eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
28.1هزار ویدیو
159 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده ) مشت به دروازه‌ی قصر تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازه‌ای می‌گذشتیم. نمی‌دانم خواهرم عمدا یا از سر حواس پرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربه‌ای وارد نیاورد. صد گام آن سوتر، در سر پیچ جاده به چپ، دهکده آغاز می‌شد. دهکده نا آشنا بود، اما همین که از برابر نخستین خانه گذشتیم، کسانی، وحشت زده و از ترس قامت خمانده، در برابر‌مان ظاهر شدند و با تکان دستی دوستانه یا به قصد هشدار به سوی مان اشاره کردند. قصری را نشان دادند که از کنارش گذشته بودیم و مشتی را یاد آورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیه‌مان اقامه‌ی دعوا خواهند کرد، تحقیقات به زودی آغاز خواهد شد. من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطه‌ای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمی‌کشند. سعی کردم این مطلب را به آنانی هم که گردمان را گرفته بودند حالی کنم. همگی گفته‌هایم را شنیدند، اما خود ابراز نظری نکردند. چندی بعد گفتند، نه فقط خواهرم، که خود من هم در مقام برادر او در اتهام هستم. لبخندزنان سر جنباندم. همگی به سوی قصر سرگرداندیم، آنگونه که دودی را در دوردست نظاره می‌کنند و در انتظار آتش می‌مانند. راستی هم به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازه‌ی چار طاق گشوده‌ی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت. تنها برق نیزه‌های بلند به چشم می‌آمد. گروه سواران هنوز به تمامی از دروازه به درون نرفته بودند که اسب‌ها را برگرداندند و رو به سوی ما آوردند. خواهرم را واداشتم از آنجا برود. گفتم به تنهایی موضوع را فیصله خواهم داد. خواهرم حاضر نبود تنهایم بگذارد. گفتم دست کم برود و لباس دیگری به تن کند تا با سر و وضع مناسب تری با آن اربابان رو به رو شود. سرانجام گفته‌ام را پذیرفت و گام در راه دراز خانه گذاشت. سواران لحظه‌ای بعد به ما رسیدند. از بالای اسب سراغ خواهرم را گرفتند. بیم‌زده پاسخ داده شد که او فعلا در این مکان حضور ندارد، اما بعدا خواهد آمد. کم و بیش با بی‌اعتنایی از این پاسخ گذشتند. ظاهرا مهم این بود که مرا به چنگ آورده‌اند. در میانشان دو تن از دیگران برتر می‌نمودند. یکی از آن دو قاضی بود، مردی جوان و پرجنب و جوش، و دیگری دستیار آرام او بود که آسمن نامیده می‌شد. از من خواستند وارد خانه‌ی روستایی شوم. در حالی که سر می‌جنباندم و بند شلوارم را پس و پیش می‌کردم، زیر نگاه تیز اربابان به کندی راه افتادم. هنوز بر این گمان بودم که تنها کلامی خواهد توانست منِ شهری را در کمال عزت و احترام از دست این جماعت روستایی برهاند. اما چون از آستانه‌ی خانه‌ی روستایی به درون رفتم، قاضی، که به پیش جهیده بود و انتظارم را می‌کشید، گفت: «برای این مرد متأسفم.» بی هیچ شکی منظور او وضعی نبود که من در آن به سر می‌بردم. بلکه سخنش درباره‌ی آن چیزی بود که انتظارم را می‌کشید. آن چاردیواری بیشتر به سلول زندان می‌مانست تا به خانه‌ای روستایی: سنگفرش‌های بزرگ، دیوارهای تاریک لخت و عریان، جایی در دل دیوار حلقه‌ای آهنی و در میانه‌ی اتاق چیزی که از یک لحاظ به تختی ساده و از لحاظ دیگر به میز جراحی می‌مانست. آیا هنوز امکان آن هست که مزه‌ی هوایی جز هوای زندان را بچشم؟ جان کلام این پرسش است، یا بهتر آنکه بگویم، این پرسش می‌توانست جان کلام باشد، اگر امکان رهایی‌ام وجود می‌داشت. نویسنده: فرآنتس کافکا مترجم: علی‌اصغر حداد
خدافظی آسون نیست؛ از کسایی که برات مهم بودن؛ از کسایی که ازشون انتظاری نداشتی؛ کسایی که بهت چیزای خوب یاد دادن؛ آدمایی که همیشه بهت کمک کردن و همیشه خواستن که برات تایم بزارن! کسایی که با وجودشون فهمیدی هنوزم آدمای خوب رو این زمین زندگی می‌کنن! ولی خب خدافظی هم بخشی از زندگیه! شاید هیچوقت دوباره همو نبینیم؛ ولی خب خاطرات از یاد آدم نمیره! گاهی اوقات باید دور شد تا بهتر بشه همه چی!
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می‌شود آه ! می‌ترسم ؛ که دارد باز طوفان می‌شود آرزوهایم ؛ همین کاخی که برپا کرده‌ام زیر آن طوفان سنگین ، سخت ویران می‌شود خوب می‌دانم که یک شب در طلسم دست تو دامن پرهیز من تسلیم شیطان می‌شود آنچه از سیمای من پیداست ، غیر از درد نیست گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می‌شود عاقبت یک روز می‌بینی که در میدان شهر یک نفر با خاطراتش تیرباران می‌شود ... !
‌ بغضم به فریادم برس آرام ویران میشوم در این سرای بی کسی هر روز نالان میشوم گفتم زمانی بگذرد دردم فروکش میکند با هر ‌نسیم خاطره انگار طوفان میشوم غربت ز هر دیوار و در صد حلقه بر در میزند آخر شبی من بی خبر سر به بیابان میشوم تا کی کنم پنهان زخلق این گریه های تلخ را هر شب شبیه ابرها پنهانی گریان میشوم آشوب میگیرد مرا وقتی کنارم نیستی همچون سیه مویی ز باد هردم پریشان میشوم یاد تو در آغوش من آتش به جانم میزند اشکم چه رقصی میکند وقتی که "باران" میشوم
بیخبر از هر چه می آید به سر میخواهمت با خبر میخواهمت من ، بیخبر میخواهمت رهگذارا از گـدار سینه ام کـردی عبور هر کجایی میروی ای رهگذر میخواهمت بیش ازین ابری مکن جانم که بارانی شوم چونکه منهم بیشتر با چشم تر میخواهمت هی غزل گفتی که شاید از سرت بازم کنی باز دیدی با غـزل ها بیشتر می خواهمت شاعر گلبرگ های خیس ِ باران خورده ام من تو را در چشم شبنم تا سحر میخواهمت آه، دلجو عشق هرگز بر مدار عقل نیست من تو را با هر چه میدارد خطر میخواهمت ‌‌‎‌‌‎
تو يه ديوار نياز داشتی كه وقتی حالت خوب نيست، بهش مشت بكوبی و وقتی حالت خوب شد بهش پشت كنی. اون ديواره من بودم.
از من گذشت و دست برایم تکان نداد حتی برای بوسه‌ی آخر زمان نداد آغوش باز کردم و صیاد کهنه کار فرصت به قدر لمس تن آسمان نداد بغضی که وقت رفتن او در گلو نشست اندازه.ی "نرو" به صدایم توان نداد تصویر تار رفتن او مانده در سرم می‌خواستم ببینمش اشکم امان نداد گیرم در اعتصاب نبودم چه فایده؟ دستی به غیر غصه به من آب و نان نداد در من هزار شوق، غریبانه مرده است "موی سفید را فلکم رایگان نداد" هرگز امید رد شدن از خاطرات نیست افسوس! مرگ روی خوشش را نشان نداد
دختره وسط خیابون داشت داد میزد میگفت : چشمای کورت و باز میکردی میدیدی ک حتی وقتی تو مقصر بودی من گردن میگرفتم ! که خم نیاد به ابروت و دلت نشکنه حتی وقتی تو منو زیر سنگینی گیرای الکیت خورد کردی من فقط به فکر این بودم تو نشکنی ! خودم به درک ؛ چطور این همه خوبی رو ندیدی :)
بدبخت تر از ما، اونایی هستن که فکر میکنن ما از اونا خوشبخت تریم و حسرت میخورن :)
کاش انقدری که من بهت فکر میکردم تو بهم فکر میکردی.
📝 برای من بزرگترین راز جهان بود...یک صندوقچه ی کوچک که همیشه آن را روی طاقچه ی خانه ی مادربزرگ می دیدم... آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم...مدام به این فکر می کردم یعنی چه چیزی داخل آن است؟ مدت های زیادی بود که ذهنم درگیر آن صندوق و قفل کوچکش بود.. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم هرطور شده از راز آن با خبر شوم...شروع کردم به جمع کردن کلید های مختلف... هر بار که خانه ی مادربزرگ می رفتم پشتی ها را می خواباندم می رفتم بالای آن تا دستم به صندوقچه برسد...شروع می کردم به یکی یکی کلیدها را امتحان کردن اما انگار این قفل هیچ وقت قرار نبود باز شود...بارها و بارها کلید داخل قفل می شد ولی نمی چرخید... بارها به باز کردن صندوق نزدیک می شدم و دوباره نا امید می شدم... تا اینکه یک روز مادربزرگ آمد و با یک کلید کوچک قفل را باز کرد... بعد از آن به این فکر کردم که چطور می شود با صد کلید مختلف آن قفل لعنتی باز نشود اما با یک کلید کوچک انقدر راحت باز شود... از آن روز سال ها گذشت و حالا من هر وقت قفلی را می بینم یاد آن صندوقچه می افتم... یاد مشکلات و قفل هایی که در زندگی ام باز نمی شوند... قفل هایی که هر بار برای باز کردنشان کلید و روشی را امتحان کردم ولی باز نشد که نشد... گاهی کلید های زندگی دست به دست می شود ... زندگیمان پر از قفل هایی می شود که کلیدش دست دیگری ست ... حقیقت این است همه ی قفل ها کلید دارند .. اگر در زندگی قفلی را_مشکلی را_نتوانستیم باز کنیم معنایش این نیست آن قفل هیچ وقت باز نخواهد شد... فقط کلیدش دست ما نیست... 👤
📝 حسابش را بکن چند سفر هست که با هم نرفته ایم؟ چند شهر در دنیا هست که باید باهم برویم ببینیم؟ حساب کن چند تا ساحل در دنیا هست که باید باهم قدم بزنیم و پایمان را به آب بزنیم و از هم کلی عکس بگیریم؟ اصلن حساب کن چند هزارتا عکس دونفره را هنوز نگرفته ایم؟ چند هزار ساعت باهم حرف نزده ایم و کنار هم نخندیده ایم؟ چند هزار شب باهم نخوابیده ایم؟ و چند هزارتا ناهار و شام کنار هم را هنوز نخورده ایم؟ چند تا بچه قرار است به این دنیا بیاوریم و بزرگ کنیم؟ چند صد بار باید با تو و بچه ها برویم خرید کنیم و بعد شاممان را بیرون بخوریم در رستوران محبوب بچه ها که ذوق کنند؟ راستی حساب مهمانی هایی که باید در خانه مان بگیریم ، فیلم هایی که باید باهم ببینیم و کتاب هایی که باید برای هم بخوانیم را هم بکن! پارک های شهر را هم بشمر که بچه هایمان را ببریم در تک تکشان تاب و سرسره بازی کنند! خب! بگو ببینم دیگر چه چیزی جا مانده که نگفته ام؟ از زندگی های نزیسته مان! از کارهایی که باید بکنیم! لذت هایی که باید ببریم و عشق هایی که باید بورزیم! راستی حساب کردی چند شاخه گل و چند شمع به منی که عاشق گل و شمعم بدهکاری؟ بیا! بیا بنشین بدهکاری هایمان به زندگی را حساب کنیم! می گویند به حساب خود برسید قبل از اینکه به حسابتان می رسند! ببین چقدر دلمان و شانه هایمان سنگین است. بار زندگی های نکرده ای دارد از وسط تایمان می کند که خدا ما را مستحق آن ها آفریده و یک روز مواخذه مان می کند که چرا انقدر به خودتان بدهکارید؟! چرا؟! 👤