eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.4هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> اگر اهل بودی، همین کلام کفایت می کرد. من که لیاقت نداشتم. اما قدرت و نفوذ این بزرگوار به حدی بود که آدم را با درون خودش به جنگ می انداخت. بلبشوی کردستان که شروع شد، همراه علی آقا و جمعی دیگر از دوستان به پادگان آموزشی قدس اعزام شدیم تا بعد از طی دوران آموزشی، به کردستان اعزام بشویم. روزها را به سختی آموزش می دیدیم و شب ها تا دیروقت، با دریایی از معارف علی آقا شب زنده داری می کردیم.🌙 امروز شاید این که علی آقا از چه چیز هایی صحبت می کرد، چندان قابل توجه نباشد؛ چون بحمدالله پایه های نظام قوّت گرفته است و ما شاهد تغییرات شگرفی هستیم؛ اما سال ۵۸، زمانی که خیلی از عقاید و رفتارهای ناپسند هنوز جایگزینی پیدا نکرده بود، رهنمودهایی می داد که چند سال بعد، ما از زبان بزرگان مملکت می شنیدیم. بعد از چند وقتی که هنوز آموزشها ادامه داشت، آقای مهاجری به دلیل تأهل، به بنده اجازه داد شبها به منزل بروم. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه روزی علی آقا گفت: «اکبر، دیگر نمی خواهد به منزل بروی!» گفتم: «چرا؟! » گفت: «چهار_پنج روز دیگر آموزش ها تمام می شود و تو باید عادت کنی بین بچه ها باشی و با محیط مأنوس بشوی تا بعداً جدایی از خانه و زندگی آزارت ندهد.» وقتی خوب فکر کردم، دیدم راست می گوید....بنابراین ماندم. آموزش فشرده بود و خستگی بیش از اندازه فشار می آورد. وقتی شبها می خوابیدم، تا نماز صبح بیدار نمی شدم. نیمه شبی، بد خوابی به سرم زد و بیدار در جای خود به سقف نگاه می کردم که دیدم یک نفر آهسته از تخت پایین رفت. با خود گفتم: «اینجا چه خبر است؟! » بعد آهسته پایین آمدم و به دنبالش به راه افتادم. دیدم وضو گرفت ورفت به محوطۂ بازی که آنجا بود. هوا خنک بود و شب، تاریک و سیاه. چشمانم که به تاریکی عادت کرد، صحنه ای شگفت انگیز دیدم .... از هر گوشه ایی، صدای ناله ای بلند بود. یکی ((العفو)) می گفت، یکی دعا می خواند. جلو رفتم تا بدانم اینها کیستند. علی آقا، مچاله سر به سجده گذاشته بود. ناله می کرد. دستانش به آسمان بود. قرآن به سر گرفته بود. نمی دانستم چه کنم... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> آماده شدیم! عده ای دیگر هم اعلام آمادگی کردند و به راه افتادیم. به روستا که رسیدیم، بچه ها کمی مغرور شدند. ما هنوز به روحیات همرزمان خودمان آشنایی کامل نداشتیم. بنابراین، علی آقا و گفتند زن و بچه های دشمن نباید کمترین آزاری ببینند. و حالا سالها گذشته، اما هنوز هم باید از علی آقا گفت؛ اما مانده ها مگه چقدر می توانند حرف بزنند؟! من با خوابی که همان روزها دیدم، فهمیدم دیگر مانده ام؛ جریان هم از این قرار بود که ما از روزهای اول درگیری در کردستان، هفت نفر بودیم که همه آنها به جز من به نحوی در عملیات‌های مختلف به فیض عظیم رسیدند. شبی خواب دیدم که با این عزیزان در کردستان هستیم و به ترتیب، از تپه‌های منطقه بالا میرویم. درست به ترتیب شهادت آنها؛ هر کدام که بالا می رفت، قدم هایش را طوری برمی داشت که من فکر می کردم می پرد. مثل پرنده‌ای که از تخته سنگی به تخته سنگی دیگر بپرد. خیلی راحت بالا می رفتند..... نفر یکی به آخر، علی آقا بود. آخرین نفر هم من بودم. در خواب احساس تنبلی می کردم. کنار تخته سنگی نشستم. علی آقا ایستاد و گفت: « اکبر بیا. » گفتم: «خسته ام. » گفت: «اکبر بیا. » گفتم: «نمی توانم خیلی خسته ام. دیگه کمر بالا آمدن ندارم. » علی آقا دستش را دراز کرد و گفت: «دست مرا بگیر!....» گفتم: «تو برو، چه کار به من داری؟! من بعداً می آیم.» ناگهان از خواب بیدار شدم و دیدم همسرم دارد گریه می‌کند. پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟ » گفت: «تو خواب حرف میزدی و اسم بچه ها را می بردی. میگفتی من نمی آیم. علی آقا تو برو.....» سه روز بعد از این خواب بود که شهدای عملیات والفجر سه را آوردند. از یک طرف دعا می کردم که خوابم تعبیر نشود، از طرف دیگر می‌دانستم که اینها سعادت را در آغوش گرفته اند. را بعد از تشییع جنازه،به مسجد امام بردند و یکی یکی روی منورشان را باز کردند. چه حالی داشتم، خدا بهتر میداند.... همۂ جنازه‌ها را نگاه کردم؛ اما علی آقا را ندیدم. آماده شدیم به مزار شهدا برویم که جلوی در مسجد، علی آقا مهاجری را دیدم. سلام و احوالپرسی که کردیم، مرا بغل گرفت و گریه کرد. گفتم: «چی شده؟! » گفت: «خبر نداری؟....» گفتم: «از چی؟!» گریه اش شدید تر شد و گفت: «علی آقا برنگشته؛ مانده تو معبر. گمانم شده.....» وقتی این خبر را به مادرش دادیم، سیل اشک چشمانش را گرفت و گفت: «علی آقا کی بود که برنگشته باشد؟» من هم از خدا می خواهم ما را به حرمت این سردار اسلام ببخشد و بیامرزد.🤲 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman