شب رسید و سکوت سنگینی..
ب هیاهوی شهر غالب شد ؛
با کمی نان
ب سمت نخلستان..
مردی از جنس نور عازم شد..!
میرود تا ب پیرمردی ک
در خرابهست باز سربزند
کودکان یتیم منتظرند تا ک مرد غریبه دربزند..!
پادشاه کدام مملکتی
در غم مردمش سهیم شدع..؟!
چ کسی جز علی در اوج مقام
مرکب کودکی یتیم شده..!
کسی از کودکان نمیداند نام این مرد آسمانی را..!
ولی او ؛
هدیه میدهد ب همه..
نان و
خرما و
مهربانی را..!
کوله بارش همین ک خالی شد..
شکر کرد و ب کار خود برگشت..!
یک نفر مانده بود..
و او حالا..
ب محل قرار خود برگشت..!
خلوتی داشت در سیاهی شب..
با خودش
رو به ماه زمزمه کرد
درد های نهفتهی دل را باز در گوش ماه
زمزمه کرد :
تو بگو..!
دست مردم شهر..
ب کجا میبرد مرا ای چاه..!
تا سحر در دل سیاهی شب
خواند او نغمهی { الا ای چاه }
مسجد کوفه آخرین روز است..
ک علی را امام میبیند..!
نانجیبی ب تیغ زهرآلود..
کار او را..! :)❤️🩹🥀
سر اورا شکستهاند
اما ؛
دل او از همه شکستهتر است..!
خسته از عدل اوست کوفه ولی..
علی از روزگار خسته تر است..!
همه دیدند در کنار علی..
کنج محراب باغ لاله شده..
وسط روضه..
با همین تصویر..
روضهی دیگری حواله شده..!
ناگهان در غروب روز دهم
در دل اهل خیمه غوغا شد..!
وسط معرکه
بین زجر و سنان..
سر یک گوشواره دعوا شد..!💔🥀
یا الله..!
سر اصغر ب نیزه بند نشد..!💔
فرق عباس با عمود شکست..
بدن اکبر اربا اربا شد..
شمر بر سینهی حسین نشست..!💔🥀
سر اورا شکستهاند
اما ؛
دل او از همه شکستهتر است..!
خسته از عدل اوست کوفه ولی..
علی از روزگار خسته تر است..!
| #شاید_پایان |
| #مجتبی_خرسندی |