eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسرشهید میگه عبدالله تموم زندگی من بود. تموم زندگیشو داد راحت چادر سر کنی تو کوچه ها و خیابونا راه بری بهت بگن محجبه است و با ملکه ها مقایسه ات کنن نه با هرکس و ناکسی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷⚘ #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🕊 #معرفی_شهید 🕊 🌹 شهید ڪمیل صفری تبار 🌹 🔹ولادت: ۱۳۶۷/۳/۹ بابل 🔸شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳ 🔹محل شهادت:سردشت،
💞🕊 زندگی به سبک شهدا 🕊💞 🌹 🌸همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبتــ بود مثل یه مادرے ڪہ از بچہ‌اش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ میڪرد... 🌸یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... 🌸👈دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی... شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعتـــ خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنڪه روی سرم می چرخونه تا خنڪ بشم... 🌸پاشدم گفتم ڪمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسے میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد ... ✍راوی: http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
چندماہ بعد عقدمون من و آقامحمد رفتیم بازار واسه خرید. . . من دوتا شال خریدم... یکیش شال سبز بود که چند بار هـم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی:اون شال سبزت رو میدیش به من؟ حس خوبے به من میده شما سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم ... گفتم:آره که میشه... گرفتش و خودش هـم دوردوزش کرد وشد شال گردنش  تو هـر ماموریتی که میرفت یا به سرش مے بست یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هـم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهـادت برام آوردن ... محمدم رو که نگاه میکردم بهش افتخار میکردم گاهی اوقات توی جمع یا مهمونی که بودیم فقط بهش نگاه میکردم انگار سالها ندیده بودمش، بعدش همون لحظه بهش پیام میدادم و میگفتم بهت افتخار میکنم به خودم میبالم که تو شوهرمی بہ روایت شهـید محمدتقے سالخورده شهـداے_خانطومان لشکرویژه۲۵کربلا یگان ویژه صابرین http://eitaa.com/golestanekhaterat
👈 ( همسر شهید ) و ( مادر ۴شهید ) و 👈 ( شهیده فریدونڪناری ) آسمانی شد . بانـو شهربانو ثمنی ... #همسرشهید نوروزعلی یزدان خواه و #مادرشهیدان قربانعلی ، رحیم ، طوبی ، خدیجه در ۷۸ سالگی درگذشت. #زنــان_زینبــی 📈جهت عضویت در کانال گلستان خاطرات شهدا http://eitaa.com/golestanekhaterat http://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷 🌹 #یادشان_باصلوات 🕊
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#پدر یعنی درمیان صد هزاران #مثنوی.. بوی یک تک بیت ناگه مست و #مدهوشم کند.. 🌹محمدجان نازدانه #شهید
🌷 🌷 عاشق دوچرخه🚲 بود. قرار بود برای تولدش که 31 فروردینه براش دوچرخه بخریم.🙂 🌷10 فروردین بود؛ سید محمد یک دفعه گریه اومد😭 و میگفت: حتما باید همین برام دوچرخه بگیرین. دیدیم ساکت نمیشه، رفتیم براش دوچرخه گرفتیم، آبی🚲، همون رنگی که دوست داشت. 🌷دوچرخه همش تو خونه بود و سید محمد ، رو فرش دوچرخه رو برونه🚳. 🌷تا اینکه 14 فروردین اعزام شد به .هر روز که زنگ میزد☎️ و صحبت میکردیم، هم از من و هم از سید محمد از دوچرخه بازیش میپرسید. 🌷تا روز آخر، ، 15 اردیبهشت، وقتی تماس گرفت📞، بازم از سید محمدو دوچرخه اش پرسید. گفتم: سید محمد خوب می تونه دوچرخه رو برونه، برای چی همیشه این سوال رو میپرسی؟؟ 🌷آقا رضا گفت: می خوام# مطمئن بشم.فرداش 🕊 شد و هیچ وقت دوچرخه بازی سید محمد رو ندید.😔 🌷حالا سید محمد موندو یه دوچرخه آبی🚲 و آرزوی اینکه ای کاش بود تا بهش نشون بده که چقدر خوب👌 می تونه دوچرخه رو برونه.😔😭 نقل از 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
دفاع از حـرم بهانہ بود شوق شوقِ پـرواز بود...! و اولین منـــزلِ ڪوچ عاشقانۂ ڪبوتـر روز عـرفہ ، حری
🌷 ✍ به روایت 🔰اردیبهشت بود که آمد. شب . شبی که آرزوی دیدن مرتضی برایم مستجاب شد😍. همه فامیل و دوست و آشنا رفتیم فرودگاه🛬 استقبالش. تمام یک ماهی که بود، روز و شب مهمان داشتیم.‌ همه می‌آمدند ببینند چه خبر است. 🔰دو سه سالی که تا سوریه بود، مرتضی دیگر آن مرتضای سابق نبود✘. رشد وجودی و را با تمام وجود حس می‌کردم. با ما هم که بود مدام دلشـ❤️ پیش نیروهایش بود. مدام با بچه‌هایش در تماس📞 بود. 🔰وقتی از آزادی می‌گفت به وضوح برق شادی توی چشم‌هایش😃 دیده می‌شد. چقدر ذوق می‌کرد وقتی می‌گفت: «مردم از خوشحالی و به نشانه تشکر، روی سر بچه‌های ما خشک می‌ریختند😅.» 🔰کوچک‌ترین اتفاقی کم‌صبرش می‌کرد؛ می‌شد، فلان نیرویش شهید🌷 می‌شد، فلان منطقه می‌کرد. مرتضی دیگر دلش با ما نبود🚫. هربار که می‌آمد، خستگی را به وضوح روی شانه‌هایش می‌کردم. 🔰مرتضی تا قبل از رفتنش به ، موهایش یک‌دست مشکی بود ولی از روزی که رفت، می‌دیدم دارند سفید می‌شوند. شهید 🕊که شد، 13 تار مویش سفید شده بود. 🔰بین خواب و بیداری حس کردم روی تپه‌ای ایستاده. داشت از سرما❄️ می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خورد😖. سرما به جان من هم افتاد. آن‌قدر سردم شده بود که از خواب پریدم🗯. بلافاصله به مرتضی پیام📲 دادم. به همان اسمی که توی گوشی‌ام برایش انتخاب کرده بودم: . جواب نداد. 🔰دلم طاقت نیاورد💔، زنگ زدم ‌ولی باز هم جواب نداد😥. دیگر خوابم نمی‌برد. جدای از سرما، هم بی‌خوابم کرده بود. دم اذان صبح بود که تماس☎️ گرفت. بی ‌سلام و احوال‌پرسی گفتم: «مرتضی! چرا این‌قدر لباس کم پوشیدی که بشه؟ نمی‌گی سرما می‌خوری؟» 🔰 مهربان جواب داد: «چی کار کنم ، عملیات بود. همین یک‌دست لباس تمیز بود که پوشیدم🙂.» فهمیدم واقعا سردش بوده. مثل همیشه،قبل ازعملیات کرده بود و با همان یک‌دست لباس 👕سردش شده بود. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
چشمان صدر #عشق را که مینگری انتظار عجیبی را حس میکنی....
💔💔🍃 همیشه به من ميگفت از زیر قرآن ردش کنم☺️ تصمیم گرفتم که برای آخرین بار از زیر قرآن ردش کنم😔 وقتی تربت امام حسین ع را در قبر گذاشتن پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختن قرآن را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم...💔 گفتم اين قرآن را روی صورت مصطفی بگذارد و بردارند به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتن شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده که دهان و چشم مصطفی بسته شد😭 همانجا گفتم ميخواستی در آخرین لحظه عند ربهم یرزقون بودنت را نشانم دهی و بگویی شهدا زنده هستن؟😭💔 همه اینها را میدانم من با تو زندگی میکنم مصطفی💔❤️ راوے: مصطفےصدرزاده🌹 💔 http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
توی وصیت نامه اَش برایم نوشته بود: ✨ اَگر "بهشت" نَصیبم شُد..؛ منتظرت میمانم باهَم برویم:) 🌸به روایت #همسرشهید دقایقی #یاد_و_خاطره_شهدا http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨حرفے نزدم از غم دوری تـــو اما...✨ ✨ای ڪاش بدانے ڪہ چہ آورده بہ روزم...
محمد طاها و نازنين زهرا   امير عاشق بچه بود. مي‌گفت اسم دخترم بايد نازنين زهرا باشد و پسرم محمد طاها. آنها بايد مومن باشند. دخترم را از همان بچگي با چادر، زيبايش مي‌كنم و پسرمان را با خودم به هيئت مي‌برم و يك بچه هيئتي تربيت مي‌كنم. فرزندي مكتبي و امام حسيني. خوب به ياد دارم بعد از شهادت يك روز سر مزارش تنها نشسته بودم، داشتم با اميرم از آرزوهايمان درباره بچه‌دار شدن و ... حرف مي‌زدم. به امير گفتم امير ديدي رفتي بابا شدنت را نديدي و حس مادرانه من را هم با خودت بردي؟ گفتم خيلي دلم مي‌خواست ببينم بچه‌ها چه شكلي مي‌شوند؟ شبيه من يا شبيه تو.   در همين افكار بودم كه يكدفعه يك دختر بچه از جلوي من دويد و مادرش صدايش كرد: نازنين زهرا ندو مي‌افتي. كمي آن طرف‌تر پدري پسرش را صدا كرد كه محمد طاها حواست باشد. همان جا بود كه خنديدم و به حال شهدا غبطه خوردم. همان شب خواب ديدم در جايي ايستاده‌ام با جمعيت فوق‌العاده زياد، ناگهان دختر بچه‌اي به طرف من دويد و من را در آغوش گرفت و گفت مامان. من هم بغلش كردم. به ديگران گفتم اين دختر من است و هديه امير. سپرده است به من تا بزرگش كنم.   http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از مستند شهید امید اکبری به روایت #همسرشهید #پدر_و_مادر_شهید #سید_رضا_نریمانی •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
⚜🌺⚜🌺⚜🌺⚜🌺 🌸البته سرتاسر زندگی من با مهدی لحظه به لحظه خاطره است ولی خاطره مهمی که حالا در ذهن من خطور می‌کند آن‌را بیان می‌کنم. ایشان در ارتباط با بیت‌المال خیلی حساس بودند ما در زمانی که در اهواز بودیم مسئولیت اداره خانه به من محول شده بود.🌹 یک روز قرار بود بچه‌های لشکر به عنوان مهمان به خانه ما بیاید. من از آنجا که فرصت نکرده بودم نان تهیه کنم به مهدی گفتم که وقتی عصر می‌آیید، نان هم تهیه کنید. مهدی که هم‌ طبق معمول عصرها دیر به خانه می‌آمدند -بنابه شرایط کاری- از آنجا که نانوایی‌ها بسته بودند نتوانسته بود نان تهیه کند. زنگ زدند که از لشکر نان بیاورند. البته از امکانات لشکر هیچ وقت استفاده نمی‌کردند ولی چون مجبور بودیم این کار را کردند. نان را که آوردند مهدی پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأکید گفت که تو حق نداری از این نان استفاده کنی چون که این‌ها را مردم برای رزمندگان اسلام ارسال کرده‌اند و چون تو رزمنده نیستی پس حق خوردن از این نان‌ها را نداری. من هم مجبور شدم از خرده نان‌هایی که قبلاً در سفر مانده بود استفاده کردم. البته این مراعات ایشان را می‌رساند نسبت به بیت‌المال والا خدای ناکرده سوء برداشت نشود.🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌹 سجاد همیشه با وضو بود 👌 . خیلی از غیبت کردن بدش می‌آمد. یکی از بارز‌ترین ویژگی‌هایش حیا و سر به زیری بود 😌 . از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه می‌کرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچه‌ها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه می‌شد. وقتی از سر کار می‌آمد پسرمان حامد را با خودش بیرون می‌برد 🚶 و می‌گفت: از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بی‌بی رساند، اخلاص و پاکی‌اش بود. بسیار با خلوص نیت کار می‌کرد 👌 . بارها به خودم می‌گفتم: خدایا شکرت که بنده‌ای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا(س) داشت در نهایت هم مثل او به شهادت رسید. 🌷 ❤️ 🌹 🌹 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#همسرشهید: 2) 🌹از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه رو با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود😠 💙 معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود. هر موقع می رفتیم, با دوستانش آنجا می پلکیدند. 😅زیرزیرکی می خندیدم و می گفتم: «بچه ها, بازم دار و دسته محمدخانی!» #روایت_عاشقی❤️💙 #شهید_محمدخانی_سالگردتولد🎈🎈🎈🎈🎈 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #شهید_مهدی_عزیزی 🍃ولادت : ۶۱/۷/۱ - تهران 🍂شهادت: ۹۲/۵/۱۱ - حلب 🍁آرامگاه: تهران - گلزار شهدای به
🌷 🔰کوله بار او همیشه یک ساک با لباس های بود. اما رفتن مهدی با همه رفتن ها فرق داشت. این را می شد به راحتی از سکنات شهید🌷 خواند. 🔰روزهای آخر مهدی با روزهای دیگرش تفاوت بسیار داشت😔 یکبار من را صدا کرد و گفت یک سوال می پرسم صادقانه👌 جواب بده. پرسید اگر زمان (ع) بود و من می خواستم بروم شما چه می گفتید⁉️ گفتم یقینا صدتای تو فدای امام حسین(ع). 🔰گفت مادر الان هم آن زمان است و هیچ فرقی نمی کند❌ اگر ما نرویم🚷 گویی دوباره دست حرامی ها به (س) رسیده است و او را به اسارت برده اند😭 اگر امروز نرویم بر خلاف دستور (ص) عمل کردیم که فرمودند اگر صدای مظلومی را آن سوی عالم شنیدی و نروی . با این حرف ها اجازه رفتنش را از ته دل♥️ دادم. 🔰شهید قبل از رفتن از پدر و مادر تنها یک چیز می خواست و آن اینکه بعد از خبر آبرو داری کنند و نگویند ای کاش ...❌ به پدر مادر گفت که با خود می رود و هیچ اجباری در رفتن نیست. 🔰شهید از مال دنیـ🌍ــا چیزی نداشت جز یک موتور که آن را در ایام از وی دزدند. وی وقتی خبر دزدیده شدن موتورش را به داد گفت" درویش بودیم و درویش تر شدیم" 🔰مهدی در 31 سالگی📆 و یک روز مانده به ماه مبارک کوله بار به سمت می بندد اما هنوز نام کسی به نام همسر💞 در شناسنامه اش نقش نبسته بود. ما برای وی را پیدا کرده بودیم که از هر لحاظ مناسب بود 💥اما مهدی می گفت "نه✘ دست بردارید. آن بنده خدا چه گناهی کرده که هم فرزند شهید و هم باشد" •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
#اذن_شهادت_ازحضرت_زهرا_س ✾شهید #برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه🏡 آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای #شهید می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، #یازهرا(س) ✾چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند❌ در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم #بیدارشان کنم، ناراحت شد😔 به سمت اتاق دیگری🚪 رفت، من نیز پشت سرش رفتم ✾دیدم گوشه‌ای نشست، اسم #حضرت_فاطمه(س) را صدا می‌زد و از شدت گریه😭 شانه‌هایش می‌لرزد؛ آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم #اذن_شهادتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم😭 #همسرشهید #شهید_عبدالحسین_برونسی #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
⭕️ 🔰هر وقت خونه بود،توی بچه داری کمکم میکرد از شستن بچه گرفته تا پهن کردن لباسهاش روی بند،خلاصه از هیچ کمکی دریغ نمیکرد هیچ وقت هم سخت گیری نمیکرد که چیزی بخرم یا نه...البته من هم اهل ریخت و پاش نبودم عبدالله هم این رو میدونست..... 📚راوی: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
بعد از عقد گفت:😍 تُ هَـمـونـے ‌‌کهـ دِلَـم ‌مـے‌خـواسـت ڪـاش ‌مَـنَـم‌ هَـمـونـے شَـم ‌کِـہ دِلِـت ‌مـیـخـاد...🙂❤️ 🌱 ♥️😍♥️ http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
⚜از حضرت زینب (س) صبر خواستم⚜ در این مدت قسمت شد دو بار در همان سال 95 زیارت سوریه و کربلا رفتیم،✨ پنج تا شش ماه از این اتفاق گذشته بود و منطقه حالت جنگی داشت.☄ هربار ما را با اسکورت به زیارت می‌بردند. در مسیری که می‌‎رفتیم و می‌آمدیم تمام چشمم در خیابان به دنبال نظامی‌ها بود تا شاید محمد در بین آن‌ها باشد.😔 اولین زیارت حس عجیب و غریبی داشتم، تا چشمم به حرم حضرت زینب (س) و آن عظمت و بزرگی‌اش افتاد زبانم بند آمد و هیچ صحبتی نمی‌توانستم بکنم.🍃 _🥀 از خودش صبر خواستم تا طاقت این مصیبت سنگین را داشته باشیم.🌱 شاید اگر اعلام می‌کردند وضعیتش چطوری است این غم بزرگ کمتر می‌شد. وقتی جای گلوله و خمپاره را روی خانه‌ها دیدیم به خودم گفتم افتخار کن به چنین همسری که برای دفاع از حرم آمده.😊_ اینطور به خودم دلداری می‌دادم که نهایتا اتفاقی که افتاده شهادت است، ولی باز هم برایم سخت بود. روزها را با مردم بودیم ولی شب‌های سختی را در سه سال گذراندیم.🥀 راوی: شهید محمدقنبریان🌹 🕊 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
‌ ♨️پیش بینی شهید اندرزگو 🔸چند ماه قبل از در خانه نشسته بودیم. یک ذغال گداخته🔥 را برداشت و کف گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید😲 دستت نمی سوزد⁉️ 🔹سید لبخندی زد و گفت: این که هیچ، بدن من به هم حرام⛔️ است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و پیروز✌️ خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش است. از آنروز به بعد منتظر حضرت ولی عصر(عج)♥️ باشید. 🔸بعد گفت: در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان می شوید؟؟ سید پاسخ داد خیر❌ من آنروز نیستم. 🔰شهیدی که با مولا علی گره خورده است و در آسمانی شد🕊 💠 (ره) در وصف ایشان فرمود: اگر مثل او (شهیداندرزگو) داشتیم دنیـ🌍ـا زیر سلطه اسلام بود روای: همسر بزرگوار شهید 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم🤍 می‌گفت برای تشییع‌ کننده‌هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب‌شان باشم.😊 در مراسماتش به تأکید می‌گفت: به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید. از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب‌وار بایستم.♥️ [نقل‌از ] اکبری http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
اذن دخوݪ خواندیم ورودی صحن ڪــفشش را ڪند و سجده شڪر به جا آورد نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم ای مهربون..! این همونیه که به خاطرش یه ماه اومدم پابوستون...، ممنون ڪه خیرش ڪــردید بقیه‌شم دستِ خودتون تا آخرِ آخرش.....، ❤️ http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷 حرم امام رضا که رفتیم، با برنامه ریزی سپاه بود اما ما فقط یک ساعت در حرم بودیم. آقانوید خیلی امام رضایی بود. پیکر آقانوید که به مشهد آمد، گفتند تابوتشان را ایستاده بگیرید تا سلامی به حضرت رضا علیه السلام بدهد. با خودم گفتم خوش به حالت آقانوید؛ آخرین سلام را هم با بدن بی سر به آقا دادی. حس کردم که اگر جای آقانوید بودم، می گفتم که دیدید آخر من هم فدایی مادرتان شدم؟ بعد که پیکرشان را خواستند از حرم بیرون ببرند، یک بنده خدایی گفت اگر می شود، بگذارید همسرش چند دقیقه با پیکر، ‌تنها باشد. من آن لحظه فقط به آن فکر بودم که این مراسم مثل مراسم من است، ‌نکند آقانوید غصه بخورد. گفتم: ‌من همیشه دوست داشتم در مراسمم شهدا باشند و ائمه نظر کنند. این بهترین مراسمی بود که توانستی برای من بگیری. من از تو راضی ام. فقط برای من دعا کن. یعنی شما بودید و پیکر آقانوید و امام رضا علیه السلام... همسر شهید: بله؛ آقانوید هم با چهره خندانی که روی عکس تابوتش بود، به من نگاه می کرد. بعد از آن پیکر را بردند. من یک ساعت در هتل خوابیدم و دقیقا صحنه های تشییع را دیدم که آقانوید هم کنار من بود. دستم را گرفته بود و گفت: ‌هر کاری داری بگو برایت انجام بدهم. دوست داری برایت چه کار بکنم؟ نشان داد که در همه آن لحظات کنارم بوده. شهید مدافع حرم🕊🌹 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔮 🌹 همسرم بسیار مراقبت می‌کرد تا حلال را حرام نکند، مطالعه تفسیر قرآن را هرگز رها نمی‌کرد و تفسیر آیت‌الله جوادی آملی را به صورت کتاب و نرم‌افزار همیشه همراه خود داشت. در خانه بخش‌هایی از تفسیر قرآن را برای من و فرزندان بیان می‌کرد و همچنین ارادت خاصی به حافظ داشت. آیت‌الله جوادی آملی در مراسم چهلم همسرم در اطلاعیه‌ای اعلام کرد: «همسر و خانواده شهید شهریاری مطمئن باشند که وی در روح و ریحان است. اگر با دو دست پر به بارگاه الهی راه یافت، نه تنها مشکل خودش را حل می‌کند بلکه مشکل دیگران را هم برطرف می‌کند و از دیگران شفاعت خواهد کرد.» 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸