گر شعر تورا بیند آن شاعرِ شیرازی
گوید که بیا مهدی گردونهِ این بازی
اربابِ هنر را ما همواره و همراهیم
بر عشوهِ ما بازا زین خانهِ طنّازی
ماجملهِ مستانراخوانیم بهشرابِعشق
گستردهگیِ آن را خواهیم بهسرافرازی
در کوی هنر مندان انگیزه بجا ماند
انگیزه بجا بگذار گر طالبِ ایجازی
سرمستِمیو ساغر پیمانه شکن برخیز
بر رقص و طرب آور ای نامورِ نازی
گر آمدهایی میدان آییم به سراغِ تو
آماده شو و برخیز آیی تو به دَمسازی
بر رودکی و عطار برنامه فراوان ساز
سازی بِنَواز از دل زیباستکه بنوازی
برگیر قلم و بنشین چنگی بهقلم برزن
نقشیبهنگارایدوست تانقشدراندازی
سعدی زمرامِخویش گویدکهبیا مهدی
حافظ به تماشاو سعدی بُوَدت قاضی
#سیدمهدی_محمدی
گر شعر تورا بیند آن شاعرِ شیرازی
گوید که بیا مهدی گردونهِ این بازی
اربابِ هنر را ما همواره و همراهیم
بر عشوهِ ما بازا زین خانهِ طنّازی
ماجملهِ مستانراخوانیم بهشرابِعشق
گستردگیِ آن را خواهیم بهسرافرازی
در کوی هنر مندان انگیزه بجا ماند
انگیزه بجا بگذار گر طالبِ ایجازی
سرمستِمیو ساغر پیمانه شکن برخیز
بر رقص و طرب آور ای نامورِ نازی
گر آمدهایی میدان آییم به سراغِ تو
آماده شو و برخیز آیی تو به دَمسازی
بر رودکی و عطار برنامه فراوان ساز
سازی بِنَواز از دل زیباستکه بنوازی
برگیر قلم و بنشین چنگی بهقلم برزن
نقشیبهنگار ایدوست تانقشدراندازی
سعدی زمرامِخویش گویدکه بیا مهدی
حافظ به تماشا و سعدی بُوَدت قاضی
#سیدمهدی_محمدی
زدوبیتِ شعر مهدی بهتومیدهد کتابی
زدو دستِ خویش نویسد که مگر شود
ثوابی
اگرایندلِ پریشم نبَرد نشانِ بهجانان
چهرهی شناسدآخر که نباشد التهابی
شبِ وصلِ آشنایی کهرسد بهدوست
گوید
چه شود کجا ببینم که برآورد نقابی
شدهطاق صبرو تابم نَبُود دیگر تحمل
به مرادِ دل رساند که اگر کند شتابی
نهمراست قدرتِآن به فراغِ یارنشینم
بهدو دیده می نشانم که از او رسد
خطابی
بهفراغِیار نشستم بهکجا روم ندانم
رُخِ ماهِ او کهبینم که نبیند آفتابی
صفِ عاشقان نشستم کهزدر درآید آن
گُل
بهدودیدهمیگذارم کهزمنکشدحسابی
شبِ وصلاگر نیاید زشبِ نهانِمهدی
گِلهمیبرم بهجانانکهچرارا بُوَد حجابی
#سیدمهدی_محمدی
ای خِرَدمند تو ازانپیرِهماندیش بدان
همسخنچندبشَنوهانتو بیندیشبدان
از هوایی که بهاریستگُل وغنچهبچین
خوشهبرچینکهتوراستتوشهکموبیش
بدان
تا خزانت نکند زرد نریزد ز تو برگ
نشده برفتو را گر به سرو ریش بدان
خانه آباد بدار دستِ یتیمی تو بگیر
که ندیدیتوجفا دستِ بداندیش بدان
تا فقیری به دَرت آمده مایوس مدار
گرنخواهی بخوریطعنه وهمنیشبدان
ز وفا مرحمتی بر منِ درویش بنَما
که توییعاملو مسلم به درِکیش بدان
تا شوی فارغ ازان وسوسهِ نفسِ درون
همچومهدیتوبپوشخِرقهِدرویشبدان
#سیدمهدی_محمدی
وقتی که دلم گیراست اندر خمِ ابرویت
سعدی نتواند کرد وصفِ چمنِ مویت
حافظ به غزل خوانی دارد سرِ کوی تو
عشقِ لبِ شیرینت تا بوسه زند رویت
از رحمت ِ لطفِ تو حاتم چه توان گوید
وآنگه که تو را بیند آید به سرِ کویت
آنموقع که من مستم از باده و پیمانه
هستم چو خراباتی در حلقهِ جادویت
گاهی بهتوایمهوش سرگرم وخرابممن
ایماهپریو دلکش بر شامّه رسد بویت
چشمم به هوای تو میگرید و می نالد
ذهنمبهتو مشغولو درحسرتِگیسویت
اینآخرِ بازیرا مهدی بهکهخواهد گفت
مانده به سرِ کویت یا در خمِ ابرویت
#سیدمهدی_محمدی