#داستانک ☘
◾️ طلاق برنامه ریزی شده
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید: «چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد ، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را : «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریهات را باید ببخشی.»
زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید : «حالا که جدا شدیم ولی فقط به یک سوالم جواب بده.»
زن میپذیرد. مرد میپرسد : «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات ، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی؟»
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد : «طاقت شنیدن داری؟»
مرد به آرامی گفت : «آری.»
زن با اعتماد به نفس گفت : «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میروم محضری که با اون وعده دارم، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.
نامه ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. دستخط همسر سابقش بود. نوشته بود : «فکر میکردم احمق باشی ولی نه انقدر...»
زن نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت.
منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را جواب داد : «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
پاسخ آن طرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : «باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم انقدر احمق باشی. این روزها میتوان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریه های سنگینشان نجات یابند.»
#داستانک 📚
🌿داستان کوتاه " جایزه "
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام
تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه.
پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید.
مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد.
ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.
اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده
چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت...
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همهی چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
#داستانک
نتیجهگیری مرموز اچ.دبلیو.جانسون
هامفری وایلفرد جانسون مرد جوان معمولیای بود. هر روز صبح همسرش را میبوسید و سوار قطار بهسمت محل کارش میرفت و به بررسی مسائل مختلف مربوط به دولت انگلیس میپرداخت.
یک روز صبح، سوار قطار شد و روی صندلی همیشگیاش نشست، کلاه و چترش را کنارش گذاشت، روزنامهاش را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
گرچه، درست قبل از تقاطع کلاپهام، قطار از روی یکی از ریلها پرید و از روی پل به پائین پرت شد. از صد و هشت مسافری که سوار قطار شده بودند، بجز سینفر همه بهطرز وحشتناکی کشته شدند و بیچاره آقای جانسون هم میان آنها بود.
ارواح این بیچارگان از میان خرابیها بلند شدند و وارد یک راهروی سفید و بزرگ شدند. ردیفی از پنجرهها وجود داشت که کارمندان آنها را برای مرحله بعد آماده میکردند. هرکدام از آنها آماده میشد کتابی را به دستش میدادند.
خیلی زود نوبت آقای جانسون شد. به دوریس بیچاره فکر میکرد که دارد گرد و خاک روی شومینه را پاک میکند و گلهای داخل گلدان چینیاش را عوض میکند – حالا بیوه شده بود.
کارمند گفت: «اوه، فکر میکنم اشتباهی پیش آمده... »
«چه مشکلی؟»
«بله، کتاب شما اینجا نیست. باید با سرپرستمان تماس بگیرم.»
سرپرست رسید. یک بارانی بلند و جوراب پشمی پوشیده بود، با کلاه گیسی که تا سر شانههایش میرسید.
گفت: «درست است. اشتباه پیش آمده . کتاب شما را به شخص دیگری دادهاند.»
«هیچ کپیای از آن نیست؟»
«نه متأسفانه. باید برگردید.»
سرپرست لیستی را به دست او داد.
«اینها کتابهایی هستند که ما اضافه آوردهایم. هر کدام که دوست داری انتخاب کن و همان زندگی به شما اعطا خواهد شد.»
«هر کدام که دوست دارم؟»
«هر کدام که میخواهید.»
آقای جانسون لیست را نگاه کرد. دزد دریایی، پادشاه، مردان بزرگ، سرباز و دریانورد را بین آنها خواند. انگشتش را روی کتابی گذاشت که دوست داشت...
آرتور هوراس کمپتون مرد جوان معمولیای بود. هر روز صبح همسرش را میبوسید...
نويسنده: استیو وایلدز
مترجم: شادی شريفيان
داستانهای کوتاه جهان...!
🍁
#داستانک
✍مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم، برای اینکه شما را متوقف کتم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم! مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
💥در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند!
𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋
@golchintap
#داستانك
قصه ها و داستان ها برای بیدار کردن ما از خواب نوشته شده اند ، ولی ما یک عمر از آنها برای خوابیدن استفاده کرده ایم . . .
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حکایت نقد حال ماست آن
💥روزی شیوانا، با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش میگوید که اگر قدر او را ندانند و هر چه میگوید را گوش نکنند، آنها را ترک کرده و تنها خواهد گذاشت.
وقتی سروصدا خوابید شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید: «آیا تو واقعا میخواهی آنها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی و بروی!؟» مرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: «البته که نه! من فقط میخواهم از ترس بدون من بودن، حرفهایم را گوش کنند!»
شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت: «این کارِ تو به شدت خطرناک است. تو با این کارَت آنها را وادار میکنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند!»
مرد با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و با طعنه گفت: «این مرد نمیداند که زن و فرزند من نقاشی نمیدانند!!»
شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد، همان مرد فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که بر سروصورت خود میزد گفت: «استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده و گفتهاند دیگر علاقهای به با من بودن ندارند! همیشه من آنها را به ترک و تنهایی تهدید میکردم ولی اکنون آنها این بلا را بر سرِ من آوردهاند. آخر آنها چگونه تنها و بدون من زیستن را برگزیدند!؟»
شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت: «به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی، تابلویی بدون تو بکشند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن، آنها را به آیندهای تاریک نوید میدادی، آنها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوههای جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی، جایگزین شد.
متاسفم دوست من! ترس و دلهره میتواند از هر انسانی یک نقاش بسازد... برخیز و تا دیر نشده سعی کن تا در تابلوی جدیدی که آنها تازه کشیدهاند، جایی برای خود دست و پا کنی! البته الآن دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمیتوانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آنها تابلویی که الآن کشیدهاند را مقابل چشمانت علم میکنند و میگویند: «خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است!»
(داستانهای شیوانا، فرامرز کوثری)
مراقب گفتههایمان باشیم. كلام ما، نقاش زندگی ماست.
نکته مهم : از کلام تو بر تو حکم میشود .
🍃
🦋🍃 ✨
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
#داستانک
مشت به دروازهی قصر
تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازهای میگذشتیم. نمیدانم خواهرم عمدا یا از سر حواس پرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربهای وارد نیاورد. صد گام آن سوتر، در سر پیچ جاده به چپ، دهکده آغاز میشد. دهکده نا آشنا بود، اما همین که از برابر نخستین خانه گذشتیم، کسانی، وحشت زده و از ترس قامت خمانده، در برابرمان ظاهر شدند و با تکان دستی دوستانه یا به قصد هشدار به سوی مان اشاره کردند. قصری را نشان دادند که از کنارش گذشته بودیم و مشتی را یاد آورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیهمان اقامهی دعوا خواهند کرد، تحقیقات به زودی آغاز خواهد شد. من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطهای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمیکشند. سعی کردم این مطلب را به آنانی هم که گردمان را گرفته بودند حالی کنم. همگی گفتههایم را شنیدند، اما خود ابراز نظری نکردند. چندی بعد گفتند، نه فقط خواهرم، که خود من هم در مقام برادر او در اتهام هستم. لبخندزنان سر جنباندم. همگی به سوی قصر سرگرداندیم، آنگونه که دودی را در دوردست نظاره میکنند و در انتظار آتش میمانند. راستی هم به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازهی چار طاق گشودهی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت. تنها برق نیزههای بلند به چشم میآمد. گروه سواران هنوز به تمامی از دروازه به درون نرفته بودند که اسبها را برگرداندند و رو به سوی ما آوردند. خواهرم را واداشتم از آنجا برود. گفتم به تنهایی موضوع را فیصله خواهم داد. خواهرم حاضر نبود تنهایم بگذارد. گفتم دست کم برود و لباس دیگری به تن کند تا با سر و وضع مناسب تری با آن اربابان رو به رو شود. سرانجام گفتهام را پذیرفت و گام در راه دراز خانه گذاشت. سواران لحظهای بعد به ما رسیدند. از بالای اسب سراغ خواهرم را گرفتند. بیمزده پاسخ داده شد که او فعلا در این مکان حضور ندارد، اما بعدا خواهد آمد. کم و بیش با بیاعتنایی از این پاسخ گذشتند. ظاهرا مهم این بود که مرا به چنگ آوردهاند. در میانشان دو تن از دیگران برتر مینمودند. یکی از آن دو قاضی بود، مردی جوان و پرجنب و جوش، و دیگری دستیار آرام او بود که آسمن نامیده میشد. از من خواستند وارد خانهی روستایی شوم. در حالی که سر میجنباندم و بند شلوارم را پس و پیش میکردم، زیر نگاه تیز اربابان به کندی راه افتادم. هنوز بر این گمان بودم که تنها کلامی خواهد توانست منِ شهری را در کمال عزت و احترام از دست این جماعت روستایی برهاند. اما چون از آستانهی خانهی روستایی به درون رفتم، قاضی، که به پیش جهیده بود و انتظارم را میکشید، گفت: «برای این مرد متأسفم.» بی هیچ شکی منظور او وضعی نبود که من در آن به سر میبردم. بلکه سخنش دربارهی آن چیزی بود که انتظارم را میکشید. آن چاردیواری بیشتر به سلول زندان میمانست تا به خانهای روستایی: سنگفرشهای بزرگ، دیوارهای تاریک لخت و عریان، جایی در دل دیوار حلقهای آهنی و در میانهی اتاق چیزی که از یک لحاظ به تختی ساده و از لحاظ دیگر به میز جراحی میمانست.
آیا هنوز امکان آن هست که مزهی هوایی جز هوای زندان را بچشم؟ جان کلام این پرسش است، یا بهتر آنکه بگویم، این پرسش میتوانست جان کلام باشد، اگر امکان رهاییام وجود میداشت.
نویسنده: فرآنتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
#داستانک
خانهی سالمندان
پیرزنی را همین امروز به خانهی سالمندان آوردند. اولین بار بود که با چنین موجودی برخورد میکردم. غرورِ عجیبی در وجناتش به چشم میخورد انگار که از دماغِ فیل افتاده بود. چشمانی تو رفته و نافذ داشت که اطرافِ آن به تیرگی گراییده بود. مانند این بود که دورِ چشمانش را با روغنی سیاه مالیده باشند. حالتِ طبیعیِ چشمانش طوری بود که مانندِ دهانِ خندان به نظر میرسید. هرگاه به آدم نگاه میکرد تمسخری در آن دیده میشد که مانند تیغچهای زهرآگینِ خارپشت تا عمقِ استخوان نفوذ میکرد. تختخوابش کنارِ من بود. شب که شد در تاریکیِ اتاق سرِ صحبت را با او باز کردم. آرام سرم را به طرفش برگرداندم و نجوا کنان گفتم چرا حرف نمیزنی؟ گفت: یک عمر حرف زدم حالا دیگه وقتِ استراحته.
- حتماً مثل من که بچههام دورم انداختن دلِ پُر خونی داری.
- نه! از هیچ کس دلخوری ندارم.
- مگه میشه؟ میدونم! تو خانهی سالمندان همه غمباد میکنن و بیکس و تنها میمیرن. یکی دو بار هم بستگانت سرِ قبرت میان و دیگه نمیان و کاملاً فراموش میشی انگار اصلاً وجود نداشتی! خیلی که خوش شانس باشی یکی دو نسل بعد از خودت یادی ازت میکنن. بعد برا همیشه فراموش میشی.
بلند شد توی تختخوابش نشست. کمی بیقرار به نظر میرسید. سرش را پایین انداخته بود و گردنش مثل گردنِ قو به پایین خم شده بود. موهایِ نقره فامش زیرِ نورِ مهتاب که از پنجره به اتاق میپاشید برق میزد. چند بار سرش را به اطراف جنباند و گفت:
- تو خیلی امیدواری پیرزن! هنوز فکر میکنی با این ننه من غریبم بازیها جای تسلایی برات مونده؟ تو هنوز به آدمای بیرون از اینجا امید داری؟
- چطور؟ من که همه از دور و برم پراکنده شدن! حتی سالی یک بار هم کسی به دیدنم نمیاد!
- نه منظورم این نیست. اگه به دیدنت بیان اوضاع بدتره! من یه عمر برا بچههام و خانوادهام مادر خوبی نبودم واسه مردمم شهروندِ بدی بودم. اونا دوست داشتن دزدی یاد بگیرن ، دوست داشتن ریاکار باشن ، دوست داشتن زیرِ آبِ همو بزنن ، دوست داشتن چشم و هم چشمی کنن ، اگه کسی پیشرفت کنه تو دلشون باهاش دشمن بشن ، هر کس این طوری نباشه دیوونه ست و از افرادِ جامعه به حساب نمیاد. من این جوری بودم. از همون موقع که دنیا اومدم این کارها رو بلد نبودم بلد نبودم چطوری باید واسه زندگی بین آدما خودمو آلوده کنم. الانم که پام لبِ گوره بلد نیستم! حتی بخاطر حرفام منو زندانی کردن. خب چی میگفتم؟ میگفتم تو رستوران میشینین غذاهای گرون قیمتِ جور واجور میخورین و شکم گنده میکنین کنارش کتابهای گرون قیمتِ هم بخونین مغزتون گنده شه. ازدواج میکنین فقط فکر تو رختخواب و ماهِ عسل و بچه پس انداختن نباشین فکری هم برا افکار عمیق بکنین که بیسواد نباشین. اینا رو فقط به بچهها و خانوادهام نمیگفتما! به همه میگفتم! فرقی هم نداشت کی بود. رئیس بانک ، استاندار ، شهردار ، دادستان ، قاضی...
به کُمبزه شون برخورد منو بردن پیش قاضی. یادمه وقتی در مقابل قاضی حاضر جوابی کردم گفت به اتهاماتت اضافه میشه اما من بهش گفتم چیزی برای اضافه کردن به اتهامهای من وجود نداره. هر کاری بر خلافِ کارهای من باشه جُرم تلقی نمیشه در غیر این صورت هم به شما و هم تمامِ حضارِ تو دادگاه اتهامهای سنگینی وارد میشه!
- شغلت چی بود؟
دوباره توی رختخوابش خوابید و انگار به سقف خیره شده بود. دستش را دراز کرد و و روی دستم گذاشت و گفت:
- من که شغل نداشتم! شغل داشتن مالِ مردمه که واسه خودشون پول در بیارن ، کیف کنن ، پول جمع کنن زن بگیرن. می دونی که بی پول زن گرفتن تو این اوضاعِ بلبشو محاله. فلسفه تدریس میکردم. اما اونا افکارِ عمیق احتیاج نداشتن. عاشق زرق و برق بودن. بیشتر اوقات دانشجوهام سرِ کلاسهام خمیازههای بلند میکشیدن. جوری بود که خودم هم خوابم میگرفت!
- راستش منم از فلسفه خوشم نمیاد. منم بودم بهتر از شاگردهات نبودم.
- گفتم که تو هنوز امیدواری!
- چرا اینو میگی؟
- اگه همون بچههات بیان تو رو ببرن خونشون احساسِ خوشبختی نمیکنی؟
- آره اگه برگردم پیش بچههام دیگه هیچی نمیخوام و خوشحال میمیرم!
- اما من نه! اگر برگردم پیش بچههام بیشتر دق میکنم!
- چرا؟ یعنی میخوای بگی حالا که بچههات آوردنت اینجا دلت نشکسته؟
آهسته آهی کشید اما آهش سرد نبود انگار یک جور لذت در آن احساس میشد انگار از زندان رهایی یافته بود. دستش را از روی دستم برداشت و با کف دست پیشانیِ چین و چروکش را لمس کرد و زیرِ لب گفت: «باید از جامعه دور باشم. من داوطلبانه اومدم اینجا!»
نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]
#داستانک
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
نویسنده: تالین ساهاکیان
✨﷽✨
#داستانک
✍مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
#داستانک
✅داستان مرد پولدار و قصاب محله
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد . اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید... تا اینکه او مریض شد . احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد . اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!!
❌هیچوقت زود قضاوت نکنیم...❌
مراقب قضاوت هاي عجولانه خود باشيم‼️
#داستانک
#ده فرمان الهی ده فرمان_شیطانی
در روزگاران قدیم انسان ها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسید تا این که کتیبه ای شامل ده فرمان از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد:
1- هیچ انسانی، انسان دیگر را نکُشد.
2- هیچ انسانی، به انسان دیگر تجاوز نکند.
3- هیچ انسانی، به انسان دیگر دروغ نگوید.
4- هیچ انسانی، به انسان دیگر تهمت نزند.
5- هیچ انسانی، از انسان دیگر غیبت نکند.
6- هیچ انسانی، مال انسان دیگر را نخورد.
7- هیچ انسانی، به انسان دیگر زور نگوید.
8- هیچ انسانی، بر انسان دیگر برتری نجوید.
9- هیچ انسانی، در کار انسان دیگر تجسس نکند.
10- هیچ انسانی، انسان دیگر را نپرستد!
پس از آن سالیان سختی بر شیطان و همدستانش گذشت تا این که روزی شیطان، چاره ای اندیشید. او گفت: ای دوستان، کلمه ای یافته ام که بسیار از او بیزارم اما به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده فرمان، همه چیز را به سود خودمان، تغییر خواهم داد! و از آن روز ده فرمان چنین شد:
1- هیچ انسانی، انسان مؤمن دیگر را نکُشد.
2- هیچ انسانی، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند.
3- هیچ انسانی، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید.
4- هیچ انسانی، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند.
5- هیچ انسانی، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند.
6- هیچ انسانی، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد.
7- هیچ انسانی، به انسان مؤمن دیگر زور نگوید.
8- هیچ انسانی، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید.
9- هیچ انسانی، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند.
10- هیچ انسانی، انسان دیگر را نپرستد! مگر این که بسیار مؤمن باشد!
و اینک ای دوستان، به سوی انسان ها بروید و به وسوسه بپردازید و کاری کنید که هیچ کس، هیچ کس را مؤمن نپندارد، جز آنان که از دنیا رفته اند!
@golchintap
#داستانک ☕️📚
#فرعون_و_شیطان
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی، پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت… شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی حتی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا می دانستم که از نسل او، چون تویی به وجود می آید.
@golchintap
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر احساس کردند.
بزرگشان گفت:
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.
#داستانک
@golchintap
#گلچین_تاپ_ترینها
#داستانک 📚
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
🌸🍃🌸🍃
📚 #داستانک
#صبرايوب
ایوب(ع) پیامبر خدا مردی مالدار و ثروتمند بود و فرزندان بسیاری داشت و بدنش سالم و پرقدرت بود. خداوند سبحان خواست او را امتحان کند و او را با سختیها بیازماید. این شد که همه اموالش را از بین برد و خانوادهاش را از او دور کرد. فرزندانش از دنیا رفتند و بدنش دچار بیماریهای بسیار شد و یاران و برادرانش از او دور شدند. ایوب در برابر کوه بلایا و مشکلات با صبر و خرسندی ایستاد و پروردگارش را شکر و سپاس گفت. او هنگام از دست دادن فرزندان و داراییاش میگفت: «الحمدالله ... الحمدالله...»
ایوب ناامید نشد و از طولانی شدن بیماری و بلایش به تنگ نیامد بلکه همیشه با این گفته به سوی پروردگارش رو میکرد: «ربّ انّی مسّنی الضّر و انت ارحم الرّحمین 1»
« پروردگارا! به رنج و سختی رسید، اما تو مهربانترین مهربانانی. »
پس از زمان زیادی صبر و شکیبایی، خداوند سختیهای ایوب را به کنار زد.
روزی به ایوب فرمان داد که زمین را با پایش بکوبد. ایوب چنین کرد و آب سردی زیر پایش فوّاره زد. ایوب از آن آب خورد و خود را با آن شستشو داد. همان دم بیماری او از میان رفت و سلامتی به او بازگشت. سپس خانواده و داراییاش نیز به او بازگشتند و خداوند در آنها برای او برکت قرار داد.
خداوند ایوب را به خاطر شکیباییاش سپاس گفت و فرمود: «انّا وجدناه صابراً نعم العبد انّه اوّاب 2»
«به درستی که شما را شکیبا یافتیم، چه خوب بندهای است! به راستی که او از توبه کنندگان است.»
پی نوشت:
1- سوره انبیاء، آیه 83
2- سوره ص، آیه 30
برگرفته از: کتاب 101حکایت اخلاقی
@golchintap
🌷🌷🌷
#داستانک
🌻🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
🌻🍃پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
🌻🍃ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت: به من بگو چه میخواهی قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
🌻🍃دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»
🌻🍃حسادت اولین درس شیطان
به انسان احمق است!
#داستانک 📚
راننده تاكسی گفت: هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يك ظهر ساعت يك ناهار ميخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب، نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم گفتم: خيلی كار ميكنيد، معلومه خرج بچهها خيلي زياده.
راننده گفت: بچه ندارم، يعنی يكی دارم كه نيست، خارجه .گفتم: عيال نميگن اينقدر كار نكنيد. راننده گفت: "تنهام" پرسيدم: پس چرا اينقدر كار ميكنيد؟ راننده گفت: «تنهایی حوصلهام سر ميره، بهترين كار همينه. از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادی خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه ميساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچی كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم.
گفتم: منم بعضي شبها يه گوشه تنها ميشينم گريه ميكنم. راننده نگاهم كرد و گفت: «شبها كه من هر شب گريه ميكنم... شبها براي خودم گريه ميكنم. پرسيدم: تنهایی اذيتتون ميكنه؟ مرد گفت: زندگي همينه ديگه. گفتم: پس چرا گريه ميكنيد؟ راننده گفت: "گريه ميكنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون."
از ✍🏻 مجموعه تاکسی
#سروش_صحت
#داستانک 📚
راننده تاكسی گفت: هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يك ظهر ساعت يك ناهار ميخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب، نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم گفتم: خيلی كار ميكنيد، معلومه خرج بچهها خيلي زياده.
راننده گفت: بچه ندارم، يعنی يكی دارم كه نيست، خارجه .گفتم: عيال نميگن اينقدر كار نكنيد. راننده گفت: "تنهام" پرسيدم: پس چرا اينقدر كار ميكنيد؟ راننده گفت: «تنهایی حوصلهام سر ميره، بهترين كار همينه. از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادی خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه ميساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچی كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم.
گفتم: منم بعضي شبها يه گوشه تنها ميشينم گريه ميكنم. راننده نگاهم كرد و گفت: «شبها كه من هر شب گريه ميكنم... شبها براي خودم گريه ميكنم. پرسيدم: تنهایی اذيتتون ميكنه؟ مرد گفت: زندگي همينه ديگه. گفتم: پس چرا گريه ميكنيد؟ راننده گفت: "گريه ميكنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون."
از ✍🏻 مجموعه تاکسی
#سروش_صحت