eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.6هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
10.4هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
‏چه کسی گفته است که "یک دست" "صدا" ندارد ؟؟!! دستی را سراغ دارم که آوای "ضرب شستش" از "ایران" تا "لبنان"، "افغانستان" تا "آفریقا"،از "عراق" تا "یمن"، و از "سوریه و "فلسطین" تا " ..... " به گوش می رسد... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_دوم #منبع_کتاب_سرّسر پای تلفن می ل
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری در را که باز کردم پا روی پله کوتاه جلوی در گذاشت و آمد تو و پشت سرش در را روی هم گذاشت: "سلام حاج خانوم." "سلام خوبید؟ بفرمایید" "شما خوبی؟ از آقای اسکندری چه خبر؟" "نمی دونم" "مشکلی ندارید؟ چیزی لازم ندارید؟" "نمیدونم" "چی شده؟ ناراحتید؟" "نمیدونم" "پس چی؟ خبری شده؟" "نمیدونم" دستم را گرفت و چندقدم گیش تر آمدیم و نشستیم روی گله ورودی هال. اینقدر آرام حرف می‌زد که شش دانگ حواسم را به لب هایش دوخته بودم: " آقای البرزی گفته بیام یه حالی بپرسم. ببینم چیزی لازم نداری، ولی می بینم خیلی آشفته اید، کسی چیزی گفته؟ " " صبح یکی زنگ زد به علیرضا یه حرفهایی زد و بعدشم دیگه خبری نشد. دو سه روزه هرکی به ما میرسه حال حاجی رو می پرسه. منم ازش بی خبرم. این تماس ها هم که.. " " به علیرضا چی گفتن؟ " " گفتن شنیدیم پدرت شهید شده. بمیرم الهی خبر رو که شنید مثل بید می لرزید. آرومش کردم گفتم شاید شایعه باشه" لب هایش را به هم می فشرد و چشم از چشم هایم بر نمی داشت. دل ول کرد و گفت :" من هم برای همین اینجام. خبر شهادت آقای اسکندری همه جا پخش شده. حتی رسانه ای شده ولی انگار تنها کسی که خبر نداره شما هستید. شایدم این چند روز هر کی زنگ زده خواسته همین رو بگه ولی دلش رو نداشته. من خواستم قبل از شلوغ شدن اینجا این آمادگی رو بدم که هول نکنی. ما خودمون یه چشممون اشکه.. " لرزه بر تنم افتاد. بقیه حرف هایش برایم نامفهوم بود. چه فرقی می کرد. همه آن هایی که این چند روز به نوعی خواستند به ما بفهمانند، چرا نتوانستند! این عکس هایی که خانم البرزی می گفت رسانه ای شده چه عکس هایی هستند! در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_سوم #منبع_کتاب_سرّسر در را که باز
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری صدای خانم البرزی که بلندتر شد به خودم آمدم. دخترها توی پاگرد ایستاده بودند و برایشان سوال پیش آمده بود که چرا این جا نشسته ایم و آرام صحبت می کنیم. خانم البرزی چند تا قرص مسکن را بهانه کرد و گفت:"میرم و بر میگردم برای دخترم قرص می خواستم.." روی پاهای بی رمقم به سختی ایستادم. دست روی شانه های فاطمه و زهرا گذاشتم و رفتیم داخل. آنجا هم بی آن که چهره به چهره شان شوم برگشتم سراغ ظرفها. انگشت هایم جان نداشتند. دلشوره ای که این چند روز آفت جانم شده بود بیشتر شد. حالا این خبر را چطور به بچه ها بگویم. تمام عصر در این فکر گذشت. رفت و آمدهای خانم البرزی ادامه داشت و نمی گذاشت در ماتم این واقعه تنهایی عزاداری کنم. بعد از غروب مادر آماده شد که برود. برخلاف همیشه برای ماندنش اصرار نکردم. گفتم هر طور صلاح می دانید. فقط صبر کنید همه مان آماده شویم می رسانیمتان بیمارستان. شاید بعد از چند روز خانه نشینی هوای بیرون آرام ترم می کرد و بهتر می توانستم با بچه ها حرف بزنم. رفتم توی اتاق علیرضا. کتابش توی دستش بود و روی تخت دراز کشیده بود. همین که وارد شدم پایش را جمع کرد و کتاب را بست. گفتم:"مادر آماده باش بریم مادربزرگ رو برسونیم" "چشم. می خواید خودم برم شما دیگه نیایید" "نه ما هم میایم. یه هوایی عوض کنیم" "الان میام" به دخترها هم گفتم آماده شوند که با هم برویم. مادر را تا سرکوچه رساندیم و ایستادیم تا به خانه برسد. بعد راه افتادیم سمت خانه. وقتی برگشتیم علیرضا گفت:" بهتر نبود مادربزرگ می ماند؟ امشب را هم کنارمان می ماند فردا می رساندیمش؟ " از تنهایی دو نفره مان استفاده کردم و آرام که دخترها نشنوند گفتم:"ممکنه باز هم تماس یا خبری از پدرتون بشه. نمیخوام استرس بهش وارد بشه" "مگر باز هم خبری شنیدید؟" "نه عزیزم. همین طوری میگم. می‌بینی که چند روزه تلفن بارون شدیم" باز هم نتوانستم بگویم. حتی به علیرضایی که بو برده بود و صبح تا حالا توی این دنیا نبود. تا صبح برای خودم عزاداری کردم. اشک ریختم و سوختم. چه دل بستن ها و دل کندن هایی که جنگ به سرم آورده بود. چه بی خبری هایی که به دلم انداخته بود و چه بازگشت هایی که جای گله نمی گذاشت و چشمم که به روی ماهش می افتاد غصه از دلم می رفت. همان وقت هم اگر مجروح می شد، نمی گذاشت چیزی بفهمم تا مرخص شود و برگردد خانه و من زخم های بخیه شده و شکستگی های گچ گرفته اش را ببینم. آن وقت هم می گفت :"حالا چرا ناراحتی؟ من که خوب شدم و کنارت هستم" تا همین امروز هم هروقت خواستم به شهادتش فکر کنم یک دل می گفتم اصلا شاید مجروح شده و نمی خواهد ما چیزی بفهمیم. مجروحیت سال ۶۵ را که یادم نرفته! به مادر گفته بود چیزی به اعظم نگویید فقط تا خانه همراهی لش کنید. مادرم لباس های زهرا و فاطمه را تنشان کرد و زیر پایمان را روفت و گفت :"پاشید برید خونه تون یه دستی به سر و روی خونه زندگیت بکش. شوهرت اگه برگشت خونه ات تمیز باشه" گفتم:"مادر ما می خوایم بمونیم. حالا کو تا حاج عبدالله برگرده" "باشه مادر قدمتون روی چشم. ولی یک چند روز برگرد به کارهای خونه ات هم برس" دو تا کوچه و یک خیابان را رد کردیم تا به خانه برسیم. در این فاصله مادر فقط نصیحت می کرد که اگر مهمان آمد و خانه شلوغ شد، هوش و حواست از بچه ها برنگردد. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 معرفی 🌸 🌺بسم رب الشهداء و الصدیقین🌺  ‌<<ياد بايد هميشه در فضاى جامعه زنده باشد.>> ❤️ نام و نام خانوادگی: 🌹 تولد😍: ۶۷/۱۱/۱۳ – تهران 😇: ۹۳/۱۱/۲۶  –  مکیشفیه سامراء محل خاکسپاری : نجف ، وادی السلام ، سمت هود و صالح بعد از سید علی قاضی مزار یادمان : گلـ🌷ــزار شهدای تهران ، قطعه ی ۲۶ ، ردیف۱، شماره ۲۵ 😍🎂 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌸 معرفی #شهید_مدافع_حرم_محمدهادی_ذوالفقاری 🌸 🌺بسم رب الشهداء و الصدیقین🌺  ‌<<ياد #شهدا بايد هميشه
سعی کنید سکوت شما بیشتر از حرف زدن باشد؛هر حرفی را که می‌خواهید بزنید فکر کنید که آیا دارد یا نه؟! هیچوقت بی‌دلیل حرف نزنید 🍂 @golestanekhaterat
📸سفر رهبر انقلاب به کرمان در سال ۱۳۸۴همراه با شهید حضور انقلاب برسر مزار شهید مغفوری در گلزار شهدا🌷 کرمان http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و نمـ📿ـازی و بوســــه‌ای و آغـوشــی 💞 ➕دیدار آخر اینگونه بود.... 💔 🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🏴پیچش شمیم جانفزای ... 🏴و در .... همه شما دعوتی خاص این شهیدان خواهید بود... 〽پنجشنبه ۲۴ بهمن ماه 🕌حسینیه 🎙با روایتگری 🎤به نفس گرم همراه با غرفه کودک جهت بازی کودکان شما... ایستگاه صلواتی... 🥡و جمع آوری به مردم سیل زده سیستان و بلوچستان منتظر قدوم مبارکتان هستیم... *لطفا با خانواده و دوستان قدم رنجه فرمایید😊* . *🔗لینک واتساپ:* https://chat.whatsapp.com/D5QgQzecRhZ0dRYrAZDjZ0 *🔗لینک ایتا:* https://eitaa.com/shahidhadi_shiraz 🖤🍃🍂🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽تیزر سالگرد 📿و اربعین فراق 📌در ... همه ی شما دعوت خاص شهید هستید... منتظر قدوم مبارکتان هستیم . 🔗لینک واتساپ: https://chat.whatsapp.com/D5QgQzecRhZ0dRYrAZDjZ0 🔗لینک ایتا: https://eitaa.com/shahidhadi_shiraz 🖤🍃🍂🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ سلام من بہ مهدے و به قلب آسمانی‌اش سلام من بہ پاکی و به لطف و مهربانی اش سلام من بہ لحظہ ای که می رسد ظهور او سلام من بہ لحظہ ای که می رسد عبور او 🌼 🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
♥️ ❤️مرا از عشـق سرشار آفریدند 🌾گداے حضـرٺ یـار آفریدند ❤️مرا با این 🌾بہ عشـق روز دیـدار آفریدند 🌷 ☀️🌳 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
نمے‌شناسمِ‌تـان امّـا در این قاب تصــویر خیلـے آشناست اینقدر ڪہ دلتنـگ‌تان مے‌شوم ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 📎پاسدار مدافع حرم 🌷 اعزامی‌ از شهر ری ،در شهر حلب سوریه به فیض شهادت نائل آمد. 📎در باغ شهادت باز است ، باز ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید حاج‌ اصغر پاشاپور همان کسی بود که از حاج‌ قاسم خواهش می‌کرد در جبهه پیشروی نکند چون ممکن است جان حاجی به خطر بیافتد... و دقیقا" یک ماه پس‌ از شهادت حاج‌قاسم سلیمانی به سیدالشهدای مقاومت پیوست. شهيد پاشاپور برادر همسر شهید مدافع حرم بودند. 📎شادی ارواح طیبه شهدا بویژه این شهید شجاع و والا مقام و صبر دل خانواده بزرگوارشان صلوات ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 📎پاسدار مدافع حرم #اصغر_پاشاپور🌷 اعزامی‌ از شهر ری ،در شهر حلب سوریه ب
آه از غمی که تازه شود با غم دگر... هنوز یک ماه از آسمانی شدن فرمانده نگذشته که خبر پروازت از راه رسیده خانطومان باز هم شهید می‌طلبد. برادرم! خوب می‌دانم مزد همه این همه سال‌ دوری و دویدن و نخوابیدن و دربدری و خانه‌به‌دوشی جز شهادت نیست اما کاش فکری هم برای دل ما می‌کردی... یک دل سیر ندیدیمت و دیدارمان افتاد به قیامت.... رفیق شفیقت_محمد_ را که دیدی سلام مرا هم برسان. سه‌سالی میشود که منتظر رسیدنت مانده... پی نوشت : پست اینستاگرام شهید اصغر پاشاپور و شهید مدافع حرم محمد پورهنگ (شهید پاشاپور همسر شهیدپورهنگ بودند) http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐ای که مرا خـوانـده ای نـشـانـم بـده ! در ظـلـمـانی ام ، مــ🌝ـاه نـشـانـم بـده ... 🌷ولادت : ۶۴/۰۷/۰۱ دزفول 🌷شهادت: ۹۴/۱۱/۱۳ شمال حلب 🕊 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🕊 بعضی ها متولد می شوند عاشق می شوند عارف می شوند بعد با کمال میل می روند این ها وقتی می روند باز هم متولد می شوند تکثیر می شوند میلیون ها نفر را عاشق می کنند میلیون ها نفر را عارف سردار عشق و عرفان تکثیرت در قلب های شیدا مبارک..🌹 🙏🙏🕊💔 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
📸تصاویر پنج شهید مدافع حرمی که در روز چهاردهم بهمن ماه و در طول سالهای نبرد با داعش به فیض عظیم شهادت نائل آمدند. 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
📸تصاویر پنج شهید مدافع حرمی که در روز چهاردهم بهمن ماه و در طول سالهای نبرد با داعش به فیض عظیم شها
پدرعلاقه ی شدیدی به مادرم داشت... بعد از شهادتش، از همرزمانش شنیدیم که وابستگی بیش از حدی به خانواده اش داشت و همیشه دوست داشتند راز این دلبستگی را بدانند. این علاقه حتی دربین همرزمانش در سوریه هم پیچیده بود. همیشه به ما سفارش میکرد که به مادرتان احترام بگذارید و دست و پای مادرتان را ببوسید. دوستت دارم را خیلی به مادرم میگفت... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
پذیرایی از شیطان! دستش رو محڪم گرفتم گفتم: بحثو عوض نڪن این سوختگے دستت چیہ ؟؟؟ هادی خنــدید وسرشو پایین انداخت و گفت: یہ شب شیطون اومد سراغم منم اینجورے ازش پذیرایے کردم! 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
‍ 💟 @Loveshohada28 💟 من از زمانے کہ این پسر رو باردار بودم، بسیار در مسائل معنوی مےکردم👌🏻 بہ غذاها دقت مےکردم 🍗🍖🌭🍔🌯🍲 و هرچیزے را نمےخوردم❌ خیلے در حلال و حرام دقت مےکردم!✅ سعے می کردم کمتر با برخورد داشتہ باشم. من یقین دارم این مسائل بسیار در شخصیتش اثرگذار بود.💪😌 ✍🏻مادر طلبه شهید محمدهادی ذولفقاری http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔹 🔅باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم 🔅که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست 🔅و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.. 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💢بعد از شهادت دوستانش در دخانیه لحظه شماری میکرد برای ؛ توی نامه ای به دوستانش نوشته بود که من دارم میام... 💢توی عملیات دوم بعد از آزاد سازی دخانیه دعوت حق را لبیک گفت وبه جمع دوستان پیوست🕊 💢تاریخ شهادت ۱۲ مهر ۱۳۹۳ مزار باصفای این شهید مدافع حرن در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ میباشد ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_چهارم #منبع_کتاب_سرّسر صدای خانم
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری دل من هزار راه رفت تا بفهمم چرا باید خانه شلوغ شود. این جرات را نداشتم که به زبان بیاورم نکن عبدالله شهید شده. به خانه که رسیدیم و در باز کردم و زودتر از مادر و بچه ها رفتم توی خانه. عبدالله را توی رختخواب دیدم همان جا سرجایم نشستم. درد مجروحیت را توی نمی دانم کدام بیمارستان کشیده بود و آمده بود خانه برای خودش تشک پهن کرده بود و داشت استراحت می کرد. ولی حالا قضیه فرق می کرد. خانم البرزی می گفت عکس شهادت آقا عبدالله رسانه ای شده. این جمله را طی این چند ساعت بارها با خودم مرور کردم. ولی در حضور بچه ها که نمی شد سراغ اینترنت بروم. پس بگو آقای ده بزرگی آمده بود دم در، او هم می خواست مثل همه ببیند چیزی می دانیم یا نه! شک ندارم دل رساندن این خبر را به ما نداشته که هرچه ایستاد از من حرفی نشنید و برگشت. چه باید می گفتم! چار میزدم که همسرم دیگر به این خانه و زندگی بر نمی گردد.؟! شب برزخی من هم با اذان صبح تمام شد و بار مسئولیتم آوار شد روی دوشم. دخترها راهی محل کار شدند. علیرضا هم دمق و بی حوصله کیفش را برداشت که برود. سرراهش ایستادم و گفتم:"کجا؟!" "برم دانشگاه!" "نمی خواد بری. صبر کن ببینم چی میشه. با این روحیه چطور میخوای پشت ماشین بشینی. برو تو. شاید خبری از پدرت بشه. من هم تنها نباشم. و هرجا لازم بود بتونیم باهم بریم" حرفی نزد. برگشت توی اتاقش. بچه ها چیزی نمی دانستند. لااقل این طور نشان می دادند. این چند روز هیچ کدامشان روی هم چهار کلمه حرف نزده بودند. انگار نمی خواستند جلوی چشم همدیگه آفتابی شوند. ساعت حدود ٩صبح بود که آقا اسدالله زنگ زدو گفت :" میخوام بیام دنبالتون. آماده باشید، سردار غیب پرور با چند نفر از فرماندهان سپاه دارن میان اینجا. خواستن شما هم باشید" خوب بیان خونه ما. علیرضا هم هست. شما هم بیاین" " خودشون این طور خواستند. می گن ممکنه بچه ها خبر نداشته باشن. یهو شلوغی رو ببیند خیلی بد میشه" "خبر که ندارن ولی باشه من با علیرضا میام" به علیرضا گفتم عمویت مهمان دارد. خواسته که ماهم برویم. ولی آژانس بگیریم بهتر است شاید رانندگی برایت سخت باشد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_پنجم #منبع_کتاب_سرّسر دل من هزار ر
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری همه چیز برایش معلوم شده بود. نای دلداری اش را نداشتم. اما دلم برایش می سوخت که باید مردانه پای قلب شکسته اش می ایستاد. به روی خودش نمی آورد. گفت مشکلی نیست خودمون میریم. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و نشست پشت فرمان، در حیاط را قفل کردم و برگشتم و خانم ده بزرگی را دیدم. احوالپرسی کردیم. چهره اش گرفته بود، زل زده بود توی نگاه من. رویم را بوسید :"جایی دارید می رید؟" "یه سری می ریم خونه برادر آقای اسکندری" "منم باهاتون بیام؟ راستش دیشب اومدم که..." علیرضا از ماشین پیاده شد و سلام کرد و دوباره پشت فرمان نشست. خانم ده بزرگی دستم را رها نمی کرد. :"اگر شما الان می کشی من سی سلل پیش این روزها رو گذروندم. سخته ولی خدا توانش رو میده. بچه ها الان چشمشون به شماست. روحیه داشته باشید، اونا هم روحیه دارند وگرنه خودشون رو می بازند" در آینه چشم های مظلوم علیرضا را پر اشک دیدم، اما کاش کلامی حرف می‌زد تا سبک شود. قلبش می ترکید! حواسم به حرفهای خانم ده بزرگی بود و چیزی حس نکردم مگر صدای ترمز ماشین جلوی خانه حاج اسدالله. در خانه باز بود و حاج اسدالله به استقبالم آمد. چشممان که به هم افتاد زد زیر گریه. بغضم ترکید. علیرضا خودش را در آغوش عمویش رها کرده بود و من کمی پیش تر خودم را به فاطمه و لیلا رساندم. خواهرها از داغ از دست دادن برادرشان تاب خویشتن داری نداشتند. گریه و زاری می کردند و رنگ به صورتشان نمانده بود. همین که من را دیدند گله کردند:"چرا به ما نگفتی حاج عبدالله میخواد بره سوریه. چرا وقتی رفت نگفتی کجا رفته؟" نشستم و به دیوار تکیه دادم و فقط اشک ریختم. ربع ساعتی گذشت. سردار غیب پرور رسید. شش هفت نفر دیگر همراهش بودند. توی حرف هایشان دنبال آن چیزی می گشتم که منتظر شنیدنش بودم. همه این ها تکراری بود که :" عکس های بعد از شهادتش در سایت ها منتشر شده. رسما خبر شهادتشان ابلاغ شده. مراسم ختم با میلاد امام حسین (ع) در حسینیه ثارالله برگزار شود" سردار گفت:"ما تمام تلاشمون رو می کنیم که پیکر ایشون رو برگردونیم" "حاج آقا، تو رو خدا کاری کنید گیرشون برگرده. هرچی دارم می فروشم خونه زندگی هر چقدر پس اندازم دارم. فقط پیکر ایشون رو برگردونید" " ما وطیفه خودمون می دونیم. چه الان و چه اگر سالها بگذره، پیکر این عزیز رو از چنگال تکفیری ها بیرون می کشیم" در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
[چقدر زخمِ نبودت عمیق و جان‌فرساست کجاست داغِ تو را التیامـ فرمانده 💔؟] 🌗 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──