هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نعیم قاسم: ما در میدان هستیم و ذرهای از مواضع شهید نصرالله کوتاه نمیآییم
🔹گزینههای ما روی میز است و برای هر احتمالی آمادهایم؛ اگر اسرائیل میخواهد زمینی به لبنان وارد شود، ما آمادهایم و خود را برای این احتمال تجهیز کردهایم.
🔹ما با تمام توان شهدای خود را جایگزین میکنیم و آرزوی اسرائیل برای کاهش قدرت ما با ترور، هرگز محقق نخواهد شد.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
پر از خیال خام گفت در زمان مناسب
به وقت انتقام گفت در زمان مناسب
نشست کوفه سر جایش آن زمان که نباید
به یاری امام گفت در زمان مناسب
غروب روز دهم هم به روی خویش نیاورد
اگر چه در کلام گفت در زمان مناسب ...
وزیر خارجه امروز در جواب به دشمن
به خنده با سلام گفت در زمان مناسب
گذشته است پنج سال از دی نود و هشت
به صبح و ظهر و شام گفت در زمان مناسب
برای بار نخستین چه خوب بود بدانم
کدام بی مرام گفت در زمان مناسب
قسمبهعصرکهانسان،نشستهاستبهخسران
اگر دَم قیام، گفت: در زمان مناسب ...!
✍محمدسجاد حیدری
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
علاقۂ #احمـد بہ عضویت در #حزباللہ را کہ مےدیدم، بسیار خوشحال میشدم کہ پسرم مےخواهد قدم در راه دفاع از اسلام، کشور و ناموس بگذارد و از اینکہ #احمـد در عمل پیرو راه امام حسین{علیہالسلام} و مکتب عاشورا بود، برایم لذتبخش بود.
#اجرکاللہیاصاحبالزمان🏴
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴 وصیت سید حسن نصرالله: توصیه میکنم که برای خیر دنیا و آخرتتان، ایمانتان به رهبری حضرت امام خامنهای دام ظله محکم و قوی باشد.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
🌱شهید علی رضا کریمی:
من با قلبی روشن، خون خود را برای اسلام می ریزم و پیام می رسانم که با جاری شدن خونمان است که حکومت ما نورانی تر و به حکومت عدل صاحب الزمان (عج) متصل می شود..
امیدوارم که حکومت ما زمینه ساز انقلاب امام مهدی (ع) باشد .
#شهیدانه🕊
#امام_زمان ❤️
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
#خاطرهای_از_شهید_در_مورد_شهادتش
این خواب خیلی مرا خوشحال کرد.
خواب دیدم که امام سجاد(علیه السلام) نوید و خبر شهادت من را به مادرم می گوید و من چهره آنحضرت را دیده
و [او] فرمود: «توبه مقام شهادت می رسی»
و من در تمام طول عمرم به این خواب دلبستهام
و به امید شهادت در این دنیا ماندهام
و هم اکنون که این خواب را مینویسم، یقین دارم که شهادت نصیبم میشود و منتظر آن هم خواهم ماند؛
تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمع آنها بپیوندم
و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیل الله است که خداوند شهادت را نصیبم کند
و از خدا هیچ مرگی جز شهادت نمیخواهم.
اما راستی چه رمزی است بین
بشارت شهادت به شهید
توسط امام سجاد (علیه السلام)
و اعزام به سوریه
از طریق تیپ امام سجاد (علیه السلام)
چه سری است بین بشارت
توسط امام سجاد و
دفاع از حرم عمه امام سجاد (علیه السلام)...
اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیلک
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم سارا فلاحی:
آمریکا هیچ غلطی نمیکند ،
چون تمام غلطها و اشتباهات را مسئولان خودمان میکنند...!!
هنوز هم در ایران شیرزن داریم ✌️🏻
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
♨️چه اعمالی به جهان آخرت منتقل میشوند؟!
🔸یکی از عناوینی که در زیارات برای #امام_زمان (عجلاللهتعالیفرجه) میخوانیم «میزان الاعمال» است:
🔅«السَّلَامُ عَلَیک یا مِیزَان الْأَعْمَال»
🔸با توجّه به این لقب، اگر کسی اعمالش را با جلوداری حضرت و تحت نظر ایشان انجام دهد، کارهایش #مُهر_قبول میخورد و ارزش انتقال به عالم دیگر را دارد؛
اما کسی که بدون شناخت امام زندگی کند، اعمالش فاقد ارزش است و اعتبار انتقال به جهان آخرت را ندارد، گویی کارهایش در نظام عالم گم میشود.
🔸بر این باوریم که معرفت امام عصر عجلاللهتعالیفرجه در کیفیت عمل ما تأثیر میگذارد. شاید کمیّت عمل کسی که نسبت به حضرت شناخت ندارد، با کسی که در مسیر معرفت امام است، یکسان باشد. امّا عارف به امام زمان عجلاللهتعالیفرجه به خاطر محّبت و معرفتش به «ولّی الله» سراسر زندگیش رنگی از ولایت الهی دارد و اعمالش دارای قدر و قیمتی ویژه است.
🖋استاد بروجردی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دل مظلومان منطقه برای این لبخندهای آرامشبخش تنگ میشود سید...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴فوری | گلوله باران شدید توپخانه ارتش رژیم صهیونیستی از منطقه مرزی در منطقه متولا به سمت خیام در خاک لبنان
پ.ن: این یعنی مقدمات حمله زمینی علیه لبنان
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣ کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار میکرد و میگفت: « قدم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود بغضم ترکید .پدرم خانه بود.مرا که دید پرسید:چی شده کی اذیتت کرده ،کسی حرفی زده طوری شده چرا گریه میکنی ؟نمیتوانستم حرفی بزنم فقط گریه میکردم .انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود.هیچ کس نمیدانست دردم چیست.روی آنرا نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده تحمل تنهایی را ندارم دلم میخواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم .
یک هفته میشد در خانه پدرم بودم.هرچند دلتنگ صمد میشدم امابا وجود پدر ومادر ودیدن خواهر وبرادرها احساس آرامش میکردم.یک روز در باز شد وصمد آمد بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد آمده باشد اولش احساس بدی داشتم حس میکردم الان دعوایم میکند .یا اینکه اوقات تلخی کند که چرا به خانه ی پدرم آمده ام اما او مثل همیشه بود میخندید و مدام احوالم را میپرسید.از دلتنگی اش میگفت واینکه دراین مدت چقدر دلش برایم شور میزده میگفت حس میکردم شاید خدایی نکرده اتفاقی برایت افتاده که اینقدر دلم هول میکندو هرشب خواب بد میبینم.
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آنها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: « قدم! بلند شو برویم. »
گفتم: « امشب اینجا بمانیم. »
لب گزید و گفت: « نه برویم. »
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه میگفت و میخندید و برایم تعریف میکرد. روستا کوچک است و خبرها زود پخش میشود. همه میدانستند یکهفتهای است بدون خداحافظی به خانهی پدرم آمدهام.
به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ میدیدند، با تعجب نگاهمان میکردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر میکردم صمد از ماجرای پیشآمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: « قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوالپرسی کن. من با همه صحبت کردهام و گفتهام تو را میآورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟! »
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آنطور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشهی اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: « بیا ببین برایت چه چیزهایی آوردهام. »
گفتم: « باز هم به زحمت افتادهای. »
خندید و گفت: « باز هم که تعارف میکنی. خانم جان قابل شما را ندارد. »
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگیام بود. نمیگذاشت از جایم تکان بخورم. میگفت: « تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده. »هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب میآمدیم خانه. کمکم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: « خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد. »
دلم غنج میرفت از این حرفها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصر روزی که میخواست برود، مرا کشاند گوشهای و گفت: « قدم جان! من دارم میروم؛ اما میخواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر میکنی اینجا به تو سخت میگذرد، برو خانهی حاجآقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خود ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعیام را میکنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانهای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر میخواهی بروی خانهی حاجآقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زدهام. آنها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو. »
کمی فکر کردم و گفتم: « دلم میخواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی میکنم. خیلی سخت میگذرد. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: « پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است. »
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانهی پدرم. صمد مرا به آنها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوریاش را نمیتوانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبیهایش میافتادم و بیشتر دلم برایش تنگ میشد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا مینشستم، تعریف از خوبیهایش بود. روز به روز احساس علاقهام نسبت به او بیشتر میشد. انگار او هم همینطور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای! پنجشنبه صبح که میشود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر میکنم اگر تو را نبینم، میمیرم. »
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیهام را از خانهی مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاقهای پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانهی پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانهی پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣ با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود بغضم ترکید .پدرم خانه بود.مرا که دید پ
دختر شینا - قسمت 0⃣2⃣
💥 صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: « من میروم. تو هم اسباب و اثاثیهمان را جمع کن و برو خانهی عمویم. من اینجا نمیتوانم زندگی کنم. از پدرت خجالت میکشم. »
همان روز تازه فهمیدم حاملهام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بندهی خدا تنها زندگی میکرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: « عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. میخواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. »
💥 عمو از خدا خواستهاش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آنها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بندهی خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانهی مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیهی حاملگیام را به زنبرادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمیگذاشتند.
💥 یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حاملهام، سر از پا نمیشناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومن. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد میگفت: « تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام میشود. دیگر کار نمیگیرم. میآیم با هم خانهی خودمان را میسازیم. »
💥 اول تابستان صمد آمد. با هم آستینها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک میکردم و هم روزه میگرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک میشدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایدهای نداشت.
💥 بیحال گوشهای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزهات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمیرفتم.
گفت: « الان میروم به آقا صمد میگویم بیاید ببردت بیمارستان. » صمد داشت روی ساختمان کار میکرد. گفتم: « نه... او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب میشود. »
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: « بیا روزهات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. » قبول نکردم. گفتم: « میخوابم، حالم خوب میشود. » خدیجه که نگرانم شده بود گفت: « میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچهی عقبمانده به دنیا آوردی، میگویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم میگفتم اگر روزهام را بخورم، بچهام بیدین و ایمان میشود.
💥 وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: « به صمد نگو. هول میکند. باشد میخورم؛ اما به یک شرط. »
💥 خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: « چه شرطی؟! » گفتم: « تو هم باید روزهات را بخوری. »
خدیجه با دهان باز نگاهم میکرد. چشمهایش از تعجب گرد شده بود. گفت: « تو حالت خراب است، من چرا باید روزهام را بخورم؟! »
گفتم: « من کاری ندارم، یا با هم روزهمان را میشکنیم، یا من هم چیزی نمیخورم. » خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بیهوش میشدم. خانه دور سرم میچرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخممرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بیحس شد و دلم ضعف رفت. لقمهای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: « نه... اول تو بخور. »
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: « این چه بساطی است بابا. تو حاملهای، داری میمیری، من روزهام را بشکنم؟! »
گریهام گرفته بود. گفتم: « خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من. »
خدیجه یکدفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: « خیالت راحت شد. حالا میخوری؟! »
دست و پایم میلرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکهای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمهی اول را خوردم. بعد هم لقمههای بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لبهایمان از چربی نیمرو برق میزد. گفتم: « الان اگر کسی ما را ببیند، میفهمد روزهمان را خوردهایم. »
اول خدیجه لبهایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آنها را میمالیدیم، سرختر و براقتر میشد. چارهای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لبهایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچکس نفهمید روزهمان را خوردیم.آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانهی کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشهی حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
#دعایعهد
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفـــ۵۷۴ــفحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅نگاهی جدید و کاربردی به فرزندآوری
🔰#استاد_راجی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
صبح امروز نگاهم به شهیدی است
که او نزد خداست؛
شاید اکنون، نگاهش به من است؛
از سَمت خدا
🍃#شهیدامیر_حاج_امینی
🌹#شادی_ارواح_شهیدان_صلوات
#حزب_الله_زنده_است
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
شهید مدافع حرم مهدی بختیاری
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۷۰/۸/۲۷
محل ولادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۹/۱۲/۲۵
محل شهادت: سوریه _ المیادین
نحوه شهادت: تله انفجاری
مزار: بهشت زهراسلام الله علیها _ قطعه ۵۳ _ ردیف ۸۷ _ شماره ۷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸