eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
8.9هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 <ادامه> علی آقا همیشه تأکید می کرد که بهترین راه برای حفظ بچه ها، همین راه مسجد است. ما با گذاشتن کلاسهایی که هیجان آن ها را جهتی مثبت می دهد، ضمن آموزش، اطلاعات سودمند دیگری هم به آنها می دهیم که این خدمت بزرگی به امام و انقلاب خواهد بود. همین طور هم شد. جوانی که ساعت ها بیکار و معطل سر کوچه می ایستاد، وقتی دید به راحتی می تواند در کلاس آموزش نظامی و کلاسهای دیگر، آن هم در فضایی سالم شرکت کند، جذب می شد. در این راه هم باز جاذبہ ی علی آقا خیلی بیشتر از کلاسها بود و ما مدیون ایشان بودیم. ببینید انگیزه هدایت از کجا شروع و چطور متحول شد. سکان هدایت از میدان فوتبال به معرکۂ زندگی منتقل شده است و هنوز "علی آقا" هادی ماست. سال ۵۸ تصمیم گرفتم به لطف خدا ازدواج کنم. معمولاً در این اوقات، خیلی از دوستان و آشنایان در جریان قرار می گیرند. یکی از دوستان بزرگوار من، علی آقا بود. وقتی متوجه شد و حرفها و مسائلی گفت که فکر می کنم ناتمام ماند. شب ازدواج، که امروز می دانم آمده بود تا حرف های ناتمامش را کامل کند؛ گوشه ای خلوت انتخاب کردیم و نشستیم به تکمیل حرف های مانده از قبل. علی آقا بعد از مقدمه چینی و تبریک، خیلی صمیمانه شروع کرد و گفت: «اکبر....امشب شبی است که می توانی ارتباط و اتصالات را به حق ایجاد کنی . دستت را به خدا بدهی و رستگاری آخرت را برای خودت بخری.» بعد شروع کرد به یاد دادن نماز و دعاهای شب زفاف. بعد مفاتیح را باز کرد و دعاهای آن شب را نشان داد و توصیۂ اکید کرد که امشب، بخش بزرگی از ساعات را باید با این دعاها به درگاه خدا استغاثه کنی. یادم می آید بعد از اینکه همه رفتند، شروع کردم به انجام این اعمال تا صبح که اذان از گلدسته های مسجد به گوش رسید. تأثیر روحانی آن شب، هنوز که هنوز است، کلید افتتاح زندگی من است. اما این انسان دردمند و بزرگ را که بعد از اعزام به سربازی، کمتر از حال و روزش مطلع بودم، چطور دیدم. در مسجد که مجمع دوستی بچه ها بود، می دیدیم علی اقا در هر ساعت چند بار به دستشویی می رود. هیچ وقت از مشکلات خودش با کسی حرف نمی زد؛ تا روزی که نیامد و فهمیدیم مریض است. به عیادتش رفتیم و مدتی نزدش بودیم تا اینکه پرسیدم : «چیه علی آقا؟ ناراحتی خاصی دارید؟» اول طفره رفت؛ اما وقتی اصرار و خواهش و تمنای مرا دید، گفت: «زندان که بودیم..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 ادامه... «حرکت به سوی بصره» در آن سن و سال و در آن موقعیت سخت، به این فکر می کردم که این غریبه ها توی این خاک چه می کنند؟ چطور به خودشان اجازه داده‌اند با پوتین هایشان روی این خاک راه بروند؟ 😠 ... هر چه جلوتر می رفتیم، بیشتر حرص می‌خوردم که آخر چرا به مرز نمی رسیم؟ چرا عراقی‌ها این همه در خاک ما پیش آمده‌اند؟ چه حس وطن پرستانه ای در آن لحظه ها افتاده بود توی وجودم! - خالو احمد ... صدای سرباز عراقی بود که کنارم نشسته بود. برگشتم به طرفش. می خواست چیزی‌بگوید. هنوز آن حس ترحم را داشت. معطل جوابم نماند. گفت: «خالو احمد، برو خدا رو شکر کن کشته نشدی.» با همین یک جمله فهمیدم عرب نیست. کُرد بود. ادامه داد: «خالو احمد، اسارت لااقل از کشته شدن که بهتره. نیست؟» برای خوشامد گفتم: «هست.» گفت: «حالا این جوری بالاخره یه روز جنگ تموم میشه و آزاد میشی. اگه کشته شده بودی چه؟ بیچاره مادرت!» 🙁 در آن لحظه جوابی نداشتم به او بدهم. چهل و هشت ساعت بود، چشم روی هم نگذاشته بودم. سرم سنگین شده بود. چشم‌هایم می سوخت. دست و پایم از خستگی مفرط بی حس شده بود. ولی سرباز عراقی همچنان در تلاش بود تا به من ثابت کند اسارت از کشته شدن بهتر است. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman