eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
کار هر شبش بود! با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت می‌کرد، نیمه‌های شب هم بلند می‌شد نماز شب می‌خواند. یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایه‌اش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.» 🌷 ●ولادت : ۱۳۱۱/۱۲/۱۸ تهران ●شهادت: ۱۳۶۰/۳/۳۱ دهلاویه http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
●چند روز پیش از اعزام به سوریه مجدد گفت : دوست دارم روزی من را «شهید امیر» صدا کنند. نخستین مرتبه بود که سکوت را شکستم و گفتم : از زندگی با من خسته شده‌اید که چنین آرزویی دارید؟ ●پاسخ داد: خدا می‌داند که با تمام وجود از زندگی خود راضی هستم. شما و طه تمام سرمایه زندگی من هستید. من بهترین لحظات عمر خود را در کنار شما داشته و دارم؛ اما اگر من به شهادت برسم، شما تاجی بر سرتان می‌رود و همسر شهید می‌شوید و ادامه زندگی عاشقانه ما در بهشت خواهد بود، دوست ندارید؟ ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۱/۱۲/۱۴ تهران ●شهادت : ۱۳۹۲/۳/۱۱ سوریه http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💠 🌸بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد 👈و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. 💠 از بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: 👈 «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.» 🌷 🗓 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
همیشه از پوشیدن لباس نو ابا داشت... اگر کفش نو می‌خرید اول آن را خاکی می‌کرد بعد آن را می‌پوشید. برای کارهای خانه خدمتکار داشتم که همه‌ی کارها را انجام می‌داد ولی امین اجازه نمی‌داد خودش همه‌ی کارهای مربوط به خودش را انجام می‌داد..... ✍راوی: مادر شهید 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
مرتضی عادت داشت روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی، با پای برهنه درصف اول عزاداران حسینی شرکت نماید.وقتی مصیبت امام حسین (ع) خوانده می شد، آن قدر گریه می کرد که از کثرت گریه چشم هایش قرمز می شد.تقریباً همه روزه بعد از نماز صبح، به عشق زیارت سیدالشهدا زیارت عاشورا را می خواند. 📎پ ن : شهیدی ڪہ امام خمینے ره برپیشانیش بوسہ زد..معروف بودند به اِشلو 🌷 📚 منبع: کتاب سیره شهیدان ، صفحه 125 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
« می خواهم مثل حر باشم » ‌●همسر شهید محمد جعفر سعیدی نقل می کند که در یکی از روزها با شهید نشسته بودیم که یک خاطره بسیار زیبا برایم نقل کرد و گویا می خواست که مرا نیز آماده کند که در شهادتم صبر و حوصله داشته باشم . ●او گفت در یکی از جبهه‌ها جوانی خوش سیما بنام شهید حر خسروی که از بندر گناوه اعزام شده بود را دیدم به او گفتم : که آقای خسروی شما خوب است سری به گناوه بزنید و با پدر و مادر خود ملاقاتی داشته باشید و بعدا بیایید جبهه که ایشان در جواب می گوید من دلم نمی خواهد به پشت جبهه بروم . ●می خواهم مثل شهید کربلا حر باشم و تا می توانم لشکر امام حسین (ع) را یاری نمایم و این خاطره ای بود که شهید محمد جعفر سعیدی از شهید حر خسروی برایم گفت. ✍روای :همسر شهید 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
●مادر شهید می گوید: همیشه درسلام کردن به کوچک وبزرگ سبقت می گرفت وهمه ی خانواده شیفته این اخلاق اوبودند، خوش خنده بودوتبسم ازلبانش محونمی شد هرزمانی که ازخواب بیدارش می کردم تاچشمانش رابازمی کرد لبخندی به من می زدوسلام می داد،هیچ وقت عصبانی نمی شد. ●ازکودکی تازمانی که ازدواج کرد سعی می کردازلحاظ مالی خانواده اش رادرک کند، مثلااگردوست داشت اردوی مشهدبرودوماهزینه اش رانداشتیم اعتراضی نمی کردوبادوستانش همراه نمی شد، درهمه شرایط احترام من وپدرش راحفظ می کرد. همسرشهید،محمدصدرا7ماهه راباردار بودن ویک دختربنام فاطمه خانم داشتندوشهیدشیری فرزندپسرخودراندید. ...🕊🌸 ❤️شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات❤️ 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❌در نشر لینک حذف نشود❌
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید رضا چراغی نام کامل رزاق چراغی لقب_ شمشیر لشکر تاریخ تولد_۲۷ فروردین ۱۳۳۶ محل تولدروستای ستق ساوه شهادت۱۳۶۲ محل شهادت منطقه فکه، عراق نحوه شهید شدن اصابت گلوله توپ محل دفن ایران اطلاعات نظامی فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله 🌷 ویژگی‌های اخلاقی رضا اهل پارسایی، تقوا و دیانت بود و همواره نسبت به انجام واجبات و ترک محرمات تقیه خاص داشت. از دنیا و زخارف آن پرهیز می‌کرد و اهل ریا و ریاست نبود. رضا عاشق شهادت بود. در طول جنگ، یازده بار مجروح شد و خودش گفته بود که اگر خدا بخواهد، بار دوازدهم شهید می‌شوم و چنین هم شد. شهید چراغی در مسئولیت‌هایی که به عهده می‌گرفت، جدی و پرکار بود. نسبت به حفط بیت‌المال سخت حساس بود و هرگز از آن استفاده شخصی نمی‌کرد. 🌷 یکی از همرزمانش می‌گوید: «دشمن در ارتفاع ۱۴۳ فکه پاتک سنگین زده بود. به هر ترتیبی بود، خود را به آنجا رساندم. رضا چراغی، عباس کریمی و اکبر زجاجی در حال شلیک آرپی‌جی ۶۰ بودند. دشمن پاتک سنگینی زده بود. هر چه اصرار کردم که عقب برگردند، قبول نکردند. روی ارتفاع فقط شش نفر سالم مانده بودند که می‌جنگیدند؛ رضا چراغی، عباس کریمی، اکبر زجاجی و سه نفر بسیجی که سخت درگیر بودند.‌ دشمن تصور می‌کرد که نیروی زیادی روی ارتفاع هستند. عصر که دوباره به ارتفاع رفتم، دیدم عباس کریمی و دو نفر از بسیجیان، پیکر غرقه به خون چراغی را با برانکارد حمل می‌کنند.» 🌼شـادی روح پـاک شهید رضا چراغی صـلــوات🌼 🔹 https://eitaa.com/join
🕊️❤️ 』 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🕊 ✨تخریبچی حرفــــه‌ای 🍃خیرالله در بحث مین و جنگ‌افزار💣 و ادوات‌جنگی بسیارحرفــــه‌ای بود؛ آنقدر دقتش بالا بود🔍 که مینی که نشناسد و از پس آن برنیاید، وجــود نــــداشت❌ 🍃فقط تله‌های انفجاری داعش👹 برایش ناآشنا بود که آمد و از آن عکــــس گرفــــت📸 و طریقه‌ی خنثی‌کردن آنرا یاد گرفت و به تخریبچی‌های دیگر هم یـــاد داد👨‍🔧 او خیــــلی شجــــاع بــــود و به خــودش اطمینــــان داشت💪 🍃خیرالله می‌گفت: «من این تخصص را دارم و می‌توانم مین را خنثی کنم اگر این مین را من خنثی نکنم، جــــان یک نفــــر را می‌گیــــرد😢 و اگر من بنشینم در منزل🏠 دِیــــنِ آن کسی که با میــــن از بین می رود، بــــر گــــردن مــــن اســــت.»🥀 او خودش را متعهــــد می‌دانست، نسبت به همه‌چیز، به‌ویژه به امنیــت🇮🇷 ✍راوی:همسر شهید . 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌『🌺کَبوٺراݩ آسݦاݩے🕊️🍃 』 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❌در نشر لینک حذف نشود❌
●همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد. یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند. ●یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد. 📎پ ن:تنها آنهایی ترور میشوند که وجودشان دریچہ‌ۍ تنفس استڪبار را میبندد، آن‌قدرکہ مجبور شوند، آنهاراحذف فیزیکی، یعنے کنند... 🌷 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔹🌱یک هفته قبل ازشهادتش، من و رسول توی چادر بچه های تخریب لشگر ۱۰ تو مقرالوارثین، تنها شدیم او با خودش خلوت کرده بود دیدم صورتش خیسه ، انگار گریه کرده تا منو دید با آستین لباسش اشک هاشو پاک کرد. 🔸🌱دیدم حال و حوصله شوخی رو نداره، یه خورده با هم درد و دل کردیم. رسول بدون مقدمه با نگرانی گفت: نمیدونم چرا کار ما درست نمیشه.همه رفقای ما یکی یکی رفتند و داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زنده ایم . ترو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند . دیدم حال خوبی داره گفتم بذار توحال خودش باشه و بدون خداحافظی ازش جداشدم. 🔹🌱رسول مثل بعضی ها برای رفع تکلیف جبهه نرفت بلکه برای انجام تکلیف جبهه رفت. وی در جبهه دنبال کمال بود و سعی می‌کرد در جبهه جایی که نوک پیکان سختی ها ست باشه. پس رسول شد "تخریب چی" همه وجودش در سوز و گداز بود و اگر خنده و شوخی هم می‌کرد دنبال رد گم کردن بود. 🌷🌱 ‌‎‌‌‌‎🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🌱 🌱محمدجواد تک پسر بود و اگر می‌خواست می‌توانست نرود، اما او بی‌تاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملاً راضی بودم، اما نمی‌خواست به‌جز من، به کس دیگری بگوید که می‌خواهد سوریه برود، ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت. 🌱وقتی می‌خواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمی‌گردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یک‌شب گفت «بیا بشین باهم حرف بزنیم.» دلم لرزید و گفتم «می‌خواهی مأموریت بروی؟ و حتماً می‌خواهی سوریه بروی؟» خندید و گفت «آفرین عزیزم.» گفتم «من هم که نمی‌توانم و نمی‌خواهم مانع رفتنت شوم.» که در جواب گفت «به تو افتخار می‌کنم.» 🌱مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت‌المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک‌بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع‌کردن بچه‌ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می‌گفت این حضور باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شود. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ‎‎‌‌‎‎ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🌹 💠نمازشب📿 🌱شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود. سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند. 🌱آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده... 🌷🕊 ‎‎‌‌‎‎🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💠همسرم خیلی سفارش امیرعلی را می‌کرد. به من می‌گفت من و تو باید الگوی عملی برای فرزندمان باشیم. باید طوری تربیت شود که لیاقت سربازی امام زمان (عج) نصیبش شود. باید نماز خواندن، قرآن خواندن و ارادتش به اهل بیت را از ما الگو بگیرد. 💠همیشه به حال شهدا غبطه می‌خورد. چه شهدای دفاع مقدس، چه شهدای مدافع حرم. هر بار که شهیدی می‌دید یا به تشییع شهدا می‌رفت می‌گفت خوش به حالشان. حتی به بستگان شهید هم غبطه می‌خورد، می‌گفت خوش به حالشان که نسبتی با شهید دارند. 💠وقتی این ذوق و اشتیاقش را می‌دیدم چیزی نمی‌گفتم، راضی کردن من کار سختی نبود. عقاید و باورهای‌مان یکسان بود و هر دو دغدغه اسلام را داشتیم. نمی‌خواستیم دست دشمن به خاک و ناموس کشورمان بیفتد. رفت تا شیعه تنها و بی‌یار نماند. هر چند نبودن‌هایش برایم سخت بوده اما خانواده‌اش آن‌قدر بزرگوار هستند که در نبودن‌های اکبر خیلی هوای من و امیرعلی را داشتند و جای خالی‌اش را با محبت‌های مادرانه و پدرانه‌شان پر می‌کردند. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۳/۳/۲۲ تبریز ●شهادت : ۱۳۹۷/۱/۲۰ حملهٔ هوایی اسرائیل به پایگاه T4 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
‼️روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند خوانده‌اند و اسم حسین آقا در فهرست نبوده است. حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او میرود اما فرمانده مخالفت میکند. ‼️همسرم که اصرار را بی‌فایده میبیند به فرمانده میگوید: من بچه‌ی مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم امام رضا(ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم... فرمانده محور وقتی صحبت‌های شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه میدهد. ‼️در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه‌ی مدافعان‌حرم میگوید: همه‌ی ما از مشهد آمده‌ایم، فردا شهادت امام رضا علیه السلام (ع) است و خوش بحال کسی که فردا شهید شود. ‼️هنوز حرف این مدافع‌حرم تمام نشده بود که شهید محرابی به همرزمانش میگوید:" آن کسی که میگویی فردا "شهید" میشود من هستم فردای آن روز، روز شهادت امام رضا در سوریه تیر به قلب ایشان اصابت کرد و در حالی که در "سجده" بودند و آخرین کلمه‌ای که گفتند "یاابالفضل"بود به شهـادت رسیدند. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ‎‎‌‌‎🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود. می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آرزﻭ دارم برای چند دقیقه هم شده است، امام زمان عج را درک کنم! قبل از شروع عملیات بود. قبل از ورود به آب پرویز نماز خواند. سجده شکر کرد و باز دعای عهد را خواند و وارد آب شد. نزدیک کمین عراقی ها بودیم که آتش دشمن روی دریاچه ماهی شروع شد. گلوله اول به پرویز خورد، اما راهش را ادامه داد. بالافاصله گلوله دوم هم به تنش نشست. به جای اینکه کمک بخواهد یا داد و فریادی کند. دستش را جلو دهانش گرفت تا مبادا صدای ناله اش، تیربارچی دشمن را متوجه نیروهایش کند... شهید_پرویز_فروردین 🌷 ﻣﻌﻠﻢ_ﺷﻬﻴﺪ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
●بچه اولمون قزوين به دنيا اومد. ماه های آخر بارداری رفته بودم قزوين، تا پدر، مادرم مواظبم باشن. در مورد اسم بچه قبلاً با هم حرفامونو زده بوديم. عباس دلش میخواست بچه اولش دختر باشه. ●ميگفت: "دختر دولت و رحمت واسه خونه آدم مياره..." قبل به دنیا اومدن بچه، بهم گفته بود: "دنبال يه اسم واسه بچه مون گرد که مذهبي باشه و تک از کتابی که همون وقتا ميخوندم پيدا کردم: سلما ●تو کتاب نوشته بود، سلما اسم قاتل يزيد بوده. دختری زيبا که يزيد (لعنة الله عليه) عاشقش ميشه. اونم زهر ميريزه تو جامش. ●بهش گفتم که چه اسمی روانتخاب کردم. دليلشم براش گفتم. خوشش اومد. گفت: "پس اسم دخترمون ميشه، سلما گفتم: اگه پسر بود...؟ ●گفت: نه ، دختره. گفتم: حالا اگه پسر بوووود؟؟؟ گفت: حسين…اگه پسر بود اسمشو میذاریم حسین. بچه که دنيا اومد. دزفول بود. ●بابام تلفنی خبرش کرد. اولش نگفته بود که بچه دختره ، گمون میکرد ناراحت میشه. وقته بهش گفت، همونجا پای تلفن سجده شکر کرده بود. واسه ديدن من و بچه اومد قزوين. ●از خوشحالی اينکه بچه دار شده بود. از همون دم در بيمارستان به پرستارا و خدمتکارا پول داده بود. يه سبد بزرگ گلايل و يه گردنبند قيمتی هم واسم خریده بود. دخترم سلما دختر زيبايی بود. پوست لطيف و چشای خوشگلی داشت. عباس يه کاغذ درآورد و روش نوشت: "لطفاً مرا نبوسيد..."خودشم اونقده ديوونش بود که دلش نميومد بوسش کنه. ✍به روایت همسربزرگوار شهید 🕊 ‎‎‌‌ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
●عاشق حضرت زهرا (س) بود. روضه های فاطمیه را خیلی با سوز میخواند. یک وقت هایی هم آخرشب زنگ میزد میگفت باهات کار دارم. حالا دو تا هیئت رفته. هم مداحی کرده هم روضه خوانده و هم گریه کرده و سینه زده. اما آخر شب میگفت بیا یک روضه چند نفری بخونیم و گریه کنیم. ●میگفت هرچی برای مادر گریه کنیم کمه. خط خوبی هم داشت. همیشه کنار دفتر یادداشت یا کتاب و جزوش اسماء متبرک اهل بیت را با خط خوش می نوشت. وزیباترینش هم نام مبارک فاطمه زهرا (س) بود. 🌷 ‎‎‌‌‎‎ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
●آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دونماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: “این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند. رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟! " در این تهران بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟" ●ترکش خمپاره درست از پهلوی چپ وارد و به قلب او اصابت کرد.کمکش کردم تا بلند شود به سختی روی پای خود ایستاد به اطراف نگاه کرد و رو به سمت کربلا قرار گرفت دستش را با ادب به سینه نهاد و گفت : السلام علیک یا اباعبدالله ... یکباره گردنش کج شد  به زمین افتاد ... احمد علی موقع خاکسپاری با اینکه 6 روز از شهادتش می گذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه اش قرار داشت..."  📎شاگردخاص آیت‌الله حق‌شناس 🌷 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🌷اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.» آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد:« بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.» همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم. 🌷بارها به صورت بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است. عملیات کربلای ۵، اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(ع) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه خرمشهر بود شناسایی کردیم. 🌷 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
من یک حق داشتم! خاطره ای از یک شهید نماینده مجلس . . . وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. این لحظه‌ای بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. 🌷 ‎‎‌‌‎‎🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...رحمان رفت توی آب... قایق اول را که آزاد کرد،عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن... گفتم چرا این جوری؟ گفت:نمیخوام قیامت اسمم جزء کسایی باشه که به دشمن پشت کردن! 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷 ولادت : ۱۳۴۲ جهرم شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳ عملیات کربلای ۴ ، اروند ‎‎‌‌‎‎🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
●ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچه‌هاي بسيج به تو عادت كرده‌اند. انشاء الله به سلامت بر مي‌گردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز مي‌دانستم اين كبوتر هم پريدني است. ● ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمي‌خواست خانه‌اي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است. ○هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب مي‌ديدم و محمد را بر بال ملائك .. 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
●«هراچ» بچه آخر خانواده بود. دو خواهر و یك برادر داشت. وی علاقه بسیار زیادی به خواهرانش داشت. دوست داشت با همه معاشرت نماید. به همه كمك می‌كرد. او می‌گفت: مادر، اصلاً نگران من نباش و راجع به من فكر نكن. وی همیشه سرود «شهیدان زنده اند» را زمزمه می‌كرد. ●روز نامزدی برادرش بود و تمام مدت، من منتظر بازگشت «هراچ» بودم، خواستم بروم برایش پیراهن بگیرم. منصرف شدم، فكر كردم خوب، پیراهن برادرش را خواهد پوشید. «هراچ» دوست نداشت زیاد لباس بخرد. تمام مدت منتظر و چشم به راه او بودم. «هراچ» نیامد. ●دل شوره و حالت عجیبی داشتم. فكر می‌كردم كه از خستگی زیاد است. هنگام جشن، زمانی كه به عروس هدیه می‌دادم، لرزش تمام وجودم را فرا گرفت. حتی نمی‌توانستم گردنبند عروس را به گردنش بیاویزم. در همان حالی كه من داشتم به عروسم هدیه می‌دادم، «هراچ» عزیز من به شهادت رسیده بود. ●آن روز به ما خبر نداده و گذاشتند پس از مراسم نامزدی و روز بعد اطلاع دادند كه «هراچ» به شهادت رسیده است. ما دیگر حال خود را نمی‌دانستیم. جمعیت فراوانی در خانه ما جمع شده بود. مردم در این ایام ما را تنها نگذارده و خود را در غم ما شریك می‌دانستند... ✍ به روایت مادربزرگوارشهید 📎تکاور دلاور ارتش 🌷 ‎‎‌‌‎‎ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
●کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود،هر ازگاهی"حاج حمید"بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد،یکبارازنماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمیدگفت: بنظرت سَری بہ پیرمردسبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایے خبری ازاو نداشتیم. زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمیدجلورفت بعداز احوال پرسی،بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد،پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد. ●سبزیها را پیش من آورد وگفت:این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد. گفتم:ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم.گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم. در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی.بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده. ●پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ... ✍راوی: همسر شهید 🌷 🌱 ‎‎‌‌‎‎🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸