🔰علی زاهد پور فرزند ارشد شهید:
🔹پدرم طی #آخرین_تماس تلفنی☎️ از سوریه از من خواست برای #شهید شدنش دعا کنم. لحظه لحظه ی زندگی ام با پدر #خاطره ای فراموش نشدنی است، اما یک موضوع بیشتر در ذهنم💭 مرور می شود و آن اینکه، پدرم طی آخرین تماس تلفنی خود از من خواست برای #شهید_شدنش دعا کنم و آرزو داشت که فرزندان وی نیز ادامه دهنده راهش باشند.
🔸پدرم شیفته #دین_خدا، عاشق♥️ اهل بیت (ع) و جهاد در راه خدا بود، او همیشه آرزوی شهادت🌷 در سر داشت و به آرزوی خود نیز رسید. به نظر من او در تمام طول زندگیاش یک #پاسدار ساخته شده بود، ایمان کامل، فهم درست از اسلام و اصول انقلاب و حرکت در خط امام (ره) و ولایت👌 از جمله شاخصههای اخلاقی و معرفتی او بود.
🔹مهمترین دغدغه پدرم پیروی و حمایت💗 از مقام معظم رهبری (مدظله العالی) بود. وظیفه ما جوانان این است که همانطور که #شهدای ما خواستند، پیرو خط رهبری بوده✊ محور را #ولایت فقیه و رهبری قرار دهیم هر جایی که #رهبرمان از ما خواست در صحنه باشیم✌️ باید حضور پیدا کنیم👥
#شهید_اسماعیل_زاهدپور🌷
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت🌹
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#خاطرات_شهدا 🌷
💠 آخرین تماس
🔰 آذرماه 92 عمه شان در میانه #فوت کرد. پدر برای مراسمات به میانه رفته بود. آنجا بود که محمودرضا زنگ زد. بابا منم میخوام بیام میانه. لازم نیست من اینجا هستم، عذری برای شماها نیست. تو به کارت برس.اما او #اصرار کرد، پدر اجازه داد.
🔰 پدر بی خبر بود که محمودرضا هدف دیگری دارد. محمودرضا می دانست همه فامیل آن جا #جمع هستند و می توانست همه را، همه را ببیند. با همان پراید سفید رنگش آمد. همه را دید، با همه #خداحافظی کرد.
🔰 بعد از مراسم، پدر گفت محمودرضا بریم تبریز؟ بله بابا. آمدند، ماندند. فردا هم مادر گفت محمود امروز هم می توانی بمانی؟ گفت چشم، ماند.
🔰فردای آن روز #جمعه بود. پدر میخواست به عادت دیرین به کوه برود. کوه های زیادی را در اینجا رفته بود. بارها بچه هایش را هم برده بود. محمود گفت بابا من را هم بیدار کن. صبح میخواهم با تو به کوه بیایم. صبح پدر بالای سرش که رفت دید خوابیده است. چند دقیقه ایستاد و #نگاهش کرد. خیلی زیبا خوابیده بود. خیلی آرام، عمیق. دلش نیامد بیدارش کند. #تنها رفت.
🔰وقتی برگشت محمودرضا پرسید پدر چرا بیدارم نکردی؟ و بعد به لباس های پدر اشاره کرد و گفت پدر لباسات خیلی نازک نیست؟ برای کوه مناسب نیست. پدر گفت همین نزدیک رفته بودم. محمودرضا گفت پدر من برایت لباس میخرم. پدر گفت نه میخوام لباس کلار بخرم. محمود گفت من از #تهران میخرم و برایت میفرستم. فردای آن روز صبح #خداحافظی کرد و راه افتاد. ظاهرا همه چیز عادی بود. طبق معمول #دست پدر و مادر را هم بوسید، مادر بالای سرش را قرآن گرفت و رفت
🔰اما سرکوچه که رسید دنده عقب برگشت، از ماشین پیاده شد پاهایش را جفت کرد و به هم کوبید. انگار #احترام_نظامی می گذارد. گفت بابا مامان حلال کنید دیگه. تعجب کردن. پدر گفت نکنه قصد #سفر مکه و کربلا داری؟ #خنده کوچکی روی صورت محمودرضا شکفت. چیزی نگفت. نشست پشت فرمان و رفت که رفت.
🔰آنقدر آرام و عادی که آب در دل پدر ومادر تکان نخورد. یک هفته نشده بود که دوباره زنگ زد. بابا من اینجا میخواهم برات لباس بخرم ولی جنسی که شما میخواهید نیست. یک چیز پرز دار دیگه دارند، اجازه میدید بخرم؟ پدر گفت نه خودم بعدا میخرم و این #آخرین_تماس محمودرضا بود.
#شهید_محمودرضا_بیضایی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🏴🌷🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#همسرانه
#شهید_جواد_محمدی
#خبر_شهادت
#آخرین صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به #شهادت رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از #اذان_مغرب به شهادت رسید.
من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره #عجیب و متفاوت.
همان روز در #آخرین_تماس تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتم ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست اینجا همه چیز #آرام است. اصلا دلشوره نداشته باش."
و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این #دلشوره بیشتر شد...
همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت
تا دیروقت هم #منتظر ماندم.
بالاخره ظهر روز #چهارشنبه از طرف دایی ام خبردار شدم که #آقا_جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به #پهلویش خورده و بیهوش است.
به هر صورت من با روحیاتی که از #همسرم سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و #بی_خبر گذاشتنم را قبول کنم . گفتم:
نه! جواد در #بدترین شــرایط هم که باشــد به من زنگ می زند
نمی خواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی #امام_جماعت مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره #شــهادت جــواد را به یقین تبدیل کردند.
سری های قبل اصلا آماده شنیدن #خبرشهادتش نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار #آماده تر شده بودم
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestane