eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
🦋 🔸فصل اول (ادامه) یکی از آنها آمد و پهلویم نشست و گفت: « تو این شهر چکار داری؟» گفتم: «به شما مربوط نیست؛ مگر قدغنه؟!» مرد دومی گفت: « تو پدر علی آقا ماهانی هستی؟» خیلی تعجّب کردم. 😳 گفتم: فرضاً که باشم. آمد جلوتر و زل زد تو چشمم و گفت :هستی یا نیستی، نمی دانم! تا ظهر نشده گورت را از اینجا گم می کنی..... حقیقتاً نفهمیدم اینها از کجا فهمیده بودند که من پدرِ علی آقا هستم!! 🤔 آنها که رفتند، قهوه چی یک استکان چایی آورد و گفت:اینها را شناختی؟ گفتم : نه! گفت :اینها ساواکی بودند. بعد پرسید: با تو چیکار داشتند؟ لابد زندانی داری؟ گفتم : من پدر هستم. زد روی دستش و گفت : بلند شو پدر بیامرز؛ مثل توپ در شهر پیچیده که پسرت و چند نفر دیگر، از آن خرابکارهای بزرگ هستند. تو هم که اینجا نشستی! برای من مسئولیّت دارد! دو پا داری، دو تا دیگر هم قرض کن در برو؛ اگر نروی اینها می گیرند، می کشند. بلند شو پدر جان! بلند شو تا کار دستِ ما ندادی. گفتم : حالا اینها کجا زندانی هستند؟ گفت : زندانی‌های را آوردند داخل پادگان. از قهوه خانه بیرون آمدم و پُرسان پُرسان پادگان را پیدا کردم. جلو درِ دژبانی، گروهبانی به دیوار تکیه داده بود و سبیلش را تو[ی] دهان می جوید. لات بود. گفتم :من آمدم سراغ پسرم. گفت: پسرت کیه؟ گفتم : علی آقا ماهانی. وقتی اسم او را آوردم ، شروع کرد به فحش دادن. 🤬 بعد وقتی یک لحظه سرم را برگرداندم، یک شیشه مشروب را پشت گردنم خالی کرد. استواری آنجا بود که وقتی دید، به گروهبان گفت : چرا اینکار را کردی؟! گروهبان که انگار مست هم بود، دوباره فحش داد و گفت : باید این پدر سوخته ها را بکشید. این هم مار تو آستین خودش پرورش داده، یارو اعدامیه؛ آن وقت این آمده که یک راست برود ملاقاتش کند! زِکّی! 😏 خیلی لج داشت. قبل از آن روز هم یکبار آمده بودم کازرون؛ شاید یک ماه قبل از این موضوع. علی آقا گفته بود مردم به خیابانهای شهر ریختند. در واقع تازه هوای پاک ، شهر و روستا را از بوی خود به شور و جنبش در آورده بود که رفتم تا علی آقا را...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "نورد" روزی علی جان یکی از آن کوچولو‌هایش را گرفت و آورد داخل سنگر. رشته نازکی به گردن موش انداخت و سر‌رشته را به صندوق فشنگی گره زد. 🐭 وقتی از سَر پُست می‌آمد، جلوی موش کوچولویش خوراکی می‌گذاشت و برای خنداندن همسنگر‌ها بنا می‌کرد به صحبت‌کردن با موش بینوا، که در سنگری امن سه وعده در روز پذیرایی می‌شد و لابد خیلی هم به او سخت نمی‌گذشت. در این صحبت‌ها موش معمولاً نقش یک سرباز اسیر عراقی را داشت. علی جان از یکنواختی جبهه نورد به تنگ آمده‌بود. 😣 تازه از بستان و فتح‌المبین برگشته بود. وقتی های و هوی و بگیر و ببند آن عملیات پیروزمندانه را با سکوت نیزار‌های نورد مقایسه می‌کرد کلافه می‌شد. حضورش برای دیگران غنیمت بود. شوخ‌طبعی و بذله‌گویی او در کنار تجربه‌های جنگی‌اش به کار دیگران می‌آمد؛ به خصوص، وقتی با اسیرش صحبت می‌کرد از خنده روده بُر می‌شدیم.😄 با موش در بند گاهی با تحکم و گاه با نوازش حرف می‌زد؛ از خانه و خانواده‌اش می‌پرسید، از آب و هوای بغداد، و اینکه چرا به آمده است. بعد صدایش را نازک می‌کرد و از زبان موش یا همان اسیر عراقی به سوالات خود پاسخ می‌داد! 😅 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman