🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت هفدهم
••••ا••••
بازهم خوب متوجه منظور پدر سعید نشد و با تعجب گفت: «تانک😳 اونم این همه !
پدر سعید ادامه داد و گفت: «آره پسرم، تانک. آقای مهربون بعد از ظهورشون، تموم کشورهای زورگو و بدجنس رو شکست دادن و از اون موقع به بعد که توی دنیا جنگ و خونریزی نشده و نیازی به این تانک ها نیست »
کاوه که دیگر از کوه سیاه ⛰نمیترسید، گفت: «خوب اینارو چرا اینجا جمع کردن🤔؟
این طوری که شهر زشت و ترسناک میشه ! پدر سعید گفت: «آفرین ! به نکته مهمی اشاره کردی.
این تانکارو که از کل دنیا🌍 جمع شده ، همین روزا به کارخانه ذوب آهن خارج از شهر می برن. توی کارخانه ذوب آهن، تانک ها ذوب میشن و با مواد ذوب شده برای مردمی که خونه ندارن ، در🚪 و پنجره🔲 درست میکنن. پدر سعید لباس کارش 🧥را به کاوه👦 نشان داد و گفت: «یادت هست قبلاً بیکار بودم ؟ اما حالا دیگه سرکار میرم و توی همین کارخانه کار میکنم. دیگه نه از بیکاری خبریه، نه از بی پولی»،
کاوه همان طور که به چهره خندان پدر سعید نگاه می کرد، به او گفت: «از خوشحالی🙂 شما ، خیلی
خوشحالم» او هم از کاوه تشکر کرد و به
کارش ادامه داد.
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
┏━•❅😊•°°•😊❅•━┓
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
┏━•❅🌴•°°•🌴❅•━┓
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
┏━•❅🎈•°°•🎈❅•━┓
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
👈قسمت هجدهم
کاوه دیگر در فکر برگشت به خانه بودکه چشمش👁 به نوار پیچ های رنگ پریده دوچرخه افتاد. حواسش پرت دوچرخه بود و به این فکر 🤔می کرد که نوارپیچ ها کی کهنه شدند که او متوجه نشده کاوه اصلا متوجه منظره انتهای خیابان🛣 نبود وقتی سرش را بالا آوردپارک جنگلی🏕 زیبایی را در آنطرف خیابان دید که پر بود از درختان کاج 🌲و صنوبر🌳. مثل اینکه دوچرخه ام🚲 دوست داشت به آنجا برود برای همین دسته اش را به سمت پارک کج کرد. با نزدیک شدن به پارک کودکان زیادی را دیدند،که یک گوشه کنار تاپ و سرسره 🎢جمع شده اند مثل اینکه آنها منتظر آمدن کسی بودندچون هر چند لحظه یکبارنگاهی به اطرافشان میکردند و با هم چیزهایی می گفتند.
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
┅═•❥◎❤️◎❥•═┅
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
┅═•❥◎🧡◎❥•═┅
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
┅═•❥◎💛◎❥•═┅
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت نوزدهم
..•••ا•••..
کاوه با خودش گفت: «اینا اینجا چه کار میکنن؟ نکنه اتفاقی افتاده؟!» درهمین حین چشمش به پسر کوچکی افتاد که کفش های 👞لنگه به لنگه اش نشان می داد هنوز بلد نیست درست کفش بپوشد!به سمتش رفت و از او پرسید: «چرا اینجا جمع شدین؟ چیزی شده؟» پسرک نگاهی به کاوه کرد و با تعجب گفت: چطور نمیدونی امروز چه روزیه!نکنه یادت رفته؟ » کاوه که بیشتر گیج 😇شده بود گفت: «نه، نمیدونم چه روزیه؟! آخه من از یه شهر دیگه اومدم. «پسرک خندید 🙂و گفت: « پس بگو! چون هیچ کدوم از بچه های شهر، امروز رو فراموش نمیکنن. اصلا مگه میشه آدم روزی رو که اینقدر بهش خوش میگذره ، یادش بره». کاوه بازهم متوجه منظور پسربچه نشد، پسرک ادامه داد: «امروز یکی از دوستای آقای مهربون به اینجا می آید و با ما بازی میکنه. تازه هرچند هفته یک بارم خودشون میان».
پسرک به آسمان نگاهی کرد و گفت:
« خدا کنه این هفته خود آقای مهربون بیان. آخه من تا حالا هیچ کسی رو ندیدم که مثل آقای مهربون با صبر و حوصله با بچه ها بازی کنه. راستشو بخوای من خیلی دوستشون❣️ دارم».
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
°|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° واتساپ https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5 °|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° تلگرام https://t.me/golhayeentezar °|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیستم
..•••ا•••..
دقیقه ای که گذشت، کاوه آقایی را دید که به سمت آنها می آمد. گویا آرزوی پسربچه خیلی زود برآورده شده بود. بچه ها وقتی متوجه آمدن آقای مهربان شدند همه از خوشحالی🤩 به سمتش دویدند🏃♂️. بعضی از بچه ها گل هایی💐 را که به همراه داشتند؛ برسرایشان ریختند. او هم با مهربانی آنها را می بوسید. بعد آقای مهربان قصه 📖قشنگی را آرام و باحوصله برای دوستان کوچکش تعریف کرد. آن قدر باحوصله قصه میگفت که یکی از بچه ها به نام علی، همان اول خوابش😴 برد. او هم پسرک را آرام از روی زمین بلند کرد و روی پایش گذاشت تا راحت تر بخوابد.
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و یکم
..•••ا•••..
قصه که تمام شد؛ یکی یکی بچه ها آمدند و از هر موضوعی که دلشان می خواست با اقای مهربان صحبت کردند. کاوه هم خیلی دوست داشت با او صحبت کند، اما چون اهل شهر ظهور نبود جلو نرفت و از همان جا به بچه ها نگاه کرد. وقتی صحبت بچه ها تمام شد، یکباره آقای مهربان کاوه را صدا زد و گفت:
«کاوه جان، چرا نمیای پیش من کاوه تا این را شنید؛ جلو رفت و گفت:
«من که خودم رو معرفی نکردم. شما چطوری من رو شناختین ؟! »
آقای مهربان
لبخندی زد و گفت: «نیازی به معرفی نیست.
من امام زمان شما هستم و تمام بچه های دنیا🌍 رو می شناسم !»
امام نگاهی به کاوه و دوچرخه اش 🚲کرد و گفت:
«تا میتونی برای ظهورم دعا 🤲کن، خداوند به دعای شما بچه ها بیشتر توجه میکنه. این طوری زودتر زمان ظهور می رسه و دنیای شما هم مثل
[شهر ظهور]
✨ قشنگ و زیبا میشه».
کاوه👦 خیلی زود جواب داد: «چشم».
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و دوم
..•••ا•••..
دیگر وقت رفتن بود.
بچه هایکی یکی با آقای مهربان خداحافظی✋ کردند و رفتند.
انگار آقای مهربان می خواست. به جای دیگری برود !
گویا کار ناتمامی داشت
که باید انجام می داد. برای همین با بچه ها خداحافظی کرد و رفت. کاوه هم
کم کم آماده رفتن شد. اما هرچه رکاب می زد، دوچرخه🚲 حرکت نمی کرد! انگار از چیزی ناراحت بود. وقتی با دقت به او نگاه کرد؛ دوچرخه گفت: « آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که دوچرخه شدم؟!»
کاوه نمی دانست که چه مشکلی برای او پیش آمده ! سریع از روی زین پیاده شد و روبروی دوچرخه🚲، روی زمین نشست و گفت: «چی شده؟ مگه باز تند رکاب زدم؟!» دوچرخه🚲 با ناراحتی و صدای لرزان گفت: «نه! هیچم اینجوری نیس!» کاوه پرسید: «پس چرا ناراحتی ؟» دوچرخه آهی کشید و گفت: «آقای مهربون برای همه بچه ها قصه گفتن و باهاشون بازی کردن؛ اما به من چیزی نگفتن و رفتن !» کاوه خیلی دلش برای دوچرخه🚲 سوخت. اما ماند چه جوابی به او بدهد و فقط گفت: اشکال نداره، ناراحت نباش. فکرکنم آقای مهربون دوباره برگردن، چون با بعضی از بچه ها خداحافظی نکردن. اگه اومدن بهشون میگم با
توام صحبت کنن».
ادامه دارد.....
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
.•°🌀.•°🐟.•°🌀.•°
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
.•°🌀.•°🐟.•°🌀.•°
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
.•°🌀.•°🐟.•°🌀.•°
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و سوم
..•••ا•••..
کاوه درست حدس زده بود. چون آقای مهربان
✨ چند دقیقه🕓 بعد درحالیکه يك بسته🎁 در دستشان بود به سمت آنها آمدند و در مسیر، به دوچرخه 🚲نگاه کردند. دوچرخه خوشحال😍 شد. گویا این دفعه آقای مهربان✨ فقط برای دوچرخه🚲 آمده بود! نزدیک
که آمد؛ به کاوه 👦گفت:
«این
نوارپیچ 🎉قشنگو برای دوچرخه تو آوردم. بهتره نوار پیچای رنگ پریده رو عوض کنی»
او نوارپیچ سبزرنگ را داخل سبد دوچرخه گذاشت و به کاوه گفت: « من حواسم به دوچرخه هم بود. برای همین رفتم به مغازه دوچرخه سازی و اینا را براش خريدم!
امیدوارم از سفر به شهر ظهور خوشتون اومده باشه. حالا بهتره به خونه🏠 برگردی . فقط فراموش نکن به همه بچه های شهرتون بگی برای ظهور من دعا کنن».
دوچرخه با خوشحالی، يك زنگ 🛎برای آقای مهربان✨ زد و این کار تمام بچه ها را به خنده واداشت. آقای مهربان✨ مانند دوستی صمیمی با تک تک بچه ها خداحافظی✋ کرد و از آنها دور شد.
ادامه دارد.....
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
.🍃๑º°°๑۩🐞۩๑º°๑🍃.
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
.🍃๑º°°๑۩🐞۩๑º°๑🍃.
تلگرام
https://t.me/golhayeentezarmahdavi
.🍃๑º°°๑۩🐞۩๑º°๑🍃.
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و چهارم
..•••ا•••..
اما بعد از رفتن او به سراغ تاب و سرسره ها🎢 رفتند و مشغول بازی شدند.
در آنجا آن قدر تاب و سرسره زیاد بود که اصلا هیچ بچه ای منتظر پیاده شدن کسی از وسایل بازی نبود. همه باهم و در کنار هم مشغول تفریح بودند. کاوه که از خوشحالی 🤩در پوستش نمیگنجید به یاد صحبت های حاج آقای مسجد 🕌افتاد که در جلسه دعای ندبه🤲 از مهربانی امام زمان علیه السلام میگفت. کسی که با آمدنش، شادی، دوستی و مهربانی 💞می آورد. آن هم نه فقط برای انسان ها، بلکه برای همه موجودات.
کاوه و دوچرخه🚲 برای اینکه به حرف آقای مهربان✨ گوش بکنند؛ سریع خودشان را آماده رفتن به خانه کردند. دوچرخه هم کلید 🕹خانه را روشن کرد و به آرامی از روی زمین🌎 بلند شد و به پرواز🕊 درآمد.
ادامه دارد....
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
☆⚘·.·´🌻
·.·⚘.☆ https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH ☆⚘·.·´🌻·.·⚘.☆ تلگدام https://t.me/golhayeentezarmahdavi ☆⚘·.·´🌻 `·.·⚘.☆ https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و پنجم
..•••ا•••..
چند لحظه بعد کاوه صدایی شبیه صدای مادرش🧕 را شنید. در لابلای ابرها☁️☁️ دنبال صاحب صدا گشت، اما از کسی خبری نبود. وقتی با دقت گوش داد متوجه شد مادرش از او می خواهد بیدار شود و برای خوردن شام🍛 به سرسفره بیاید. کاوه 👦چشم هایش را باز کرد. نه پروازی در کار بود و نه دوچرخه ای🚲. تازه فهمید هرچه دیده، رؤیا بوده، خیلی ناراحت شد. اصلأ مگر می شود شهری با آن همه سرسبزی
و زیبایی وجود نداشته باشد!؟ کاوه اصلا دوست نداشت😔 بلند شود و می خواست دوباره به خواب 💤برود؛ اما انگار دیگر از خواب خبری نبود. مادرش را دید که مثل همیشه با لبخندی دوست داشتنی به سراغش آمد و او را به سرسفره شام برد. کاوه کنار سفره🍱
هم بی حوصله بود و اشتهایی برای خوردن نداشت. به همین خاطر به جای اینکه چیزی بخورد با غذایش بازی می کرد. پدرش که متوجه ناراحتی کاوه شد، می خواست کاری کند که او خوشحال شود و کمی بخندد برای همین به کاوه گفت: «خوب معلومه دیگه وقتی به غذای آشپزخونه ناخنک بزنی، همین میشه! سرسفره با غذاهاجاده🛣 درست میکنی و مهندس میشی🛠!» اما انگار خبری از خنده 🤐نبود.
ادامه دارد...
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
.*´¯
*.¸✨°💖°✨¸.*´¯*. https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH .*´¯
*.¸✨°💖°✨¸.*´¯*. تلگرام https://t.me/golhayeentezarmahdavi .*´¯
*.¸✨°💖°✨¸.*´¯*. https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و ششم
..•••ا•••..
لحظه بعد پدر به سراغش رفت و به او گفت: «چی شده کاوه جان؟ نبینم پسر کوچولوم ناراحت باشه». کاوه که انگار به دنبال کسی می گشت که با او درد دل کند، یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن😭 بعد از مدتی، ماجرای خوابش را برای آقاجان تعریف کرد و گفت: « آخه چرا باید همه اینا خواب 💤باشه؟ چرا نباید دنیا همون جوری باشه که من تو خواب دیدم ؟!». پدر که انگار خودش هم در کودکی همچین خواب هایی را دیده بود از جایش بلند شد و او را در آغوش گرفت به او گفت: «ببین پسرم تمام اون چیزایی که تو خواب دیدی یه روزی واقعی میشه و مردم دنیا اونا رو تو بیداری میبینن. خواب تو تصویری از آینده است. آینده ای که خیالی نیست و واقعيِ واقعيه». . پدر ادامه داد: «یه روزی میرسه که همه مردم دنیامزه خوشی و خوشبختی رو می چشن. روزی که امام زمان علیه السلام و یا همون آقای مهربون خوابِ تو میاد و دنیای ما رو دوست داشتنی تر میکنه. روزی که هیچ فقیری پیدا نمیشه. روزی که تنبلی از بین میره و همه آدما نیازهاشون برآورده میشه».
ادامه دارد...
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
•≈🌟≈•≈🦚≈•≈🌟≈•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
•≈🌟≈•≈🦚≈•≈🌟≈•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezarmahdavi
•≈🌟≈•≈🦚≈•≈🌟≈•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و هفتم
..•••ا•••..
کاوه👦 کمی از صحبت های پدر🧔 خوشحال شد. روزی آقای مهربان می آید و با کمک خود مردم، شهرظهور را درست خواهد کرد. اما کاوه انگار هنوز هم راضی نبود😔 دوست داشت همین فردا امام ظهور کند. اصلا چرا فردا؟!پدر که خودش از کودکی به جلسات دعای ندبه🤲 می رفت و احساس او را تجربه کرده بود؛ به کاوه گفت: « پسرم نگران نباش تو می توانی با انجام یک سری کارای خوب ظهور امام زمان را نزدیک تر کنی». کاوه تا این را شنید از جاش بلند شد و آمد روبروی پدرایستاد. همان طور که دو دستش را به پهلویش زده بود با عجله گفت: « واقعا؟!یعنی چه کارایی می تونم انجام بدم؟». پدر با لبخند گفت: «کارهای زیادی هست. مثلا میتونی برای تعجیل در ظهور دعا 🤲کنی. خداوند به دعای کودکان توجه خاصی داره. یا مثلا خوب درس بخونی، به پدر و مادرت کمک کنی، اگه کسی رو دیدی که به کمک تو نیاز داره با اجازه پدر و مادرت به اون کمک کنی و تنهاش نذاری». کاوه با اصرار به پدر گفت: «خوب دیگه چی؟ دوست دارم همه کارا را بدونم. پدر همان طور که به ساعتش⌚️ نگاه می کرد؛
ادامه دارد...
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
°°°·.🌀°·..· 💙 ·..·°🌀.·°°°
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
°°°·.🌀°·..· 💙 ·..·°🌀.·°°°
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
°°°·.🌀°·..· 💙 ·..·°🌀.·°°°
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و هشتم
قسمت آخر
..•••ا•••..
پدر🧔 از جایش بلند شد و به او گفت: «برای امشب بسه:اگه میخوای از بقیه کارای خوب باخبر بشی، پاشو بروتوی کتابخونه اتاقت رو نگاه کن، امروز برات چندتا کتاب درباره امام زمان علیه السلام✨ خریدم، وقتی اومدم خواب😴 بودی برای همین گذاشتمشون توی قفسه🗄 کتابها. فقط یادت باشه که الان دیگه دیروقته، فردا صبح ☀️که از خواب بیدار شدی می تونی مطالبش رو بخونی و ببینی چه کاری می تونی برای خوشحالی امام انجام بدی». کاوه باعجله به سراغ کتابخانه اش رفت. همان طور که پدر گفته بود چند کتاب رنگارنگ 📚جدید به کتابخانه اضافه شده بود.
آنها را برداشت و همه را روی تخت گذاشت. کاوه آن شب زودتر از همیشه خوابید تا فردا صبح پرانرژی و شاداب بیدار شود و
کتاب های قشنگش را مطالعه کند؛ مجموعه کتابهای پنج جلدی به نام «امام زمان و من» از انتشارات بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود .
✨پایان✨
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
[این داستان مصداق عینی ندارد و صرفا براساس سیره زندگی ائمه معصومین علیه السلام در برخورد توام با مهربانی این بزرگواران با کودکان نگاشته شده است.]
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─
تلگرام
https://t.me/golhayeentezarmahdavi
─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar