گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_پنجم 🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
یک روز رفته بودم دادگاه تا زن و شوهری را آشتی بدهم. جلو[ی] اتاق نشسته بودم که دیدم یک نفر دارد روزنامه می خواند.
پرسیدم: چی نوشته؟
گفت: اسم قبول شدگان دانشگاه است پدر؛ به درد تو نمی خورد.
گفتم: علی آقای ما هم قراره بره دانشگاه، زحمت بکشید ببینید اسمش هست؟
نگاه کرد و گفت : بله، علی آقا ماهانی قبول شده.
خیلی خوشحال شدم. 😍 وقتی به علی آقا گفتم، گفت "نه، من قبول نشدم."
این درست روزهایی بود که #امام پاریس بود.
گفتم: من می دانم قبول شدی، چرا نمی خواهی بروی؟! 🤔
گفت:وقتش گذشته، بعد من هم کارهای ضروری تری دارم.
از آن روز بود که ما علی آقا را کمتر دیدیم. می رفت قم یا تهران. من هم به او اعتماد داشتم. می دانستم خیلی پاک است. معلّم من بود، با روش زندگی که داشت به من درس عبرت می داد. درس بزرگی و جوانمردی! 👌
قبل از #انقلاب ، یک روز از کارخانه برگشتم و دیدم کسی در خانه نیست.
محمود، کوچکترین پسرم، جلو[ی] در ایستاده بود و نگاه می کرد.
همین پسری که با علی آقا مثل دو روح در یک جسم بودند. گفتم :محمود جان مادرت کجاست؟ هوشیار بود. اول چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
گفتم: پسر جان چی شده؟
گفت :صبح یک نفر آمد و گفت "داداش علی را در کازرون زندانی کردند."
حالا مادر و داداش حسین هم رفتند آنجا. شبانه راه افتادم به طرف کازرون و نزدیک صبح رسیدم.
باران شدیدی می بارید. ⛈
از ساعتی که از خانه بیرون آمدم، چیزی نخورده بودم.
رفتم به قهوه خانه ای تا صبحانه بخورم. قهوه خانه در یک زیرزمین بود و آب باران تا نیمکتهای قهوه خانه بالا آمده بود.
اولین لقمه ای که به دهان گذاشتم دیدم دو نفر وارد شدند.
کراوات زده بودند و عصبانی به من چشم دوخته بودند. 😠
یکی از آنها آمد و......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـٰنِ الرَّحیمْ » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاط
#قسمت_پنجم 🦋
"نورد"
ماههای دی و بهمن سال 1360 را در #جبهه نورد گذراندیم؛ هر سه برادر توی یک سنگر.
یوسف بیست سال، محسن هجده سال، و من شانزده سال داشتم. فرماندهی جوان، اهل کاشان داشتیم که چندان سخت نمیگرفت.
کار ما هرروز و هرشب نگهبانی بود.
ساعتهای متوالی در سنگر شناسایی به سکوت نیزار گوش میدادیم، تا اگر خش خش بلم دشمن را شنیدیم یا گمانکردیم شنیدهایم، زمین و زمان را از صدای رگبار مسلسل پر کنیم.
بادی اگر شاخه بلند نی ای را بهم میزد، کمِکم پنج گلوله از ما میگرفت.
آنقدر در تیراندازی افراط کردیم که یک روز فرمانده جوان که هیچ وقت عصبانیتش را ندیده بودیم، قانونهای سختی برای تیراندازی وضع کرد.
مشکل ما فقط تیراندازی به سمت بلمهای نادیده نبود.
زندگی یکنواخت گاهی خستهمان میکرد؛ و برای روحیه گرفتن راهی نداشتیم
جزاینکه هنگام بی کاری مسابقه تیراندازی بگذاریم.
پارهای اوقات هم گلولههای کلاشینکف را برای زدن گنجشکهایی حرام میکردیم که به هوای نان خشکههای پای خاکریز میآمدند.
این جور وقتها دیگر فرمانده جوان کفرش درمیآمد و برای چندمین بار قصه پیرزن روستایی و تخم مرغ هایش را تعریف میکرد و به یادمان می آورد که فشنگها با فروش تخم مرغ های اهدایی آن پیرزن روستایی به جبهه خریده شده است.
بازی با موشهایی که آب باران به لانههایشان میافتاد و از بد روزگار با ما همسنگر میشدند هم یکی دیگر از سرگرمیهایمان بود. 😅
روزی علی جان......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman