eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.7هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
11.2هزار ویدیو
36 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹آیدی مسابقه @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ س
🦋 🔸مقدمه: (ادامه) زندگی سراسر افتخار و حیات بخش این به خدا پیوستگان بی ادعا که طراوات یاد و روح پاکشان، زمینه برگزاری کنگره بزرگداشت سرداران شهید سپاه و هشت هزار شهید استانهای کرمان و سیستان و بلوچستان را فراهم آورد، تنها اندکی از ابراز دِین ماست نسبت به آن دلیر مردان و سبز قامتان تاریخ اسلام که بی شک نیرو و توانمان در این اقیانوس عظیم همچنان کوچک و ناچیز می نماید. در اینجا جای دارد از همه کسانی که به نحوی همت خود را معطوف این تکلیف و تدوین و تألیف و چاپ کتابهای سرداران شهید نموده اند، تشکر و قدردانی شود. بخصوص از مؤلف این کتاب و کسانی که زحمت چاپ آن را برعهده گرفته اند. آرزو می کنیم این گامی باشد به سوی گامهای بلندتر و کاملتر در این راه دشوار که به حق، تجلیل از مقیاس و انتهایی نمی شناسد. در پایان سلام و درود خالصانه خودم را نثار بزرگترین پاسدار ارزشها رهبر بزرگوار انقلاب اسلامی می نمایم. فرمانده لشکر 41 ثاراللّه و دبیر کنگره سرتیپ پاسدار قاسم سلیمانی 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 🔸پیش فصل زمستان در دشت های خیسِ "خوزستان" ،همان قدر سرد است که تابستان در رمل های تشنهٔ آنجا، گرم. بادی استخوان سوز از روی نی‌زار می آمد. صورتم از سوز سرما، سرخ و پوتین هایم از گِل های چسبناک، سنگین شده بود. شکمم از گرسنگی قار و قور می کرد. بی وعده، چشم به راه کسی بودم انگار؛ که از انتهای دشت باران خورده، لندکروزی گل اندود نمایان شد که به سختی خودش را به سمت سنگرهای ما پیش می کشید. با خودم گفتم کاش یوسف و محسن هم بالای وانت باشند. از آن ها جدا افتاده بودم. هر دو را شب قبل، توی خط دوم پیاده کرده بودند؛ اما من، برادر کوچک را یک راست به خط اول برده بودند. خورشید داشت پشت نی‌زار کم‌رنگ می‌شد. لندکروز نزدیک تر شده بود و همچنان به سختی جلو می آمد. جاده که نبود؛ دشتی پر از گِل بود پیش رویَش. وقتی در اثر لغزش تایرهایش روی گل ها سر خورد و به چپ و راست پیچید، معلوم شد کسی بالایش نیست؛ نه محسن، نه یوسف. خدا می‌کردم لااقل راننده با خودش خوراکی آورده باشد؛ مثلاً یک دیگ عدس پلوی چرب و گرم! ماشین کنار سنگری که جلوی آن منتظر بودم ایستاد. راننده پیاده شد و سراغ فرمانده خط را گرفت. درنگ نکردم. پوتینم را روی سپر گِلی گذاشتم و پریدم بالا. دیگ بزرگی کف وانت بود. ندیده، دهانم آب افتاد. بوی عدس پلوی گرم و چرب می خواست بپیچد توی دماغم که راننده گفت: «شرمنده اخوی! چیز زیادی توش نیست.» کمی خورش در گودی دیگ دیده می شد که لایه ای روغن سفت و سبز ترک خورده سطح آن را پوشانده بود. خوشحال، دیگ را پایین کشیدم. بعد از بیست و چهار ساعت گرسنگی، کمی خورش سبزی یخ کرده داشتم که باید برای خوردن آن تکه نانی گیر می آوردم. ماشین تدارکات..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman