گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_صد_و_دوازدهم 🦋
گرما گرم #عملیات والفجر سه بود که فرمانده گروهان، آقای مهاجرانی و یک جمع ده -پانزده نفری از بچه های مخلص بسیج و سپاه به شدت مجروح و شهید شدند. به توصیه آقای مهاجرانی، برای #شناسایی و آوردن کمک به راه افتادم.
بعد از ساعتی، به یک کانال ارتباطی رسیدم و صدایی شنیدم.
جلوتر رفتم، دیدم برادر خلیلی است.
گفتم:« چی شده؟»
گفت:«تیر خورده ام.»
از کانال پایین رفتم، زیر بغلش را گرفتم و با کمک بچه ها او را به بالای کانال فرستادم.
ظاهراً در آن وضعیت، همراه بچه های امدادگر زیر آتش قرار گرفته بودند.
جلوتر که رفتم، در زیر آن آتشی که می بارید، شنیدم که یک نفر با صدای بلند دعا می خواند.
علی آقا بود. کنارش رفتم و گفتم :«چرا با بچه های امدادگر نرفتی؟»
گفت :« خلیلی، وضعش خیلی بدتر از من است.»
دوباره نگاه کردم پوتینش متلاشی شده بود و من فقط مچ پایی را می دیدم که به پوستی آویزان است.
از ناحیه مچ به بالا هم رگهای سوخته بیرون زده بود .
اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: «خلیلی آن پایین است. هنوز امداد گرها نتوانسته اند او را به عقب ببرند.»
سپس بدن مظلوم و لاغر او را از جا بلند کردم.
همان دم، احمد امینی هم رسید.
سراپا خون آلود بود.
فهمیدم ترکش خورده است؛اما می گفت زخم من مهم نیست؛ اذیت نمی کند.
با کمک امینی، علی اقا رو کول کردیم و طرف جایی که برادر خلیلی افتاده بود، بردیم.
نمی دانستیم چه کار کنیم؟ امداد گرها کم بودند.
چند نفر از آنها زخمی شده و تنها سه نفر باقی مانده بودند.
علی آقا به محض دیدن خلیلی اشک در چشمهایش پرشد.
خلیلی گفت او را به طرف علی آقا ببریم.
این دو را به هم نزدیک کردیم .
به زحمت دستهای همدیگر را گرفتند و فشار دادند. بعد صورتشان را به هم نزدیک کردند؛ اما حرف نمی زدند؛ فقط گریه می کردند.
امدادگرها خواستند حرکت کنند؛ اما به دلیل کمبود نیرو، فقط یکی از آنها را می شد انتقال داد. نفر دوم باید منتظر می ماند.
علی آقا گفت: خلیلی...
خلیلی می گفت: علی اقا...
سرانجام .....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman