📝
«چرا حق تلخ است؟»
همه شنیده اند که «حق تلخ است»
اما کمتر کسی به این نکته توجه میکند که چرا حق تلخ است و حق، که همان خدا است و سرچشمۀ همۀ شهدها و شیرینیهاست، چگونه میتواند در کام ما تلخ شود
باید گفت این نشان بیماری ماست و نشان نیاز ما به طبیبی است که ما را به سلامت باز گرداند تا حق را شیرین احساس کنیم و ناحق در کاممان تلخ باشد.
در حقیقت این نفس ماست که به سبب غلبۀ
حرص و آز و طمع و خودبینی و غرور و امثال آن، حق را تلخ احساس میکند، چنانکه اگر این حقیقت را با وی بگویند که تو شایستۀ چنان مقام نیستی با اینکه خود نیز از آن آگاه است سخت آشفته میشود و چنان روی درهم میکشد که گویی زهر نوشیده است.
مولانا در مثنوی حکایت پادشاهی را نقل میکند که با دلقک خویش شطرنج میباخت و هربار که دلقک برنده میشد مهرههای شطرنج شاهی را که از طلا و نقره بود بر سر و روی آن دلقک پرتاب میکرد. زیرا تاب تحمل حقیقت را نداشت. یک روز دلقک لحاف ضخیمی را بر سر کشیده بر سرِ بازی آمد. شاه گفت «این چیست؟» دلقک گفت:
کِی توان گفت حق، جز زیر لحاف
با تو ای خشم آورِ آتش سجاف؟
👤#حسین_الهی_قمشهای
📝
و البته که ظاهر مهم است، هرکس گفته نیست شوخی کرده. البته که چشم و ابرو و لب و کتف و گیسوان و طرز راه رفتن و مدل لباس پوشیدن و اندازه و شیوه آرایش دلبر مهم است. البته که وقتی نگاهش میکنی، باید دلت غنج برود برای خاکسترشدن در آغوشش.
اما، آیین دلبری انگار بعد از مقابله تن با تن شروع میشود. آنجا که مراعات کردن را یاد می گیریم، که خودخواهی را کنار می گذاریم، که از هم می آموزیم، که به حرمت یار اخلاق بدی را که او را می آزارد کمتر میکنیم، که یاد می گیریم بیشتر فکر کنیم و دقیق تر کلمات را انتخاب کنیم اما در عین حال اجازه داشته باشیم همیشه خودمان باشیم، آنجا که دلتنگی حریصمان نکند و حرص از مای عاشق یک موجود متوقع پرده در و هتاک نسازد، آنجا که بفهمیم حروف رابطه کمتر شده اند و زبان نگاه سلیس تر.....
من فکر میکنم دوست داشتن راه میانبری است به آدم بهتری شدن. هر حس و حال و رابطه ای که خوب بودن، خوب ماندن و اصلاح شدن کاستی ها را از ما دریغ می کند، هر اسمی که دارد بی شک ربطی به دوست داشتن - و در شکل متعالیش عشق - ندارد.
دلبر، یار، پیش از هرچیز کسی است که می توانی کنار او به تمامی شبیه خودت باشی ، تو را با کاستی هایت می پذیرد، و می توانی در باره هر موضوع ساده ای مدتها با او حرف بزنی، بدون آن که خسته ات کند یا خسته اش کنی. همین.
👤#حمید_سلیمی
📝
میدانید من آدم جمعی نبودم، یعنی همیشه از اینها بودم که دوست داشتم در تاریکی بخوابم، در سکوت کارهام را بکنم، تنهایی بروم سرکار، شبها خانه ی دوستهام نمانم برگردم به خانه ام.
اخمو از خواب بیدار شوم و فیلم هایی که دوست دارم را تنهایی ببینم، حوصله ی آدمهایی که یاد نمیگیرند را نداشتم، برای آدمها وقت نمیگذاشتم. یک خودخواه تمام عیار، یک نچسب دوست نداشتنی که در برابر همه گارد دارد.
آدم های کمی را میتواند دوست داشته باشد و معمولا حرفی برای گفتن ندارد.
اما چند وقتی است فهمیده ام ما در برابر داشتن حال خوبمان مسئولیم هیچ کدام از خصوصیات بالا باعث داشتن حال خوب نمیشود.
اولین کار این بود که روحیه جمعی و صبرم را ببرم بالا، توی شلوغی و صدای تلویزیون بخوابم، صبح ها بتوانم با لبخند بیدار شوم خیلی بی دلیل فقط لبخند برنم حتی اگر بد خوابیده باشم و آهنگی که دوست دارم را پخش کنم، موقع مسواک زدن برقصم و جواب تلفن هام را بدهم
کارهام را با انرژی بیشتری انجام بدهم، در دنیای ذهنی ام غرق نباشم وقتی کسی حرف میزند، توی مترو جایم را به یکی دیگر بدهم و به یکی در حمل وسیله هاش کمک کنم، ما در برابر همدیگر حتی نشناخته مسئولیم
خب هرکس این را در یک سنی میفهمد، اینکه آدم در محیط اطرافش معنی می شود. من نمیتوانستم بیشتر از این از دنیا کناره بگیرم
نمیتوانستم خودم را تحمل کنم که به هیچکس و هیچ چیز اهمیتی نمیدهد، نمیتوانستم بیشتر از این بی خوابی هام را بندازم گردن دیگران وقتی در حقیقت آنقدر خسته نشده بودم که بی هوش شوم!
هنوز در برابر خیلی چیزها گارد دارم بخصوص نزدیک شدن آدم ها به خودم و احساس میکنم رابطه ی قبلی ام از لحاظ روحی استانداردهای بالایی داشت و نمیتوانم به راحتی کسی را وارد زندگی ام بکنم لاقل نه حالا ولی خب از اینکه این موضوع الویت اول زندگی ام باشد میگذرد و در این سن خیلی فرق ندارد چند سالگی وارد یک رابطه ی دیگر بشوم با همه ی این احوال قسمت عشق و عاشقی را کنار بگذاریم دیدم بدون محبت به آدم ها، حیوانات و طبیعت هیچ چیز نیستم.
همه ی ما دردها و ناتوانی هایی را با خودمان حمل میکنیم که دنیا از آن بی خبر است و فکر کنید هیچ کس هم مراعات نکند.
ما بی ملاحظه از هم متوقعیم، از دنیا که ما را نادیده میگیرد متوقعیم در حالی که خودمان هم نادیده اش گرفته ایم!
حال خوب نمی آید، هیچ وقت کسی در را باز نمیکند، معجزه ای در کار نیست، طبق قوانین دنیا زندگی میکنیم و در نهایت میمیریم
راستش اینکه گفتم حال خوب دنبال یک معنای عجیب و غریب نیستم! حال خوب برای من همین است که بد نباشم صرفا.
حال خوب یعنی کمی فراموش کنیم چقدر شکستنی و ناتوانیم، چقدر هیچ چیز نیستیم، چقدر بیهوده ایم. این فراموشی وقتی سراغم آمد که به محیط اطرافم واکنش نشان دادم و حس مفید بودن از دم بازدمم را حس کردم.
خب بله این خودخواهی ست از بیرون برای راضی کردن درون ات استفاده کنی خودخواهی ست
و کی خودخواه نیست؟
📝
هیچ شیطانی رو به روی شما نمیایستد و نمیگوید من شیطانم!
تمام شیطانها، لباس مبدل دارند.
همانطور که یک آزارگر در لباسِ یک فردِ عاشق به شما نزدیک میشود و پشت جملات عاشقانهاش هویت و فردیت شما را به تسخیر خودش درمیآورد و شما را در مورد هویت خودتان به شک میاندازد و سعی میکند بر شما سلطهگری کند و با کوچکترین مخالفتِ شما، بیرحمانهترین رفتارها را نشان میدهد؛
یک شیطان هم لباس یک فرد دلسوز و مهربان را میپوشد و پشت جملاتِ به ظاهر دلسوزانه اش شما را به راهی میکشاند که دوست دارد و شما را از فردیت، هویت و آزادی نظر و انتخابتان دور میکند.
هیچ شیطانی بدون نقاب نمیتواند به بقایش ادامه دهد و هیچ شیطانی انقدر شجاع نیست که بگوید شیطان است.
این وظیفهی خودِ ماست که شیاطین را بر اساس رفتارهایشان( نه حرفهایشان) شناسایی کنیم.
و یکی از راههای اینکه بدانید شیطان رو به رویتان ایستاده است یا انسان، این است که با او مخالفت کنید و نظر شخصی خودتان را داشته باشید!
👤 پونه مقیمی
آیا شما هم جز گروه 99 هستید؟!!
پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مىکرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمىدانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مىزد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مىکرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مىدرخشید.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مىکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم. ما خانهاى حصیرى تهیه کردهایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم...»
پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»
پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»
نخست وزیر جواب داد: «اگر مىخواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»
پادشاه بر اساس حرفهاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکههاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکههاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاقها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکردهاند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمىخواند، او فقط تا حد توان کار مىکرد!
پادشاه نمىدانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: «قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند. آنان زیاد دارند اما راضى نیستند. تا آخرین حد توان کار مىکنند تا بیشتر به دست آورند. آنان مىخواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند! این علت اصلى نگرانىها و آلام آنان مىباشد. آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مىدهند.
@golchintap
📎📎📎📎📎📎📎📎 @golchintap
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده نکنیم.
@golchintap
💞داستان زیبای رفاقت یعنی این …
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.
#سه_پاکت
@golchintap
آقای « اسمیت» به تازگی مدیر عامل یک شرکت یزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی، یک جلسه ی خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه، سه پاکت نامه در بسته که شماره های ۱و۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود، به او داد و گفت:« هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن!» چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بدجوری به دردسر افتاد. در نا امیدی کامل، به یاد پاکت های نامه افتاد.
به سراغ گاو صندوق رفت و نامه ی شماره ی ۱ را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود:« همه ی تقصیرها را به گردن مدیر عامل قبلی بینداز.»
🔰آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه ی مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیر عامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شود. یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید همراه با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه ی خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت نامه ی دوم رفت. پیغام این بود:« تغییر ساختار بده.» آقای اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند. بعد از چند ماه، شرکت دوباره با مشکلات روبه رو شد. آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد…
پیغام این بود:
« سه پاکت آماده کن!»
نکته: « انسان بزرگ» در این جهان وجود ندارد؛ بلکه « چالش های بزرگ» وجود دارد که انسان های معمولی به سراغ آنها می روند.
#ویلیام_هالسی
#مدیریتی #اموزنده
#اجتماعی
─┅═ঊঈ🎀ঊঈ═┅─
@golchintap
─┅═ঊঈ🎀ঊঈ═┅─
💞یکی از اصلی ترین پایه های
شخصیت سالم ، داشتن اصالت است.
این که تن به انجام هركاری نمیدی
به این معنی نیست كه نمیتونی!
بهش میگن "چهارچوب"!
چهارچوبی كه خودت برای خودت
تعریف میكنی و پایه و اساسش
از "خانواده" شكل میگیره...
كسی كه چهارچوب داره، "اصالت" داره...
اصالت رو نه میشه خرید، نه میشه
اداشو درآورد و نه میشه با بزك و دوزك
بهش رسید!
اصالت یعنی
دلت نمیاد خیانت كنی،
دلت نمیاد دل بشكنی،
دلت نمیاد دورو باشی،
دلت نمیاد آدما رو بازی بدی....
این بی عرضگی نیست!
اسمش "اصالته"..