📸 گزارش تصویری | مراسم عصر پنجشنبه؛ هجدهم شهریورماه در جوار قبور مطهر شهدای کرمان
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » 🇮🇷 #برگی_از_خاطرات_دلیران 📖 رمان «آن بیست و سه نفر» "خاطرات
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم »
🇮🇷 #برگی_از_خاطرات_دلیران
📖 رمان «آن بیست و سه نفر»
"خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده"
🔹صفحه : ۳۶۰_۳۵۹
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » 🇮🇷 #برگی_از_خاطرات_دلیران 📖 رمان «آن بیست و سه نفر» "خاطرات
💠 قسمت دویست و پنجاه و سوم
«روز سوم اعتصاب»
ادامه...
حمید با بدرقه دعای ما، همراه ابووقاص و صالح، از زندان خارج شد. یک ساعت نشد که برگشت به زندان و گفت: «بچه ها، من خواسته های شما رو گفتم. حالا خود دانید. هر چه قدوری از من دلیل خواست من از جواب دادن طفره رفتم. گفتم من نماینده شون نیستم. از خودشون بپرسید.»
حمید کارش را درست و طبق نقشه انجام داده بود. هیچ کس نباید علمدار حرکت تشخیص داده می شد. او ادامه داد: «حالا دستور داده سه نفر دیگه برن پیشش.»
سه نفر دیگر را انتخاب کردیم؛ علی رضا شیخ حسنی، محمد ساردویی، سید عباس سعادت. آن ها همراه ابووقاص رفتند که به ژنرال قدوری بگویند ما بچه نیستیم و می خواهیم صلیب سرخ را ببینیم و برگردیم به اردوگاه. سه خواسته مهم و اساسی مان همین ها بود.
ساعت حدود ۹ شب بود که نگهبان در زندان را باز کرد. از فرستاده ها خبری نبود. ترسیدیم بلایی سرشان آمده باشد. نگهبان گفت: «همه با من بیایید!»
از جا که برخاستیم تازه متوجه ضعفی شدیم که بر وجودمان نشسته بود. به سختی روی پا ایستادم. سرباز جلو و ما پشت سرش حرکت کردیم. وارد کوچه شدیم.
همه جا تاریک بود و ما با مکافات تن بی رقمان را دنبال نگهبان می کشیدیم. رسیدیم به اتاق ژنرال قدوری که فاصله چندانی با زندان نداشت. وارد شدیم.
توی اتاق، مردی تنومند و سبزه رو پشت میزی بزرگ نشسته بود. پرچم بزرگ کشورش یک طرف میز و طرف دیگر یک چوب لباسی بود و یک دست لباس نظامی اتو کرده بر آن آویزان.
یک طرف اتاق تخت خواب مرتبی گذاشته بودند و جاهای دیگر صندلی هایی برای نشستن. محمد و علی رضا و سید عباس روی همان صندلی ها نشسته بودند به انتظار ما.
صالح هم کنار دستشان بود. ژنرال، در حالی که لبخندی روی لب داشت، به همه خوش آمد گفت و چون متوجه شد به اندازه کافی صندلی برای نشستن توی اتاق نیست اشاره کرد که بنشینیم کف اتاق.
او، که ما و حال و روزمان را به دقت زیر نظر گرفته بود، وقتی همه نشستند، گفت: «دارید می میرید! این چه کاریه که با خودتون می کنید؟ » بحث داغ دو ساعته ما با ژنرال قدوری از همان لحظه شروع شد.
خواسته هایمان را مطرح کردیم و او به دقت گوش داد. گفتیم که نباید از ما استفاده تبلیغاتی شود...
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 story | At the time of Hajj Qasem's ascension
🔹God willing, we will spend the end of our natural life with martyrdom
🎥 استوری | به وقت عروج حاج قاسم
🔹ان شاء الله، با شهادت پایان عمر طبیعیمان را سپری کنیم
#baghdad
1.20'
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman