گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_هفتادم
<ادامه>
....گفتم: «علی آقا، بیا برویم بندر.
آنجا به نیروهایی مثل شما خیلی احتیاج داریم.»
در همین روزها، علی آقا، دوستان بسیار عزیزی مثل #شهید_ناصر_فولادی را از دست داده بود.
از آن هفت نفری که زمانی به کردستان اعزام شده بودیم، فقط من و او باقی مانده بودیم.
اشک در چشمان علی آقا جمع شد و گفت:
«بس است، دیگر بس است.
به من نگو بیا.
من می خواهم اینجا بمانم. نمی خواهم از اینجا کنده بشوم.
دیگر کسی برای من نمانده....»
او خودش را برای راهی آماده کرده بود که اسلام به آن امر کرده بود.
بنابراین مطیع دستورهای دینی بود.
در هیچ جایی نمی شد جلوی علی آقا را گرفت؛
مگر با استناد به دستورهای اسلام.
فقط اینجا، ضعیف ترین بندۂ درگاه خداوند بود.
این شهید والامقام در زمان سربازی، آنچنان که می گویند، جسارتی داشت که دوست و دشمن را به تحیر وا می داشت.
آن زمان که پیام های امام را در پستوها پنهان می کردند تا به دست رژیم نیفتند؛
زمانی که امکان چاپ و تکثیر وجود نداشت؛
ایشان شب تا صبح، این اعلامیه ها را رونویسی می کرد و با شجاعت تمام در پادگان های نظامی، که ریشه های استبداد بودند پخش می کرد.
چنین آدمی باید به جائی متصل باشد،
فقط جرأت نمی خواهد.
و اگر نه ، بودند کسانی که با یک سیلی فعالیت چندین ساله شان تمام شده بود.
اما وقتی ایشان لو می رود تازه می فهمد ابتدای آزمایش است.
بعد از اعمال شکنجه های بسیار توسط ساواک، مجبورش می کنند که صف صبحگاهی پادگان اظهار ندامت کند،
قبول می کند.
اما درست در لحظه ای که چشمها و گوشها در انتظار هستند،
فریاد برائت می کشد و آنچنان تخت و تاج شاهنشاهی را به باد شماتت می گیرد که وضع پادگان به هم می ریزد.
بعداً در دادگاه نظامی، حوزۂ فعالیتش را وسیع قلمداد، و به اعدام محکومش می کنند.
لیکن فریاد انقلاب این فرصت را از آنان می گیرد.
خصلت بسیار خوبی داشت،
مثلاً......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_هفتادم 🦋
موردان
مدرسه ها که تعطیل می شد، لحظه شماری ما برای بستن بار و بندیل و راهی شدن به سمت موردان آغاز می شد.
وقتی بزرگ ترها با تراکتور پیش بار را می فرستادند هیجان ما به اوج می رسید.😍
روز حرکت بالای رخت و خواب ها وخرت و پرت های سفر می نشستیم و در تنگه دُل دُل چقدر التماس می کردیم که راننده لحظه ای بایستد تا جیغ بکشیم و انعکاس صدایمان را در کوه بشنویم.
همیشه آرزو داشتم این توقف کمی طولانی بشود تا بتوانم اسمم را به یادگار کنار اسم های کنده شده بر حاشیه کوه بنویسم.
اما همیشه ناله تراکتور توی کوه می پیچید و یادگاری من نیمه تمام می ماند.
در طول راه، میان تنگه، خواندن نوشته های عابران بر کوه و تاریخ حک شده زیر آن ها بهترین سرگرمی ما بود.
به موردان که می رسیدیم خیر اللّه، باغبان مهربانمان، کاواری وکنتوکی نو درست کرده بود و همه چیز برای فرود آمدن ما در منزل تابستانی مهیا بود.
روز اول که می رسیدیم خیر اللّه به پیشواز ما برّه ای سر می برید و سوسن، همسرش، که در آشپزی مهارت داشت، غذای خوشمزه ای درست می کرد.
پس از پذیرایی روز اول، ما به منزل خودمان می رفتیم.
تا پایان مرداد ماه تقریباً همه کسانی که در موردان باغکی داشتند به آنجا سفر می کردند.
کم کم موعد لیمو چین نزدیک می شد.
روزی یک یا دو بار صدای بنزی توی کوه می پیچید و کامیونی ناله کنان از سنگلاخ جاده نمایان می شد و بچه های روستا را خوشحال و خندان می کرد.🍋
کامیون ها پُر از اجناس مغازه دارهایی بود که خومین تا خومین از بافت و بزنجان به موردان می رفتند و تا اواخر مهرماه، یعنی تا بعد از خُرماتکان می ماندند.
شکراللّه یکی از آن مغازه داران قدیمی موردان بود که همه ساله با چند ماشین جنس در اتاق های قدیمی اش بار می انداخت و ترازوی بزرگ لیمو کشی را به کنده امشی خورده سقف کاوار جلوی مغازه اش آویزان می کرد و تُنگ های بزرگ شیشه ای را در انتهای کاور می گذاشت تا وقتی به دستور کدخدا رسماً لیموچینی آغاز شود آن ها را پُر از آبلیمو کند و آخر خومین به شهر ببرد برای فروش.
خانه ما، مثل دیگر خانه ها، در کناره شرقی چشمه ساری زیبا قرار داشت که از وسط موردان می گذشت و نرسیده به جلگه فاریاب در شن ها فرو می رفت.
کناره غربی رود، از بالا تا پایین، باغ های لیمو و پرتقال و نخل و لیمو شیرین بود.
باغ ها آن قدر انبوه بودند که جا به جا، در میانه بوته های در هم پیچیده تمشک وحشی، غاره گرازها را می شد شنید و به همین دلیل هیچ وقت تنها پا در باغ نمی گذاشتیم😨...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman