گلزار شهدای کرمان
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من »
✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
📌از شما همراهان عزیز و گرامی خواهشمندیم با ما همراه باشید.
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج
« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت « عزیز زیبای من »
📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹فصل چهارم
🔸صفحه: ۱۲۹،۱۳۰،۱۳۱
✍راوی خانواده محترم شهید سلیمانی
«عمو بابام پیش شماست؟!»
«آره آره... همین جاست!»
«میتونم باهاش صحبت کنم؟!»
«نه الان که نمیشه!»
«چرا !؟»
«رفته آقای بشار اسد* رو ببینه.»
این را که گفت، زینب فهمید دروغ می گوید. جواب هایش نشان می داد حسابی هول کرده. از مردی که سال ها بود کارهای امنیتی می کرد، بعید بود پشت تلفن این گونه صحبت کند. زینب به خیال آنکه اشتباه کرده و از دهانش پریده دوباره پرسید:
«چی؟!»
می خواست ببیند باز هم همین را تکرار میکند یا نه.
«میگم رفته آقای بشار اسد رو ببینه. جلسه ست، بیاد میگم بهت زنگ بزنه.»
زینب بلافاصله گفت:
«شما الان پشت تلفن داری میگی بابام رفته آقای بشار اسد روببینه؟!»
سید فهمید چه خطایی کرده و سعی کرد درستش کند؛ اما به لکنت افتاد:
«نه.....، اشکال نداره..... آخه خیلی وقته رفته..... حالا من الان کاردارم، بعدا بهت زنگ میزنم....!»
بوق ممتد تلفن در دست زینب و نگاه پریشانش به صورت نگران رضا نشان از آشفتگی اوضاع داشت.
«داره دروغ میگه، رضا ....! باور کن داره دورغ میگه!»
«دوباره بگیرش....! دوباره زنگ بزن بهش....!»
تماس هایی که گرفته می شدند و همه بی پاسخ می ماندند، کلافه شان کرده بود. به استیصالی رسیده بودند که چاره ای برایش نبود. بعد از کلی تماس گرفتن دوباره سید آمد پشت خط. زینب این بار باصدایی که پر از خواهش و التماس بود، گفت:
« آقا سید شما خودت دختر داری! فقط بهم بگو بابام کجاست؟! التماس می کنم راستش رو بهم بگو.....!»
سید دیگر نتوانست طفره برود:
«بابا زخمی شده.....، همراه ابومهدی! زخمشون هم جدیه!»
زینب این را که شنید، گوشی تلفن را پرت کرد. رضا که داشت مدام پشت سر هم تلفن می زد تا بلکه سراغی از حاجی بگیرد، سریع به سمت زینب برگشت:
«چی شده؟!»
«خاک بر سرمون شد!»
این را گفت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.
رضا ته دلش خالی شد و بغض عجیبی راه گلویش را بست.
انگاروارد خلاء عجیبی شد که هیچ چیز و هیچ صدایی وجود نداشت. باخودش گفت:
«اگه این بار هم بابا سلامت برگرده، دیگه حیا و خجالت رو میزارم کنار و محکم بغلش می کنم! میگم دردت به جونم الهی که قربونت
برم....!»
صدای جیغ و گریه های زینب نگذاشت خیلی در خیالاتش غوطه ور شود. همیشه همه از این روز می ترسیدند و تمام ترسشان برای
زینب بود. وابستگی او به حاجی را
می دانستند. بارها حاج خانم گفته بود:
«اگه خدای نکرده برای بابات اتفاقی بیفته، نمیدونم با این زینب باید چی کار کنم!»
حاجی هم خیلی سفارشش را به او می کرد. بارها گفته بود:
« خیلی حواست به زینب باشه مراقبش باش. هیچ وقت و هیچ جاتنهاش نذار!»
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*رئیس جمهور فعلی سوریه
✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔@golzarkerman
▫️خدایا...
مپسند که راهت را نادیده بگیرم...
✨دعای بیستم صحیفه سجادیه
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
▪️منم آن کبوتر خسته دل، که زِ عفو جرم و خطا خجل
به جوار قرب تو رو کنم، چه عنایتی تو به ما کنی
با یک سلام زائر آقا شوید...✋
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
▪️ ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم
مراسم عزاداری در ظهر شهادت مادر سادات
حضرت فاطمه زهرا (س)
▪️سخنران: شیخ عیسی نری موسی
▪️ مداح: سید مجتبی منصوری
▪️زمان: پنجشنبه ۱۵ آذر ،همراه با نماز جماعت ظهر و عصر
▪️ مکان: زیر خیمه گلزار شهدای کرمان
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️قصه رقیهی ما برعکس شد
این بار پدری در فراق دخترش بیصدا میسوزد و اشک میریزد...🥀
#شهیده_ریحانه_سلطانی_نژاد
#گلزار_شهدای_کرمان
#کاپشن_صورتی
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
💠 گذری کوتاه بر زندگینامه و وصیت نامه
#شهید_حسین_مختارآبادی
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
zamine.mp3
11.27M
▫️ مادر مادر مادرم...
🎙 حاج مهدی رسولی
#فاطمیه
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️کوچه پس کوچه مشهد
بوی امام رضا میده...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 مـنسراغهـرکسیرفـتم
دلــم را زد شکـست ؛
غـالبااینلحـظهها
« مــــادر »بهدادممیرسـد..
#فاطمیه
#گلزار_شهدای_کرمان
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمریست دخیلیم به ضریحی که نداری مادرجان...😭
#فاطمیه
#گلزار_شهدای_کرمان
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
🔰 سلام حاج قاسم آمدیم کرمان نبودی...
✍ حرف دل زائری که به گلزار شهدای کرمان آمده بودند.
#گلزار_شهدای_کرمان
#حاج_قاسم
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
▪️قرآن درباره حضرت صدیقه طاهره(س)
می فرماید:
«انا اعطیناک الکوثر»
کلمه ای بالاتر از کوثر نیست
در دنیایی که زن را شر مطلق
و عنصر فریب و گناه می دانستند
قرآن می گوید:
فاطمه نه تنها خیر است
بلکه کوثر است
یعنی خیر وسیع، یک دنیا خیر!
✍ شهید مرتضی مطهری
#فاطمیه
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
📸 تک نگاره های امروز گلزار شهدای کرمان.
#گلزار_شهدای_کرمان
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من »
✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
📌از شما همراهان عزیز و گرامی خواهشمندیم با ما همراه باشید.
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج
« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت « عزیز زیبای من »
📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹فصل چهارم
🔸صفحه:۱۳۱تا۱۳۳
راوی: خانواده محترم شهیدسلیمانی
رضا به خودش آمد ودید زینب متوسل شده به در اتاق حاجی. جلوی در نشسته و در بسته ی اتاق او را می کوبد:
«بابا تو رو خدا در وباز کن...! بابا جواب بده... بابا... من به همه گفتم تو توی اتاقت خوابی...! در رو باز کن بابا...!»
رضا آمد وکنارش نشست. خودش هم بی قرار بود؛ آن قدر که توان نداشت زینب را آرام کند. او هم شروع کرد به در زدن. هردو پشت در اتاق کسی که همه ی امید وآرزویشان بود، نشسته بودند ودر می کوبیدند واز خدا می خواستند معجزه کند.
رضا با همان حال پریشانی با حسین، برادر بزرگش تماس گرفت.
حسین بعد از اتفاقی که در دفتر وزیر دفاع سوریه افتاده بود وخبر شهادت حاجی را پخش کرده بودند، از اینکه تلفنش نصفه شب زنگ بخورد، خیلی می ترسید. رضا که زنگ زد،سراسیمه از خواب پرید:
«چی شده رضا!»
«پاشو مامان وبردار وخودتون هم بیاین خونه ی بابا...!»
حسین خیلی ترسید؛ اما سعی کرد خودش را آرام نشان بدهد تا مادرش نگران نشود. سریع خودشان را رساندند. در که به رویشان باز شد، صورت پر از نگرانی وترس زینب ورضا وچشمان گریانشان گویای همه چیز بود. زینب همچنان نشسته بود جلوی اتاق حاجی و در می کوبید والتماس می کرد تا پدرش در را باز کند.
مادر حال زینب را که دید، گفت:
«نکن مادر... نکن...! بابات خیلی قویه، هیچ اتفاقی براش نمی افته! من مطمئنم قبل ازاین اتفاق بابات فرار کرده و اون ها هم نتونستن بگیرنش! الان نمی تونه زنگ بزنه، ولی مطمئن باش زنگ می زنه!»
زینب با چشمانی که انگارکمی امید در آن دویده باشد، مادر را نگاه کرد. چقدر دوست داشت حرف های او را باور کند. مادر سعی کرد زینب را آرام کند؛ اما دل خودش آشوب بود. یک دفعه یاد نامه ی حاجی افتاد که به مناسبت روز زن برایش نوشته بود. چقدر نامه اش در حین عاشقانه بودن، بوی خداحافظی می داد:
«همسر گرانقدر وعزیز ومهربانم، حاجیه خانم حکیمه ی عزیزم
سلام علیکم
حقیقتا مانده ام در پیشگاه خداوند که چگونه می توانم در این روزهای غریب رفتن، حق نزدیک چهل ساله ی شما را ادا کنم.
امیدی جز بخشش ومحبت پیوسته ی شما وخداوند سبحان ندارم. روزت را تبریک می گویم وبه خاطر این صبر چهل ساله دستتان را می بوسم.
ازخداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم وازاینکه اولین سال روز مادر، بدون مادر به سر می کنی، برایت صبر وبرای آن مرحومه ی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم.
همسر ناتوانت در ادای حق الهی خود، قاسم.»*
از یادآوری آن نامه، هری دلش ریخت! نکند این بار شهادتش حقیقت داشته باشد؟! دوباره نگاهی به زینب کرد. به سراغ تلفن رفت وهمان طور که شماره می گرفت، زیر لب گفت:
«آخه حاجی، تو زینب رو نمی شناسی؟! چرا این بچه رو گذاشتی پیش من؟! حالا باهاش چی کار کنم؟!»
________________________
*این نامه در تاریخ۷اسفند۱۳۹۷نوشته شده است.
ادامه دارد...
✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔@golzarkerman
May 11
🔹اعتمادی به من عطا کن تا با آن
اقرارکنم که،
قضا وقدر تو جز به نیکی روان نگشته...
📗دعای سی وپنجم، صحیفه سجادیه
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman