بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#سه_دقیقه_در_قیامت 1⃣
داستانی واقعی از زبان جوان مدافع حرم 👇
🔻مقدمه
سال 1396 سفری به اصفهان داشتیم. آنجا از یک دوست عزیز که از فرماندهان سپاه بود، شنیدم که ماجرای عجیبی برای همکارشان اتفاق افتاده. ایشان می گفت: همکار ما جانباز و از مدافعین حرم است. او در جریان یک عمل جراحی، برای مدت سه دقیقه از دنیا میرود سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمیگردد. اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است! همکار ما برای چند نفر از رفقای صمیمی، ماجرایش را تعریف کرد، اما خیلی نمیخواست ماجرایش پخش شود. در ضمن، از زمانی که این اتفاق افتاده و او از آن سوی هستی برگشته، اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده!
مشتاق دیدار این شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندین بار زنگ زدم تا بالاخره گوشی را برداشت. نتیجه چندین بار مصاحبه و چند سفر و دیدار و... کتابی شد به نام #سه_دقیقه_در_قیامت.
قبل از شروع یادآوری یک نکته مهم ضروری است
افرادی که تجربه نزدیک مرگ داشته اند میگویند: زمان به شدت متراکم است و هیچ شباهتی به زمان عادی دنیا ندارد.
آن ها میگویند: زمان در جریان تجربه نزدیک به مرگ مثل حضور در ابدیت است. یعنی ممکن است اتفاقات بسیاری رخ دهد اما تمام اینها فقط در چند ثانیه باشد!
از زنی سوال کردندکه: تجربه شما چه مدت به طول انجامید؟ وی گفت: میتوانید بگویید یک ثانیه و یا ده هزار سال، هیچ فرقی نمیکند. اصلا زمان در این تجربه ها مطرح نیست. شاید در چند ثانیه اتفاقاتی را مشاهده میکنید که برای بیان آن ساعتها وقت بخواهید...
ادامه دارد...
•┈••✾🍃🌹🍃✾••┈•
#سه_دقیقه_در_قیامت
#داستانی_واقعی
👈یکی از بزرگترین رازها و ناشناخته ترین پدیده ها، مرگ است.👉
پسری بودم که در مسجد و پای منبر بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.
در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
سالهای آخر دوران دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم...
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی. از خدا خواستم تا من آلوده به دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم.
بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند. گفتم من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید...
یک روز که با خستگی زیاد به خانه آمدم قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی میکنم. نمیدانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت میدانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟
هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!
میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند.
التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در عالم خواب به ساعتم نگاه کردم. رأس 12 ظهر بود. هوا روشن بود. موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدنم به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم نیمه شب بود. میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدنم شدیدا درد میکرد...
#ادامهدارد.....
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
#دلداده_مهدی