🔻داروغه و بهلول
😁آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچ کس نتوانسته مرا گول بزند.
بهلول که در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی. بهلول گفت: حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم و الّا همین الان تو را گول می زدم!
داروغه گفت: حاضری بروی و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی؟
بهلول گفت: بلی، پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم. بهلول رفت و دیگر برنگشت. داروغه پس از دو ساعت معطلی فهمید که گول خورده و بنا کرد به غرغر کردن و گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این
سادگی گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل نمود.
#داستان
#نکته_های_شنیدنی
🌷کانال کودک و نوجوان گلهای انتظار↙️
🆔 @Golentezar
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
🖼موسسه آسمان مهر منجی
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
🌷
#نکته_های_شنیدنی
#زندگی_خوبان
#آیت_الله_مرعشی_نجفی
💗 لب هایم را کف پای پدرم گذاشتم
❣️ آیتالله نجفى مرعشى نسبت به پدر و مادر خود همیشه احترام میگذاشت و خیلی نسبت به آنها با ادب بود.
حتى در همان دوران نوجوانى، اگر مادرش به او مى گفت: برو پدرت را از خواب بیدار كن، براى وى مشكل بود كه با صدا زدن، پدر را از خواب بیدار كند. خود ایشان تعریف کردند:
🌷در نجف بودیم؛ روزى مادرم فرمودند: «پدرت را صدا بزن براى صرف نهار تشریف بیاورد.»
من به طبقه بالا رفتم، دیدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده است. ماندم كه چه كنم؟ خدایا! امر مادر را اطاعت كنم یا با بیدار كردن پدر از خواب، باعث رنجش خاطر پدر شوم؟ دلم نمیآمد بابا را از خواب نازش بیدار کنم، آرام خم شدم، لب هایم را كف پاى پدرم گذاشتم و چند بوسه از پاى پدرم برداشتم تا این كه بر اثر قلقلك پا، از خواب بیدار شد، ایشان وقتى این علاقه و ادب و احترام را از من دید فرمود:
شهاب تو هستى؟ عرض كردم: بله پدرجان! بعد مرا در آغوش گرفت و بوسید و زیباتر اینکه دو دستش را به سوى آسمان بلند كرد و فرمود: «پسرم! خداوند عزت تو را بالا برد و تو را از خادمین اهل بیت قرار دهد.»
من هر چه دارم از بركت دعاى پدرم است، من به این مقام و موقعیت نرسیدم، مگر به بركت دعاى #پدر و #مادر عزیزم.
✍ داستانهای شنیدنی نوشته ابوالفضل سبزی
🌷کانال کودک و نوجوان گلهای انتظار↙️
🆔 @Golentezar
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
🖼موسسه آسمان مهر منجی
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
🌷 #قصه #لبخند_پیامبر
🔻کلیدی برای نجات و خوشبختی
🔹خسته و کوفته خدمت پیامبر مهربان ما حضرت محمد صلی الله علیه و آله رسید.
پیامبر عزیز تا او را دید با گرمی او را در آغوش گرفت و سلام و دیده بوسی نمود، سپس لیوان آبی برایش ریخت و دستمال پاکیزهای که در جیب داشت را درآورد و به او داد تا عرق پیشانی اش را پاک کند.
مرد کمی نفس گرفت و همان طور که غرق جمال زیبای پیامبر بود گفت:
«ای پیامبر عزیز! امروز من پیش شما آمدم تا به من چیزی یاد دهید که باعث سعادت و خوشبختی من باشد، یک چیزی که دنیا و آخرتم را زیبا کند و مرا به بهشت برساند.»
حضرت لبخندی زد و فرمود: «برو و تلاش کن که هرگز عصبانی نشوی».
مرد گفت: «ممنونم ای پیامبر خوب خدا، همین نصیحت برایم کافی است، تلاش میکنم که به این نصیحت خوبتان عمل کنم».
سپس از پیامبر تشکر کرد و به سوی خانه برگشت.
وقتی به نزدیک خانه رسید با تعجب دید که جلوی خانه خیلی شلوغ است و فامیلها و اهل قبیلهاش آن جا جمع شدهاند.
جلو رفت و فریاد کرد: «چه خبر است؟ چرا لباس جنگ پوشیدهاید؟! چرا شمشیر و چوپ و چماق برداشتهاید؟!»
گفتند: «فلان قبیله به خاطر درگیریهایقبلی و اختلافاتی که داریم میخواهد با ما بجنگد.»
این شخص نیز با دیدن این وضعیت، سریع به داخل منزل رفت و لباس جنگی پوشید و شمشیر خود را برداشت و بیرون آمد تا در جنگ به فامیلهایش کمک کند.
اما ناگهان چهره زیبا و خندان پیامبر عزیز به یادش آمد و به یاد نصیحت پیامبر مهربان افتاد که فرموده بود: «عصبانی نشو»
کمی فکر کرد و به داخل خانه رفت و لباس جنگ را درآورد و شمشیر را کنار انداخت و به سوی قبیلهای که میخواستند با قبیله او بجنگند رفت و به آنها سلام نمود و با احترام و اخلاق خوش سخن گفت.
او به آنان گفت:
«هر خسارتی که از طرف قبیله و فامیلهای من به شما رسیده را من میپردازم و هر چه را نتوانم بپردازم مردم قبیلهام میپردازند. اگر دوباره بجنگیم حتما یک عدهی دیگری زخمی یا کشته میشوند. پس بهتر است با هم مهربان باشیم و جنگ را رها کنیم».
بزرگان قبیله وقتی این برخورد خوب را دیدند و این سخنان خوب را شنیدند دلشان مهربان شد و عصبانیت آنها برطرف شد واز او تشکر کردند و گفتند: «ما هم به خاطر این برخورد خوب شما دیگر از شما خسارتی نمی خواهیم و شما را می بخشیم».
مرد بزرگان آن قبیله را در آغوش گرفت و بوسید، یکی از آنها گفت: چه چیزی باعث شد تو به اینجا بیایی و باعث آشتی دو قبیله گردی؟
او گفت: «لبخند پیامبر مهربانی که داریم و قدرش را نمیدانیم!...»
پس از آن، این دو قبیله با یکدیگر آشتی نمودند و دشمنیها را کنار گذاشتند و با کمال خوشی و مهربانی با هم زندگی کردند.
🔹بله عزیزانم،! این نتیجهی زیبای عصبانی نشدن بود.
دوستان گلم یک لحظه تصور کنید اگر آن مرد هم لباس جنگ را در نیاورده بود و فامیلها را به جنگ بیشتر تشویق کرده بود حتما یک عدهی زیادی کشته یا زخمی میشدند و دشمنیها و خسارتها بیشتر میشد، اما او این کلید نجات و خوشبختی را از پیامبر مهربان گرفت و با آن خود و اهالی دو قبیلهاش را خوشبخت کرد.
🌷هر وقت خواستی عصبانی شوی یا با کسی دعوا کنی یا دلی را به درد آوری یاد لبخند امام زمان مهربانت بیفت و مهربان شو...
✍قصههایی از پیامبر مهربان ما، نوشته ابوالفضل سبزی
🌷کانال کودک و نوجوان گلهای انتظار↙️
🆔 @Golentezar
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
🖼موسسه آسمان مهر منجی
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
#حکایت
#داستان
#نوجوان
🔻کتاب همسفر با خورشید
(ضرغامه پسر مالک)
نویسنده: ابوالفضل سبزی
انتشارات: شبنم باران
🔹قسمت اول
عطر خبری خوش در کوچه های شهر پیچیده بود. قرار بود مسلم بن عقیل به کوفه برسد، ضرغامه خیلی خوشحال بود، از شوق دیدن سفیر امام زمانش خواب از چشمش پریده بود. تا شنید که مسلم وارد مسجد شده به سرعت به مسجد رفت و با آن حضرت دست داد و او را در آغوش گرفت و گفت: سلام خدا بر فرستادهی امام حسین علیهالسلام، به کوفه خوش آمدی، من آمدهام تا به شما قول دهم که تا پای جان از شما و مولایمان حسین علیهالسلام دفاع کنم.
مسلم خوشحال شد و برایش دعا نمود.
ضرغامه دیگر آرام و قرار نداشت، هر دم لحظه شماری میکرد تا امام زمانش حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را ببیند.
اما یزیدیان ستمگر راه را بر روی امام بستند و مانع آمدن آن حضرت به کوفه شدند.
ابن زیاد ملعون لباسی شبیه لباس امام حسین علیهالسلام به تن کرد و وارد کوفه شد و بدون اینکه چهره نشان دهد وارد قصر کوفه شد. همه تعجب کردند چون امام حسین علیهالسلام قصرنشین نبود، مردم از هم میپرسیدند: چرا پسر مولا علی علیهالسلام به قصر دارالخلافه رفت؟! او و برادر و پدر و پدربزرگش که عادت به قصر نشینی ندارند.
بعد از ساعتی دریافتند چه کلاهی بر سرشان رفته و او که برای آمدنش خوشحالی کردند ابن زیاد بوده است.
ابن زیاد با خشونت تمام در کوفه ترس و هراس عجیبی به راه انداخت و مسلم و چند تن از یارانش همچون هانی را شهید نمود.
پس از کشته شدن مسلم، ضرغامه چارهای جز صبر و سکوت نداشت...
ادامه دارد
🌷کانال کودک و نوجوان گلهای انتظار↙️
🆔 @Golentezar
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
🖼موسسه آسمان مهر منجی
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
#حکایت
#داستان
#نوجوان
🔻کتاب همسفر با خورشید
(ضرغامه پسر مالک)
نویسنده: ابوالفضل سبزی
انتشارات: شبنم باران
🔹قسمت دوم
دوستان ضرغامه او را سرزنش میکردند و به او می گفتند: پس چه شد آن همه بیقراری و چشم انتظاری؟! تو که دمادم حسین حسین میگفتی! پس چرا الان ساکتی؟! آیا ما باید همین طور در خانه بنشینیم و سکوت اختیار کنیم؟
ضرغامه در دل میسوخت اما پاسخی نداشت.
چند روز بعد خبر عجیبی به دوستان ضرغامه رسید به طوری که همه را شگفتزده کرد، اصلا باور کردنی نبود!
ضرغامه لباس یزیدیان را به تن کرده بود و به سپاه عمرسعد پیوسته بود. او الان برای جنگ با پسر رسول خدا صلیاللهعلیهوآله عازم کربلا بود.
برخی دوستانش با شنیدن این خبر، او را نفرین کرده و گفتند: «او دیگر رفیق ما نیست!»
یکی میگفت: ضرغامه خائن است، چقدر پول گرفت که به لشکر یزید پیوست؟
دیگری میگفت: او منافق است، او دینش را به دنیا فروخت. ما حاضریم به زندان برویم و کشته شویم اما به لشکر دشمن نپیوندیم.
اما در این میان برخی از نزدیکان و دوستان صمیمیترش که او را بهتر میشناختند این حرفها را نمیپذیرفتند و میگفتند: حتما ضرغامه برای این کارش دلیلی دارد، ما نباید در مورد رفیقمان زود قضاوت کنیم. به جای این حرفها یک فکری کنید که چطور از جلوی چشم مأموران از شهر خارج شویم و به یاری امام حسین علیهالسلام بشتابیم. آنها گفتند: خیلی تلاش کردیم که راهی پیدا کنیم، راهی نیست، مأموران ابن زیاد هر کس را بگیرند یا می کشند یا زندان میکنند. تمام شهر زیر نظر این جلّادهای آدمکش است...
چند روزی گذشت، خبر شهادت امام حسین علیهالسلام و یارانش در همه جا پخش شد، چندی بعد خبر رسید که ضرغامه نیز در لشکر امام حسین علیهالسلام بوده و همراه آن حضرت به شهادت رسیده است!
دوستان ضرغامه حالا فهمیده بودند که مرد واقعی او بوده نه اینان که راهی برای یاری امام زمانشان پیدا نکردند.
یکی از دوستان که از حال ضرغامه با خبر شده بود برای آنان تعریف کرد:
ضرغامه خیلی تلاش کرد که راهی برای خروج از کوفه پیدا کند اما به هیچ طریق نتوانست راهی بیابد، ناگهان فکری به سرش زد، به سمت لشکر عمرسعد رفت و گفت: من هم میخواهم به جنگ بیایم و شما را یاری کنم. عمر سعد نیز او را پذیرفت. او لباس یزیدیان را پوشید و خود را جزء لشکر یزید جا زد و با آنان از شهر خارج شد. سپس در فرصتی مناسب از لشکر جدا شد و خود را به امام حسین علیهالسلام رساند و تا آخرین نفس از آن حضرت دفاع نمود و در روز عاشورا بعد از نماز ظهر در حالی که زخمی شده بود بر زمین افتاد، نگاهی به چهره زیبای امام حسین علیهالسلام نمود و لبخندی زد و در راه آن حضرت شهید شد.
سلام خدا بر او باد.
پایان
📘کتاب همسفر با خورشید
🌷کانال کودک و نوجوان گلهای انتظار↙️
🆔 @Golentezar
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
🖼موسسه آسمان مهر منجی
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄