که رفتیم صدایش آمد: "ماشین نزنه بهت!" ماشینی که می‌آمد با فاصله از کنارم گذشت و من تا برسم به خانه به دنیای بی‌مادران، بی‌فرزندان فکر کردم‌‌ و به دلتنگی. به دلتنگی‌های ابرازنشده، توی گلو مانده. به دل‌هایی که شب‌ها پرسه می‌زنند حوالی نبودن‌ها، و فضاهای خالی فرسوده‌ترشان می‌کند. به دل‌هایی که در آغوش‌های خالی‌ قدم می‌زنند. به این فکر کردم مرگ را چاره نیست و مادرمُرده و فرزندمُرده لااقل می‌داند که نیست که در بغل بگیرمش، اما هر هواپیمایی که می‌رود به آسمان تا جوان‌هایی را ببرد آن‌طرف آب‌ها، یک فرودگاه مادرِ دلتنگ و نگران به‌جا می‌گذارد. من رفیق و عزیزِ راه دور ندارم، اما از آن روز، روزی لااقل چندبار می‌گویم لعنت به دنیایی که باید سرزمین خودت را بگذاری و بروی، درحالی‌که در آن سرزمین یک مادر داری که به‌جای هر آخر هفته دیگ‌ودیگچه بار گذاشتن یک قابلمه دارد قد کف دست. . 👤
📝 برای مقبره‌ی خانوادگی‌شان پرده‌ی لیمویی دوخته بود و حاشیه‌های پارچه‌ را هم داده بود یکی با هویه دالبری و دلبری کرده بود. مادربزرگ پرده را که دیده بود خودش را زده بود به غش که مقبره پرده نمی‌خواهد و اگر بخواهد این رنگی نمی‌خواهد. پرده‌ها را جمع کرده بودند‌‌. می‌گفت مادربزرگ گفته بوده تا چهل رو باید هر روز بروند سرِ مزار‌. "ناسلامتی پدرت بوده، چغندر که خاک نکردیم!" می‌گفت مقبره‌ی خانوادگی‌شان اتاقی بوده حدودا ده‌متری که آن‌بالا قبر پدربزرگ اریب رو به قبله بوده و بعد از آن عمه‌بزرگه و بعد پدر... سنگ‌قبرها سیاه، دیوارها خاکستری، صندلی‌ها قهوه‌ای... می‌گفت نوجوان بودم و از یک هفته که گذشت دیگر قلبم می‌گرفت، دلم دنیای بیرون را می‌خواست، هوای تازه، خانه‌ی روشن و لباس‌های رنگی‌‌ام را. می‌گفت مادربزرگ رنگ را قدغن کرده بود و نور را. موسیقی نه، حتی از نوع غمگینش؛ گُل نه، مگر گلایل سفید؛ چیزی برای خوردن نه، مگر خرما و حلوا. و این برنامه‌ی عزا، چهل روز، روزی چند ساعت کش آمده بوده‌. می‌گفت در تمام ساعت‌هایی که کنار مادربزرگ می‌نشسته‌ روی صندلیِ سفت چوبی و باسنش از بی‌تحرکی خواب می‌رفته، یاد دخترکِ کتاب‌ شب‌های روشن می‌افتاده که مادربزرگ نابینایش لباسش را سنجاق می‌کرد به لباس خودش که از کنارش جُم نخورد. می‌گفت حرف زدن ممنوع بوده، حتی پچ‌پچ هم نه؛ یا سکوت، یا دعا. این زیستِ دلنشینی بوده برای مادربزرگ که حتی وقتی عزادار نبود هم سیاه می‌پوشید. مادربزرگ سکوت و سیاهی و تاریکی را دوست داشت؛ از این فضا آرامش می‌گرفت، اما نمی‌دانست چطور دارد ذره‌‌ذره شور و طراوت جوانیِ نوه‌اش را می‌تراشد. می‌گفت همان‌جا فهمیده دنیایی که به کام ما شیرین است، می‌تواند در دهان دیگری طعم زهر داشته باشد. می‌گفت امروز سالروز فوت پدرش است... حالا سی‌وچند سال از آن روزها گذشته و او حتی سال‌به‌سال هم به آن دخمه‌ سر نمی‌زند، چون هربار یاد دخترک نوجوانی می‌افتد که با لباس سیاه ساعت‌ها می‌نشست و گلویش از بی‌صدایی درد می‌گرفت. راستش از وقتی با هم حرف زده‌ایم، دارم به این فکر میکنم که چقدر از این تجربه‌های اجباری داریم ما. سبک زندگی، شیوه یا کارهایی که سال‌ها به ما گردن‌بار شد و حتی بعد از رهایی، سنگینیِ روزهای بودنشان روی کتفمان تیر می‌کشد. 👤 💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva