✍مُسَکّن قلب انسان ،یاد خداست .
وقتی توجه و تمرکز انسان غیر از خدا میشه ،
قلب، شبیه استخوانی میشه که از جا در رفته،
اون وقته که دیگه هیچ چیز به انسان آرامش نمیده.
دل بیقرار، مضطرب، ناامید، افسرده و پژمرده میشه .
هر موجود زندهای نیاز به تغذیه داره و غذای قلب انسان، یاد خداست.
4_5891226204052142514.mp3
6.5M
#محمدرضا_شجریان
🎶 آرام جان
✦¤✦❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای تو که داری اینو میخونی
دو سارق وارد یک ویلا شدند.
پس از جستجو ، گاوصندوق را پیدا کردند.
بنابراین دزد بزرگ آن را با تجربه خود بدون نیاز به هیچ شکستگی باز کرد.
پر از پول بود ...
دزد پول را بیرون آورد ، روی یکی از صندلی های دور میز نشست و به دزد کارآموز جوانتر گفت:
ورق را از جیب خود بیرون بیاور
سارق جوان حیرت زده گفت:
بیا فرار کنیم. قبل از اینکه وجود ما را احساس کنند و اگر بخواهیم در خانه بازی می کنیم.
سارق متخصص به شدت او را سرزنش کرد و گفت:
- من رییس هستم..
همانطور که می گویم عمل کن ... و یخچال را باز کن و سه قوطی پپسی و سه لیوان بیاور!!!
مرد جوان با ترس ورق را بیرون آورد و آنها شروع به بازی و نوشیدن کردند ...
سارق متخصص گفت:
تلویزیون را روشن و صدای آن را تا انتها بالا ببر
مرد جوان تردید کرد و سارق متخصص او را شدیداً توبیخ کرد ، بنابراین سارق جوان در حالی که مات و مبهوت بود به حرف استادش عمل کرد و تصور کرد استادش دیوانه شده .. و از ترس می لرزید زیرا آنها را دستگیر کرده و در زندان خواهند انداخت. ..
صاحب قصر بیدار شد ، تپانچه ای در دست گرفت و گفت:
- چیکار میکنید شما دزدها؟
هیچ کس حرکت نکند ، وگرنه من شما را خواهم کشت ... دزد متخصص اهمیتی نمی داد ، رو به دوست جوانش گفت:
- بازی کن ، بازی کن..و به او توجه نکن.
صاحب قصر به پلیس زنگ زد.
پلیس آمد و صاحب قصر به آنها گفت: اینها دزد هستند و این پولی را که جلوی آنهاست از خانه من سرقت کردند !!!
سارق متخصص به پلیس گفت:
- این مرد دروغگو است .. او ما را دعوت کرد تا با او بازی کنیم .. در واقع بازی کردیم و او را بردیم .. وقتی تمام پول خود را از دست داد ، اسلحه خود را بیرون آورد و گفت: یا پول من را پس می دهی یا با پلیس تماس می گیرم و به آنها میگویم که شما دزد هستید !!!
افسر به سه قوطی پپسی و پولهای پراکنده روی میز نگاه کرد همچنین صدای بلند تلویزیون و به سارقانی در حال ورق بازی نگاه کرد و به هیچ کس که اهمیتی نمی داد .
او به صاحب قصر گفت: شما در خانه خود قمار بازی می کردید. وقتی شکست خوردی ، به ما زنگ زدی ! ..
اگر دوباره موضوع را تکرار کنید ، من تو را به زندان خواهم انداخت !!!
سپس افسر به طرف در رفت تا بیرون برود.
سارق متخصص به او گفت:
- جناب سروان ... اگر بیرون بروید و ما را اینجا بگذارید ، ممکن است ما را بکشد ...و این چنین شد که دو سارق با پول و تحت حفاظت پلیس از خانه خارج شدند !!!
بنابراین ، سارقان بزرگ نه تنها ثروت جهان را می ربایند...
بلکه تحت حمایت قانون این کار را انجام میدهند !!!!🌺
*دوچرخه سواری مرگ آرام اقتصاد جهانی است*
مدیر کل بانک exim ، اقتصاددانان را به فکر فرو برد زمانی که این جملات را بر زبان اورد :
یک دوچرخه سوار برای اقتصاد کشور فاجعه بار است. زیرا او ماشین نمیخرد و برای خرید ماشین وام نمیگیرد.
پولی برای بیمه پرداخت نمیکند و سوخت هم نمیخرد. برای نگهداری و تعمیرات دوچرخه هزینه ای پرداخت نمی کند، و پولی صرف پارکینگ نمیکند و منجر به تصادفات شدید هم نمیشود.
او به بزرگ راه های چند لاینه نیاز ندارد. به باشگاه ورزشی و داروهای لاغری نیاز ندارد زیرا چاق نمیشود .
افراد سالم برای اقتصاد فایده ای نداشته و لازم نیستند زیرا انها پولی برای خرید دارو نخواهند پرداخت همچنین به بیمارستان و دکتر نیاز ندارند.
دوچرخه سواران هیچ چیز به تولید خالص ملی نخواهند افزود!
در نقطه مقابل هر رستوران مک دونالد علاوه بر افرادی که بطور مستقیم در رستوران کار می کنند، حداقل 30 شغل ایجاد میکند؛ 10 متخصص قلب 10 دندانپزشک و 10 متخصص تغذیه میباشد.
این مساله ای است که ارزش درنظر گرفته شدن دارد!
*ضمیمه : پیاده روی از آن هم بدتر است زیرا افراد پیاده حتی همان دوچرخه را هم نمیخرند!*
زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ .
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ .
زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت:
ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ .
ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ
ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟
ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت:
ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ... ﺩﻳـﻮﻧــﻪ خودتی !!!
👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺
💢كوزهگری بود كه كوزه و كاسه لعابی میساخت. خیلی هم مشتری داشت. این كوزهگر یك شاگرد زرنگ داشت. چون كوزهگر شاگردش را خیلی دوست داشت و از یاد دادن به او كوتاهی نمیكرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام كارهای كوزهگری و كاسهگری را یاد گرفت و پیش خودش فكر كرد كه حالا میتواند یك كارگاه جدا درست كند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من كم است.» كوزهگر قدری مزدش را زیاد كرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت: «من با این مزد نمیتوانم كار كنم.» كوزهگر گفت: «آیا در این شهر كسی را میشناسی كه از این بیشتر به تو مزد بدهد؟» شاگرد گفت: «نه! نمیشناسم ولی خودم میتوانم یك كوزهگری باز كنم.» كوزهگر گفت: «بسیار خب، ولی بدان من خیلی زحمت كشیدم تا كارهای كوزهگری را به تو یاد دادم، انصاف نیست كه مرا تنها بگذاری.» شاگرد گفت: «درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا كار كنم.» كوزهگر گفت: «بسیار خب، حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یك شاگرد پیدا كنم.» شاگرد گفت: «نه! حرف مرد یكی است.» شاگرد رفت و یك كارگاه كوزهگری باز كرد و مقداری كوزه و كاسههای لعابی ساخت تا با استادش رقابت كند و بازار كارهای استادش را بگیرد. ولی هر چه ساخت دید بیرنگ و كدر است و مثل كاسههای ساخت استادش نیست. هر چه فكر کرد دید اشتباهی در درست كردن آنها نكرده ولی كاسهها خوب نشدهاند. بعد از فكر زیاد فهمید كه یك چیز از كارها را یاد نگرفته است. پیش استادش رفت و درحالی كه یكی از كاسههایش دستش بود به استادش گفت: «ای استاد عزیز، حقیقت این بود كه من میخواستم با تو رقابت كنم ولی هرچه سعی كردم كاسههایم بهتر از این نشد. آیا ممكن است به من بگویی كه چرا اینطور شده؟» كوزهگر پرسید: «خاك را از كدام معدن آوردی؟» گفت: «از فلان معدن.» استاد گفت: «درست است، گل را چطور خمیر كردی؟» گفت: «اینطور...» استاد گفت: «این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی؟» گفت: «اینطور...» استاد گفت: «درست است، آتش كوره را چه جور روشن كردی؟» شاگرد گفت: «همانطور كه تو میكردی.» استاد گفت: «بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شكستی. من از تو شكایت ندارم چون هر شاگردی یك روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یكسال دیگر برای من كار كنی یاد میگیری.» شاگرد قبول كرد و به كارگاه برگشت ولی دید تمام كارها همانطور مثل همیشه است. یك سال تمام شد. شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت: «حالا كه پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم.» استاد رفت كنار كوره و به شاگردش گفت: «كاسهها را بده تا در كوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز كن تا فوت و فن كار را یاد بگیری.» استاد كاسهها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی كوره بگذارد چند تا فوت محكم به كاسهها كرد و گرد و خاكی را كه از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: «همه حرفها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمیكردی.» شاگرد گفت: «نه، من فوت نمیكردم ولی این كار چه ربطی به رنگ لعاب دارد؟» استاد گفت: «ربطش اینست، وقتی كه این كاسهها ساخته میشود چند روز در كارگاه میماند و گرد و خاك روشان مینشیند. وقتی چند تا فوت كنیم گرد و غبار پاك میشود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف میشود و جلا پیدا میكند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن.🌺