eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.1هزار دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
9.7هزار ویدیو
194 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری پای تلفن می لرزید. دستش را از جیبش در آورد و عرق پیشانی اش را گرفت. هول شده بود و انگار زانوهایش جان نداشتند. تلفن را قطع کرد. حال و روزش را که دیدم از پله های بهارخواب پایین رفتم. دستش را گرفتم. یخ کرده بودم. نشاندمش روی پله ها :" کی بود علیرضا؟ چی گفت؟" دوستم بود میگه یکی از بچه ها تصادف کرده. اصلا حالش خوب نیست. قطع کرد گفت دوباره زنگ میزنه" به چشم هایم نگاه نمی کرد. سر می چرخاند اطراف حیاط و آه می کشید. به چشم هایم نگاه نمی کرد. سر می چرخاند اطراف حیاط و آه می کشید. گفتم :" دوستت نبوده. هر کی هست یک خبری از پدرت داره" " شما از کجا می دونی؟ " " معلومه دیگه، این چند روز هر کی زنگ زده سراغ پدرت رو گرفته. هرچی هست همه خبر دارن و ما خبر نداریم. حالا میگی این بنده خدا چی گفت یا نه؟" "این که هیچی. می خواست خبری از ما بگیره" بلند شد که برگردد توی اتاقش. انگار نمی خواست بیشتر از این کنارم باشد تا سوال پیچش کنم. فقط جلوی در حیاط گرفتنش و گفتم:" خواهش میکنم خونسردی ات رو حفظ کن و نذار خواهرانت چیزی بفهمند. مادر هم که قلبش ناراحته اصلا صلاح نیست یه شایعه اینطور به هم بریزدشون. "باشه مامان! باشه. میرم دراز می کشم تو اتاقم" اصلا حالش خوب نبود. اگر واقعا حدسم درست باشد و پدرشان شهید شده باشد چطور تحمل کنند! می ترسم اتفاقی برایشان بیفتد. تمام بدنم عرق سرد نشسته بود. در هال را باز کردم و مستقیم راه آشپزخانه را گرفتم.حتی نمی دانستم برای ناهار چه کنم. ظرف ها از دستم می افتاد. گاز را روشن می کردم خاموش می شد. روغن را توی ماهیتابه داغ می ریختم، می سوخت. نفهمیدم ناهار را چطور درست کردم. هرچه دم دستم آمده بود قاطی برنجم ریخته بودم. سفره را انداختم و بچه ها را صدا کردم. دور سفره نشستیم. شکل غذا را که دیدم حال تهوع گرفتم. همه اش از استرس بود. بلند شدم و خودم را سرگرم کارهای آشپزخانه کردم. مادر اصرار می کرد که بیا سر سفره. الان چه وقت جمع آوری است؟ گفتم اشتها ندارم. معده درد دارم و می ترسم بدتر شود. علیرضا هم بی خوابی دیشب را بهانه کرد و برگشت توی اتاقش. نمی دانم در دل دخترها چه می گذشت که تصف بشقابشان را هم نخوردند و بشقاب و لیوان ها را برداشتند و گذاشتند روی میز آشپزخانه. مادر مات و مبهوت، نصیحت هایش شروع شد که این چه وضع غذا خوردن است؟ شما جوانی و فعالیت می کنید باید جانی توی بدنتان باشد یا نه؟ اما همه توی اتاقشان بودند و انگار صدای مادربزرگ را نمی شنیدند. دست به کار شستن ظرف ها شدم که زنگ خانه را زدند. قبل از بچه ها چادرم را از روی صندلی برداشتم و دویدم دم در. همسایه دیوار به دیوارمان بود.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 💠 یادداشتی از شهید حاج قاسم به برادرزاده اش مهدی جان !... تمام کسانیکه به کمالی رسیدند خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه ی دنیوی هم می تواند باشد ، منشأ همه آنها سحر است . سحر را دریاب ، نماز شب در سن شما تأثیری شگرف دارد ، اگر چندبار آنرا با رغبت تجربه کردی ، لذت آن موجب می شود به آن تمسک یابی . زیربنای تمام بدیها و زشتیها دروغ است . احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصا پدر و مادر را به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوس ، هم آنها را شاد می کنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد ... عمویت قاسم 💠💠💠💠💠 امام و زاده ی آنان به جای خود اما کدام مادر، از این پس چو تو تواند زاد؟ همه معلمان وطن را دوباره جمع کنید کدام یک چو تو ، تعلیم می تواند داد؟ قسم به تشنگان حقیقت که خفته اند به خاک شود ز سرخی خون تو ، قدس هم آزاد مگر نه این که سلیمانی و به دفتر تقدیر خدا به سلیمان ، ملک بیت المقدس داد بخواب قاسم دوران ، عسل گوارایت بدان که منجی ، ما را نمی برد از یاد 📚من هستم ... ‌ 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀