eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.4هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 ادامه.... او برای ما یکی از نشانه‌های در ذوب شدن بود. ترازویی بود که ما اعمال خود را با او می سنجیدیم. بارها تلاش کردیم که به خط مقدّم نرود؛ چون می ترسیدیم چنین وجود پرارزش را از دست بدهیم. او باعث شده بود رزمنده ها و ما خودمان را کشف کنیم. یکی از این رزمنده ها که خودش را کشف کرد، پیرمردی بود به نام آقای فقیه. اهل سیرجان بود و از خمپاره می ترسید. خیلی کم از سنگر بیرون می آمد. وضعیّت او را که دیدم، گفتم به عنوان مسئول تحویلِ غذا به بچّه‌ها مشغول باشد. بچّه ها یکی یکی می رفتند و غذایشان را از سنگر او تحویل می گرفتند. _بچّه‌ها بیایید غذا بگیرید.... آن موقع وضعیّت طوری بود که هر روز چند تا خمپاره در محوطهٔ سنگرها به زمین می خورد و من به بچّه‌ها گفته بودم که احتیاط کنند. وقتی دیدم بعد از آن همه توضیح چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده، کنترل خودم را از دست دادم و با صدای بلند گفتم: « حاج آقا فقیه، فوری وسایل و ساک خود را بردارید و بروید عقب.» او از همان جایی که ایستاده بود، خیلی عذرخواهی کرد؛ امّا گفتم : «نه، شما دارید خون بچّه‌ها را بیخودی هدر می دهید.» هر چه خواهش کرد، قبول نکردم. سرانجام وسایلش را جمع کرد و دوباره برگشت تا خداحافظی کند. چون ناراحت بودم، با او حرف نزدم. حاج فقیه با دلی شکسته گفت: « اجازه بدهید من یک کلام بگویم، بعد مرا بیرون کنید.» 😰 گفتم: «بفرمایید.» گفت: « شما می دانید من از خمپاره می ترسم.» گفتم:....... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 «آغاز عملیات بیت المقدس» (ادامه) حسن دوباره از جا بلند شد؛ مثل برادری بزرگ تر که احساس می کرد وظیفه ای دارد و باید شخصاً آن را به انجام برساند. چند لحظه پیش تر خودش را برای آوردن آب در خطر انداخته بود و این بار نوبت من بود که به جست وجوی وسایل پانسمان بروم. اما حسن به من اجازه این کار را نداد. خودش بلند شد و رفت. با رفتن او احساس بدی پیدا کردم. گمان نمی کردم سالم برگردد. داشتم حسابی تنها می شدم. اکبر دیگر کاملاً توانش را از دست داده بود.🙁 نگاه جست و جوگرش را به اطراف دشت می چرخاند و پشت سر هم می گفت:« یا .» «پس کجایه آقا امام زمان؟»احساس می کرد رفتنی است و شنیده بود "امام زمان" در لحظه به بالین رزمندگان می آید. در آن لحظه های پر درد؛ دنبال معشوقی می گشت که امید داشت به بالینش بیاید. داشتم نگران حسن می شدم که دیدم از دور دارد می آید؛ با دست پُر. لباس اکبر را، که خیس و سنگین از خون شده بود، در آوردیم. از جای گلوله کالیبر خون هنوز قُل می زد بیرون. زخمش را محکم بستیم.در این لحظه هلی کوپتری در آسمان ظاهر شد.✈️ از خوشحالی پر در آوردم انگار. گفتم:«اکبر جان، نگران نباش. هلی کوپتر امداد الان سوارمون می کنه. می بریمت بیمارستان ان شالله.» 😍 در غربت آن دشت پر خطر و میان آن همه آتش دیدن هلی کوپتری که برای نجاتمان آمده باشد به معجزه ای شبیه بود. در آن لحظه آنچه بیش از هر چیز شادمانم می کرد نجات یافتن اکبر و بند آمدن خونریزی آن زخم هولناک بود تا بیرون رفتن از آن جهنم آتش. هلی کوپتر، که با ارتفاع کمی پرواز می کرد، بالای سر ما چرخی زد. پرچم حک شده زیر آن کاملاً دیده می شد؛ با رنگ های سفید، قرمز، سیاه، و سه ستاره در میان آن! 🇪🇬😱 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman