eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
28هزار ویدیو
159 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 هشت سالش هم نشده کامل... ولی فهمیده وقتی ملایم‌تر و گوگولی‌تر صدایش می‌زنم، برای مشق نوشتن است... اگر فقط اسمش را صدا بزنم بدون پسوند "جان" و "عشقم" سریعتر خودش را به من می‌رساند اما هروقت کشف کند عاشقانه صدایش زده‌ام، یک عالمه کِشَش می‌دهد تا بیاید... سر راه می‌رود سراغ تلویزیون، خوراکی‌ها... یادش می‌افتد که چقدر تشنه است... دنبال اسباب‌بازی‌ای که دوماه پیش گم کرده‌، می‌گردد... و خلاصه خیلی طول می‌کشد تا برسد به من... امروز اصلا یادم رفت که صدایش زده‌بودم... دیدم خودم نشسته‌ام سرِ جمله‌سازی و دفتر دیکته... در حین انتظار طولانی‌ام مدادها را از جامدادی درآورده‌بودم و به ترتیب قد بالای دفتر چیده‌‌بودم... خط‌کش و پاک‌کن و تراش را هم کنارش و او هنوز نیامده‌بود که بنشید پُشتِ اینها... فقط چون مهربانانه‌تر صدایش زده‌بودم... همین! شاید این زرنگی و زیرکی را ما هم در کودکی‌مان داشته‌ایم... ولی از آن صفت‌ها بوده که پیشِ خیلی چیزهای دیگر در آن سالها جا مانده.... حالا با قدی بلند و موهایی که لابه‌لایشان پُر از تارهای سفید است، گوش تیز می‌کنیم که چه کسی مهربان‌تر صدایمان می‌زند... چه کسی پسوند‌های قشنگ‌تر می‌گذارد بعد از اسممان... هول می‌شویم و پریشان دست به سینه می‌ایستیم پیشِ چشمانش... ما بزرگیم... پسرک کوچک است... او می‌داند که مشق و تکلیف مدرسه‌اش مفید و مهم است، ما چه می‌دانیم؟... هیچ... هیچ‌کس قول نداده که آخرِ آن قشنگ صدا زدن‌ها اتفاقات قشنگی هم می‌افتد... اتفاق های مفید و مهم... هیچ... 👤
📝 تصمیم به خرید رفتن داشتم، که برف شروع شد...‌ لباس گرم بیرون را درآوردم، دست کردم توی کشو و اولین چیزی که لمس کردم را بیرون کشیدم و پوشیدم. بعدش هم چای را روشن کردم، موزیک را زیاد کردم و شروع کردم به تاب خوردن توی خانه... می‌رقصیدم، به هم ریختگی‌ها را جمع و جور میکردم، به شام فکر می‌کردم، حرفهایی که باید به استادم میگفتم را مرور می‌کردم، با خواننده همراه میشدم و اوج‌های آهنگ را بالاتر می‌خواندم... خلاصه در جهان دیگری بودم که زنگ در را زدند. از چشمی نگاه کردم و دیدم یک دختر و پسر جوان پشت در ایستاده‌اند... با خودم فکر کردم لابد از همسایه‌ها هستند و صدای موسیقی اذیت‌شان کرده سر ظهر... اول صدا را کمتر کردم بعد هم چشم چرخاندم که ببینم چیزی هست که روی لباسم بپوشم... که دوباره زنگ زدند... بیخیال شدم و همان شکلی، در را باز کردم. دختر شروع کرد به معرفی خودش و دوستش و گفت می‌خواهند چند دقیقه وقتم را بگیرند تا درباره ی کتاب مقدس با من حرف زدند! در حالیکه تعجب کرده بودم، گفتم وقت دارم و مشکلی نیست. شروع کردند... به گفتن از کسی که جهان را ساخته و آن را می‌گرداند... از یافتن سعادت و صلح برای انسانها می‌گفتند... بروشور و کتابچه دادند، از تبلتشان برایم کلیپ پخش کردند و خواستند توی سمینار آنلاینشان که رایگان است شرکت کنم و سوالاتم را درباره‌ی ریشه‌ی مشکلات بشر بپرسم...‌ اینکه چرا با وجود راهنمایی های کتاب مقدس، آدمها در آرامش و سعادت نیستند... چه قابی بود! سوررئال! از آنها که میشد صحنه‌ی متفاوت و تاثیرگذار یک فیلم باشد: آرام برف ببارد، یک زن و مرد با موهایی بلوند و چشمهایی روشن برای زنی با موی سیاه از قلب خاورمیانه، درس دین میدادند... زنی که با موهای باز و پیراهن کوتاه سرخابی رو به آنها گفته‌بود که مسلمان است!  اگر واقعا صحنه‌ی یک فیلم بود، باید کارگردان از بهت زن خاورمیانه‌ای یک کلوزآپ می‌گرفت. باید اینجا صحنه می‌پرید به خاطرات او... مثل حفظ کردن اصول دین با مادربزرگش، سخنرانی‌های مدیر و معلم‌های مدرسه‌اش برای رفتن به بهشت... روزه‌های بی‌سحری... چادری که با دقت تنظیم میکرد تا سرنماز از سرش نیفتد... اعتقادها و باورهای پاکی که همانجا... شاید جایی حوالی نوجوانی جا مانده بودند. از تصاویر مات و کمرنگ خاطرات، دوباره برگردیم به تصویر چهارچوب در... با صدای پس زمینه‌ی ناصر زینلی از اسپیکر... ترکیبی بود برای خودش... تبلیغاتشان که تمام شد، کمی هم خوش و بش عادی کردیم و بعد رفتند... در را که بستم رفتم توی آشپزخانه... برای خودم چای ریختم و کنار پنجره نشستم. به بروشورشان نگاه کردم و فکر کردم کاش واقعا چنین سمیناری بود که جواب را داشت، جوابی که میشد به چاره تبدیلش کرد و بشر را رساند به آرامش... کاش همه چیز بشر اینقدر پیچیده نبود.... کاش میشد آرامش و سعادت مثل همین برف آرام آرام می‌بارید روی شانه‌ی همه... رایگان... 👤 @golchintap