🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_بیست_و_پنجم #منبع_کتاب_سرّسر از صبح روز ب
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_بیست و ششم
#منبع_کتاب_سرّسر
بچه ها دمق شده بودند. عمو مسلم شان نبود که به احترامش برای او و بابا چای و میوه ببرند و ذوق کنند که مهمان برایشان آمده. تا چند هفته سراغ آقا مسلم را می گرفتم، آقا عبدالله می گفت بیمارستان مسلمین بستری شده.
چهار هفته گذشت، بچه ها منتظر آمدن بابا بودند. شام کوکوی سبزی گذاشته بودم. آقا عبدالله که آمد علیرضا و دخترها بابایشان را دوره کردند:"عمو مسلم میاد؟ هنوز شیرازه؟"
چشم های آقا عبدالله ورم کرده بود. لبخند که هیچ، بغض حالت چهره اش را هم در هم کشیده بود. فقط یک کلام :"آره بابا شیرازه"
بچه ها هم بی حوصله برگشتند توی هال و جلوی تلوزیون نشستند. توی آشپزخانه ایستادم تا آقا عبدالله بیاید. لباسهایش را درآورد و آمد توی آشپزخانه. صبر نکردم، خودم پرسیدم:"چیزی شده؟ جلوی بچه ها نخواستم به روت بیارم."
صورتش را با دست هایش پوشاند. دستش را کنار زدم. در چند ثانیه خیس شده بود از اشک :"مسلم شهید شد"
کف آشپزخانه نشستم.
"فکر میکردم جنگ تمام شده و خبر شهادت بچه ها را دیگر نمی شنوم. فردا میرم شیراز، از اون طرف هم کازرون. می خوام تشییع جنازه باشم. "
بچه ها مدرسه داشتند نمی توانستم بروم اما آقا عبدالله دام را با خودش برد. روزها و شبها از داغ شهادتش غمگین و دل مرده بودم و در حضور بچه ها دم نمی زدم. می گذاشتم شب شود، آقا عبدالله از دانشکده بیاید، بعد برایش می گفتم که چقدر دلم برای این جوان مومن و بی ریا می سوزد. هرچند می دانستم آنها که در جنگ شهید نشدند و خودشان را جامانده می دانند چقدر دوست دارند به رفقای شهیدشان بپیوندند.
همین ها را هر روز آقا عبدالله برایم تکرار می کرد که مگر آرزوی ما چیزی جز شهادت است؟ زندگی که نمی دانیم آخرش چطور ختم می شود، پس دعا کن با شهادت ختم شود. نمی دانم این حرفها دلداری بود یا مقدمه چینی، اما هرچه بود، حرفهایی نبود که بشود ساده از کنارشان گذشت.
💕 💕 💕 💕
از پشت بام خانه حیاط مدرسه پسرانه کاملا پیدا بود. علیرضا را صف صبحگاه که تمام می شد می فرستادم مدرسه. قبل از این با مدیرش صحبت کرده بودم و این اجازه را گرفته بودم. زهرا و فاطمه مدرسه شان اگرچه از خانه دور بود اما خیالم راحت بود. زهرا نوجوانی اش را می گذراند و برای خودش خانمی شده بود و علیرضا اولین سال تحصیلش را دیوار به دیوار خانه می رفت و می آمد.
شروع مدرسه ها و پیدا کردن دوست های جدید دلتنگی برای خانواده عمو و زن عمو محبوبه از سرشان پریده بود پنج سال کنار مادربزرگ و عمو وابسته شان کرده بود. با کلی چک و چانه راضی شان کردیم که جمع کنیم بیاییم سبزوار. شیراز ماندن بدعادتشان کرده بود. محبوبه که هفته آخر اصلا طبقه بالا نمی آمد. می گفت دلم نمی آید ببینم داری وسایلت را جمع میکنی. نمی دانست خودم دلم لک زده برای مهاجرت و تجربه زندگی در یک شهر دیگر و همراهی عبدالله.
خدا خیر بدهد مستاجرهای قبلی را، عجب کاری روی دستم گذاشتند. یک ماه است هرچه می شویم و می سابم خانه برق نمی افتد. موکت ها را که دخترها کمک کردند. در و دیوار و کابینت و شیشه ها همه جای خانه سیاهی و خاک گرفته بود. از حق نگذریم این خانه امیدوارکننده تر از خانه های دیگری بود که دیدیم. هرکدام عیبی داشتند و به هیچ وجه نمی شد در آن زندگی کرد. یکی بزرگ و ترسناک بود، یکی دیوارهای کوتاهی داشت با اتاق های زیاد و حیاط بزرگ که باید فکر روزهای نبودن عبدالله و امنیت خانه را می کردیم. این خانه آپارتمانی و امن بود و همه از اجاره اش راضی بودیم. یک هفته اثاث ما داخل کامیون جلوی مسافرخانه بود و دعا می کردم تا قبل از اول مهر تکلیفمان روشن شود.
تصمیم گرفته بودم بعد از تمام شدن ریزه کاری های خانه، خودم را سرگرم یک کار هنری کنم. سال ها تمام وقتم را صرف بچه ها کرده بودم و حالا همه شان محصل بودند و خانه سوت و کور شده بود. درست نمی دانستم چه کاری، خیاطی، گل دوزی و... باید ساعت های بیکاری ام را پر می کردم.
ناهار را گذاشتم و با آب و وایتکس به جان کابینت ها افتادم و همه جا را برق انداختم.
برای خرید به سر خیابان رفتم روی شیشه خرازی نوشته ای دیدم، اما عجله داشتم و بی توجه از آن گذشتم. تبلیغ یک دوره آموزشی بود. ایستادم و قلم و کاغذی از دستم در آوردم و آدرس و شماره تلفن را یادداشت کردم. تا به خانه رسیدم قبل از شستن میوه ها و بسته بندی نان ها با شماره تماس گرفتم و جزئیات را پرسیدم. یک دوره گل سازی با پارچه های مخمل که دو ماهه تمام می شد. لیست بلند بالایی از لوازمی که باید تهیه می کردم از همان خرازی خریدم و بی صبرانه منتظر یاد گرفتن و تنوع دادن به روز و شب هایم بودم. سبد های حصیری بزرگ و کوچک داخل نایلون بزرگی کنار کمدم گذاشته بودم و با پارچه های مخمل و کاغذ کشی و سیم نازک آلومینیومی در کیف دستی پارچه ای منتظر شروع کلاسم بود.
ته همان خرازی را پرده ای آویزان کرده
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_بیست_وهفتم #منبع_کتاب_سرّسر .. برگشتم سر گ
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_بیست و هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
دو ساعت راه تا مشهد سرم را به شیشه چسباندم و برای خودم گریه کردم. دعای وداع ماه رمضان آن هم با صدای بی ریا و پدرانه شهید دستغیب دلتنگتر و بی قرار ترم کرد.
توی فرودگاه نشستیم تا نوبت پروازمان برسد. فقط یک کلام گفت:"مادرت ناخوش احواله. گفتم بریم یک سر عیادتشون"
"همین؟! این همه من دارم ازت میپرسن چیزی شده یا نه؟ می گی نشده. الان میگی مادرت مریضه!"
"خوب الان هم میگم آن شالله چیزی نشده. یه کسالت کوچیکه برطرف میشه"
"حداقل بگو اتفاقی نیفتاده. آن قدر به دلت بد راه نده
این را که گفتن، گفت:"من که از خانه تا اینجا دارم می گم بد به دلت راه نده"
چند دقیقه ای از پروازمان گذشت و خورشید غروب کردو برایمان غذا آوردند. دست به بسته بندی ها نزدم. گفت:"یه چیزی بخور روزه بودی!"
از فرصت استفاده کردم و گفتم:"تا نگی چی شده که من را با این عجله میبری شیراز هیچی نمی خورم"
سرش را پایین آورد و خیره نگاهم کردو گفت :"خوب نخور!"
تا هواپیما نشست لب به غذا نزدم و آقا عبدالله هم کلامی حرف نزد. آن قدر به خودم استرس وارد کرده بودم که صدای تگش قلبم را می شنیدم. به محله و کوچه خودمان که رسیدیم نفس هایم به شماره افتاد. از سر کوچه می شد شلوغی جلوی خانه را دید. پاهایم از رفتن ایستاد :" نکنه اینکه گفت مادرت ناخوش احواله زبانم لال..."
فامیل که ما را دیده بودند برگشتند داخل خانه. سیمین و بعد هم مادرم از خانه بیرون آمدند. خیالم راحت شد که مادرم سالم است و آغوشش را از همان در خانه باز کرد و به استقبالم آمد. مادر که حالش خوب است، خودم هم نمی دانستم چرا هنوز گریه می کنم. تا مادر رسید برادرها هم جلوی در پیدایشان شد. مات و مبهوت از شلوغی وارد خانه شدم. مهمان ها با پیراهن مشکی رفت و آمد می کردند و دخترخاله که با چای از مهمان ها پذیرایی می کرد. جای خالی پدر میان جمع به من خوب فهماند. زودتر از هرکس آقا عبدالله کنارم رسید و حرف هایی مه از ظهر توی دلش مانده بود را در گوشم زمزمه کرد تا بر اوضاع مسلطم کند:"دیشب به رحمت خدا رفتن. همه منتظر بودند ما برسیم بعد مراسم تشییع رو شروع کنند. آزوم باش شکوه نکنی یه وقت. بنده خدا مادرت قلبش ناراحته. شما که بهتر از هرکی ازش خبر داری"
نمی شد آرام گریه کرد. سراغ سیمین که بعد از روبوسی با من گوشه حیاط روی صندلی کز کرده بود رفتم و توی بغلم فشردن با هم گریه کردیم.
این سفر برایم سفر دید و بازدید نبود. سفر خداحافظی با پدرم بود. تکیه گاه دخترهای بابایی خانه و گدربزرگ مهربان بچه هایم. تا روز سوم فوت پدر جز عزاداری چیزی نمی فهمیدم. حتی از حال و روز بچه هایم، بی خبر بودم. ولی حتما آقا عبدالله هایشان را داشته و با آنها در تماس بوده. به یکی از همکارانش سپرده بود دائم به بچه ها سر بزند. به خدا سپرده بودم شان. بعد از مراسم روز سوم آقا عبدالله آماده رفتن شد، اما اصراری برای برگشتن من نداشت. گفت تا هروقت لازم می دانی پیش مادرت بمان و نگران بچه ها هم نباش. خودش می دانست دلم طاقت نمی آورد تا هروقت بخواهم بمانم اما همین که خیالم را از بابت بچه ها و خانه و زندگی راحت مرد یک دنیا جای تشکر داشت.
دو هفته ماندم و مادر را باغمش همراهی کردم و از مهمان هایی که برای دیدن مادر می آمدند پذیرایی کردم. پیگیر ناراحتی قلبی مادر و دکتر و دوایش بودم و بعد از دو هفته برگشتم.
..
ادامه دارد..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──