بنام خدا.
ســـلام صبح زیبـایتان بخیر
و مملو از عشق وامید
بـراتــون از خـــدا
روزی سرشـار از نعمت
و فـراوانـی خـواستـارم
وامیدوارم هرکجا مینگرید
خـیـر باشد و نیکی و مـهـر
فرجامتون نیکو و در سایه نگاه خــداوند
داستان آموزنده
جوانی به سراغ عالمی رفت و گفت سه
سوال دارم:
➊↫وجود خدا راثابت کن
➋↫وجود قضا وقدر را..
➌↫چطور میشه که شیاطین از آتش
هستند ودر قرآن امده که درجهنم عذاب میشن
آتش بر آتش چگونه تاثیر دارد؟
عالم سیلی بر صورت جوان زد جوان ناراحت
شد که مگه من چه گفتم که منوزدین.عالم گفت
جواب هرسه سوال توست.
سیلی زدن ایجاد درد کرد آیا درد رادیدی؟
گفت ندیدم ولی دردراحس کردم
عالم گفت: خدا هم وجود داره
وجود او بانعمت هامعلوم میشه
آیا میدانستی که سیلی میزنم
گفت خیر گفت این قضا وقدر هست.
دست من وصورت تو ازیک جنس بود
اما درد را بر صورت وارد کرد
همانطور میتواند آتش بر آتش
ایجاد عذاب کند.
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
هدایت شده از خاکریز۱
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پر تکرار ترین شبهه چیست؟
#خاکریز۱
@khakriz01 عضو شوید
هدایت شده از فراجالب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان غربی: حجاب در انجیل وجود داره ولی در مسیحیت امروز نیست. حالا چه کسانی اینکار رو انجام میدن؟
-مسلمانان امروزی
من دارم بیدار میشم!
مجله مجازی فراجالب را دنبال کنید 👇
🎯 @Farajaleb
هدایت شده از فراجالب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مروارید چگونه داخل صدف درست میشه ؟ 🤔
مجله مجازی فراجالب را دنبال کنید 👇
🎯 @Farajaleb
هدایت شده از فراجالب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ کار خدا بی حکمت نیست
حتی افتادن موتورسیکلت 🤲
مجله مجازی فراجالب را دنبال کنید 👇
🎯 @Farajaleb
بنام خدا
سلام صبحتون بخیر
آخرین یکشنبه مرداد زیبا و باشکوه
برایتان در این پایان مرداد ماه
از خداوند
سلامتی ،امنیت،موفقیت وبهترین ها را برایتان مسئلت دارم
فرجامتون نیکو در پناه خدا
بخندید،شاد باشید
سالها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر میرفتم مدرسه دنبالش.
توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد میشدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایهی چوبیاش جلوی در.
درست همان لحظه که از جلویش رد میشدیم پیرمرد کمی خودش را جلو میکشید و رو به دخترم میگفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه میرفت.
این بازیِ هر روزه بود، بازیای که اوایل دخترم را از جا میپراند اما کمکم عادت کرد و انگار معتادش شد.
سرگرمیِ دونفرهشان بود؛ کمی مانده به درِ خانهی پیرمرد، اینیکی منتظر پخشنیدن بود و آنیکی آمادهی پخگفتن.
با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بیهیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده".
یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جوابِ پخ نخندید. دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت.
پیرمرد اما جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازیاش زده باشد زیر قواعد بازی.
عذرخواهانه لبخند زدم، ندید.
فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود. چهارپایهی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود.
نگران شدیم، نکند...
در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است.
دخترم بغض داشت. آن روز آخر خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود.
از آن شب دعای قبل از خوابش، برگشتن پیرمرد بود.
دیگر خبری از پخ و خنده نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را میآمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد میشدیم.
یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب خورده و حافظهاش مخدوش شده... گفتند بچههایش را خوب به جا نمیآورد...
یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دستها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل...
دخترم قدمهایش را تند کرد.
جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما...
اما چیزی نگفت.
خیره بودیم به دهانش برای یک پخ یک پخ کوتاه و محکم که بگوید و بخندیم و خیالمان راحت شود.
نگفت با چشمهایی خالی و بی روح نگاهمان کرد. ما را نشناخته بود.
دخترم رفت جلو ایستاد، روبرویش گفت پخ... پیرمرد اول فقط نگاه کرد یک دفعه چشمهایش برق زد، خندید طوری خندید که یعنی، آهان انگار جایی از خاطرات از دست رفتهام هستی.
انگار نخی نامرئی از جایی از گذشته از جایی قبل از دور شدن از دنیای قدیم آمد و او را وصل کرد به زندگی به دوران نشاط آور پخ/ خنده
سودابه فرضی پور
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»