📝
انگلیسیها یه ضربالمثل دارن که میگه: «خوبتر از اونه که واقعی باشه». یا سادهتر:
(اینقدر خوبه که فکر میکنی واقعی نیست!)
من یه دخترخاله داشتم، اینقدر خوشگل بود، تا یازدهسالگی نمیفهمیدم دخترخالهمه! جدّی میگم.
خالهم کشاورزی داشت، و دامداری در حدّ سیچهل رأس گوسفند. من بچههای خالهرو با چهرههای بیآرایش و آفتابسوخته میشناختم. هرسال وسطای تابستون، یه زنِ جوان و شیکوپیک، با همسر و بچههاش از تهران میاومد خونهی خالهم و دوسههفتهای میموند. چهرهی بسیار مهربون، تراشیده و قشنگی داشت با آرایشِ ملایم و لبخندهایی که شبیهِ لبخندِ هیچزنی تو فامیل نبود. مامانم رو «خاله» صدا میزد، ولی من فکر میکردم از روی احترامه! اینطور تصور میکردم که یکی از آشناهای صمیمیِ خالهمه که تابستونا میاد خونهشون مهمونی! مخصوصا که اسمش «مهناز» بود؛ تنها اسمِ لوکس و غیرمذهبی که توی اونخونه صدا میشد. فکرکن یهدونه ناپلئونی، وسطِ یه سینی پر از نونبرنجی! فکر میکنی از دوتا قنادی گرفتهن!
توی خونهای که همیشه به آستین و پاچهی شلوارِ همه، پرِ کاه و ساقهی یونجه چسبیده بود، لباسهای مهناز بوی ادکلن میداد. همه، به ما بچههای کوچیک میگفتن «رولَه»، اون میگفت «عزیزم»! ناجورتر از همه اینکه اسم شوهرشم «کیومرث» بود، وقتی همهی دامادها در بهترین حالت «مرتضی» بودن!
نتیجهی همهی این تفاوتها این بود که مهناز در نظرِ کودکیِ من، خوبتر ازون باشه که دخترخالهم بشه. اینوسط -از این همه خوبی- چیزی که به من رسید، شیرینیِ متفاوتِ بوسههاش بود.
بعدها دنیام بزرگتر شد، شگفتیهای دیگهای رو هم دیدم و پذیرفتم که عجیب نیست اگه یکی از این مهنازها هم دخترخالهی من باشه. اولین باری که به عنوانِ فامیلِ نزدیک دیدمش، حس عجیبی داشتم. شاید غرور، احساسِ «داشتن»، اینکه من میشم پسرخالهی اینهمه خوبی و شگفتی!
دیگه نوجوون بودم. دنیا، لذتِ «داشتن» و غرورِ «پسرخالگی»ش رو بهم داد و یهچیزی رو ازم گرفت: «بوسهها» و «عزیزمگفتنها»ش.
بزرگشدن همینه...
👤 #محمدجواد_اسعدی
📝
ما یک رفیقی داشتیم که خیلی میخورد. بیشازحد. همهچیز!
یهبار بهش گفتیم: تو سیر هم میشی؟
بهصراحت گفت «نه. من نمیخورم که سیر بشم، میخورم تا خسته بشم»!
«یه جماعتی» هم هستن که در «دروغگویی» همین وضع رو پیدا کردهن؛ دیگه دروغ نمیگن که کاراشون پیشبره، دروغ میگن که خسته بشن!
البته یه تفاوتِ کوچیک! بینِ این دومورد هست، و اون اینکه: اون رفیقِ ما واقعا گاهی خسته میشد و میکشید کنار!
گمونم در نهجالبلاغه بود که خونده بودم با این مضمون: «دروغ، مادرِ همهی مفاسد و زشتیهاست.»
من تمامقد با این سخن موافقم. «امکانِ دروغگویی»، خیالِ آدم رو راحت میکنه از «عواقبِ کجرَوی». آدمیزاد اساساََ تعهّدی به ارزشها نداره، و اگه رعایتشون میکنه بیشتر دلیلِ خودخواهانه داره. یعنی مثلاََ اگه حقّی رو رعایت میکنه، بیشازینکه بهخاطرِ «ارزشمداری» باشه، برای تأمینِ حسِ «رضایت از خود»ه و مواجهنشدن با عذاب وجدان، و البته در بُعد اجتماعی: قرارنگرفتن در معرضِ بیآبرویی.
وقتی راهِ «ناراستی و تقلّب و کتمانِ بعد از ارتکاب» بسته باشه، آدم بهناچار پرهیز میکنه از کجرَوی(دستکم تا حدّ زیادی).
و برعکس: وقتی همهی«ابزارِ دروغگویی و کتمان» فراهم و دراختیار باشه از قبل، چهدلیلی داره بگذره از منافعِ سهلالوصولی که با دغل و خیانت بهدست میان؟
اینه که گفت: «دروغ، مادرِ همهی مفاسده.»
رفیقِ همهچیزخوارِ ما یه جملهی نغزِ دیگه هم داشت. وقتی ازش میپرسیدیم: «چیزی هم وجود داره که بذارن جلوت و ازش بدت بیاد و نخوری؟» میگفت:
«ابداََ! برای من خوردنیها دو دستهان:
اونایی که "دوس دارم"، و اونایی که "میخورم"»!
👤 #محمدجواد_اسعدی